#رمان
#پارت_سیزدهم
#حیایـــ_چشمانتـ ❤️
کاش هیچ وقت نگذره ... کاش زمان متوقف بشه ... کاش ...
+ چرا گریهـ میکنی فاطمم ؟ مگه خودت بهش قول ندادی ؟
- نمی دونم مامان ... واقعا حالمو نمی فهمم ...
چطور چشمانت را دیگر نبینم ؟
چطور میخوای اون لبخند رو از من بگیری ؟
خوش بین باش فاطمه !...قوی باش ، هر چی بشه تو خدا رو داری !هر چی خدا بخواد اتفاق میفته !
یکم آرومتر شدم ... رفتم توی اتاق ... چرا من شماره ات رو ندارم ؟ از خودم شاکی بودم که هر دفعه میگفتم دفعه ی بعد ازش میگیرم ...
الان خیلی دلم تنگ بود ... از الان !طاقت نیاوردم و زود به نازنین پیام دادم .
+ سلام نازنینم . میای بریم گلزار شهدا ؟
- سلام عزیزم . الان ؟
+ اوهوم . حالم خوب نیس باید با تو و شهدا حرف بزنم سبک شم .
- هر جور میدونی ، بپوش بیام دنبالت .
+ ممنونتم. چشم الان آماده میشم .
حالم بد بود ، خیلی بد بود !
رفتم کتاب یادت باشه رو با یه شکلات از توی پلاستیک برداشتم . شکلات را به یادش خوردم ... کاش بودی.
به شعرت نگاه کردم ...
عاشق تو شدم و بی دردسر بود ...
هعی !
مرا عاشق کردی و راحت رفتی ...
هنوز که نرفته فاطمه !
ای خدا !
من میمیرم با خودم حرف نزنم ؟
*********
نشستم توی ماشین .
+ بہ بہ ! فاطمه خانوم ! دیگه فقط وقتایی که دلتون گرفته به ما افتخار میدینا !
- نازنین !
+ باشهہ ...حالا چی شده ؟
- میخواد بره !
+ کی ؟
- یه هفته ی دیگه !
+ دوست داری بیام شت و پتش کنم ؟
- نه ممنون .
+ به من چہ اصلا !
- بیا در موردش حرف نزنیم ترو خدا !
+ هر طور میلتہ ...
رسیدیم ... سریع خودم رو رسوندم به قسمت شهدای گمنام ... شما خیلی خوبین . من ازتون خیلی ممنونم. فقط .... میدونم خودمم شهادتو برای محمدحسنم میخوام ولی الان نه ...
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال
@Shahidgenaveh