شهدا زنده اند
~ #رمان #پارت_ششم #حیایـ_چشمانتـ ❤️ داشتم از خونه می اومدم بیرون تا به اتوبوس برسم . دیگه بهش فکر
~
#رمان
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
#پارت_هفتم
+ دختر خوب ! این کارا چیه ؟ عاشق تو شده ! دلش گیر کرده ! میفهمی ؟ آخر همین ماه میان خواستگاری ...
- خب ... بیخود کرده ... شما چرا بهشون میدون دادی ؟ چرا بدون پرسش از من بهشون گفتی بیان ؟
+ مادر جان ! پسر خوبیه...
-باهاش زندگی کردین ؟
+ نخیر ولی خیلی پسر خوبیه . هفت ساله میشناسمش. تو خم که تغییر کردی . خدا هم که در و تخته رو با هم جور میکنه ...
توی دلم گفتم میدونم پسر خوبیه ...
- باشه .
نمی دونم چرا نمیخواستم بحث به این زودی جدی بشه ...
****
مامان از ذوقش همون شب منو خسته و کوفته برد و برام چادر رنگی خرید .
چقد تو خوبی مامان !
****
روسری سرمه ای گل گلی ام را پوشیدم و فرانسوی بستم . توی آینه به خودم نگاهی کردم و گفتم :
- امشب با همه ی شبا فرق داره ...
*
رفتم طبقه ی پایین ..
سلام گرمی کردم و چشمم به محمد حسن افتاد ... چقدر خوشتیپ شده اے ... یه کت و شلوار سرمه ای با پیراهن آبی که چهارخونه های سرمه ای داشت ...
امروز ... بیش از پیش به دلم مینشینی...
مادر اشاره کرد که برم چای بریزم .
*
این چای سفارشیه ... برای آقای محمدی ...
از این حرفم خنده ام گرفت
خدایا من چقدر خیال بافم ...
*
بعد از یه ارتباط چشمی فهمیدیم که باید بریم داخل اتاق و با هم حرف بزنیم .!
آخه من حرفی نداشتم ... من غیر از او به کسی نگاه نکردم ...
شاید او حرف داشت ...
حرف دلش توی تمام این هفت سال ...
***
اچقو رو ماهرانه بین انگشتاش میچرخوند .
اصلا یه سکوتی بود ...
یاد شهید سیاهکالی افتادم که روز خواستگاری از فرزانه نمکدون رو از دستش ول نمی کرد !
الان که فرصت به این خوبی داشتم باید شَت و پَت میکردمش ؟
نه ! من تو رو از دست نمی دم ...
-میشه انقدر با چاقو بازی نکنین ؟
سرش رو آورد بالا و یه لبخند دلنشین زد ...
+ چرا ؟ ناراحتتون میکنه ؟
- خب ممکنه دستتون رو ...ببُره
سرمو انداختم پایین و ادامه دادم...
بعدشم شما یادتون رفته چرا اینجایین ، درسته ؟
+ بله ببخشید . خب
بنده محمد حسن محمدی هستم متولد ۳۰ فروردین سال ۱۳۷۵ . هدفم از ازدواج اینه که برای همدیگه بهترین باشیم و خب ... شما حرفی ندارین ؟
- اممممم... نه
+ نه ؟؟؟ شما تصورتون از همسر آیندتون چیه ؟
-خب به دین و مذهب پایبند باشه و بتونم بهش تکیه کنم ...
+ آها ... خب
صفحه گوشیش روشن شد .یه پیام اومده بود براش .
شهید حججی روی صفحه لبخند میزد .
_ رفیق شهیدتون هستن ؟
لبخندی زد ...
+بله ، داداش محسن :-)
از صمیمیتش با شهدا خیلی خوشم اومد .
+رفیق شهید شما کی هستن ؟
_ راستش من رفیق شهید نداشتم ولی با خوندن کتاب یادت باشه رفیق شهیدم شدن شهید سیاهکالیـ :-)...
با گفتن اسم کتاب یه حسی بهم دست داد، انگار واقعا نمیخواستم اسم کتاب رو بگم ،می خواستم بهش بگم ، یادت باشه ...
پ.ن : شهید سیاهکالی و همسرشون برای اینکه وقتی شهید رفته بودن دفاع جلوی کسی مستقیما به هم دیگه نگن دوستت دارم به هم دیگه میگفتن یادت باشه ♡...
بہ قلم👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ❌
@shahidgenaveh
شهدا زنده اند
~ #رمان #حیایـ_چشمانتـ ❤️ #پارت_هفتم + دختر خوب ! این کارا چیه ؟ عاشق تو شده ! دلش گیر کرده ! میف
~
#رمان
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
#پارت_هشتم
+ ببخشید این پیام خیلی مهمه من بخونمش و با هم حرف میزنیم ...
پیام رو نخونده بود که گوشیش زنگ خورد ...
+ من واقعا شرمندتونم ولی یه ثانیه اینو جواب بدم ...
از اتاق رفت بیرون ...
پنج دقیقه نشد که برگشت ...
+ شرمنده ... ببخشید . مهم بود نمیشد جواب ندم . حالا که جلوی شما بهم زنگ زدن به نظرم بهتره اول قضیه رو بهتون بگم ...
- قضیه چی؟
+ راستش ... چطوری بگم ... من ... میخوام برم دفاع ... از حرم . یعنی میخوام مدافع حرم بشم . خدا رو شکر اسمم هم ... در اومده ... میخواستم ببینم شما با این موضوع مشکلی ندارین ؟... اینکه من برم و خب ممکنه ... البته من که لیاقت ندارم ولی خب احتمال های زیادی هستش...
- ...خب...
صدام در نمی اومد . گلوم خشک شده بود ... کجا میخواستی بری و دل منو با خودت ببری ؟
+ راستش برای من مهم نظر شماست ولی ببینین ... خب اینو قبول دارین که مرگ شتری هست که در خونه ی همه میخوابه ...درسته ؟
- بعلـ..ـه صحیحه .
+ چه بهتر که اون مرگ با شهادت رقم بخوره یعنی ... همون شهید نشی ، میمیری خودمون دیگه ...
- خب ... اگه قول بدین که ... هیچی.
میخواستم بهش بگم اگه قول بدین شهید نشین راضیم ولی خنده ام گرفت از حرفم ... آخه مگه دست اونه ؟
- خب من ... اگه قرار باشه ما بهم برسیم و... خب من آدم بی احساسی نیستم خب ممکنه وابسته بشم ولی در کل... مشکلی ندارم ...
الان ... به پهناے صورتت میخندے ...
+اجرتون با خودِ خودِ حضرت زینب . از جوابتون فهمیدم که شما کسی هستین که تا شهادت باهام می مونید ... البته اگه قسمت هم باشیم .
با صدای آقای محمدی به خودمون اومدیم و دیدیم دو ساعت و نیمه داریم حرف میزنیم و خانواده ها به احترام ما هیچی نگفتن !:
- سید حسن ! بسه دیگه بیا باباجان ...
+ چشم بابا ... اومدیم ...
ازش پرسیدم :
- شما که سید نیستین ... هستین ؟
خندید و گفت :
- نه ولی خیلی دوست داشتم باشم ... پدرمم به خاطر اینکه من ذوق کنم بهم میگن سید ...
- چه خوب !
با دست اشاره کرد تا من اول برم بیرون ...
+ شما اول بفرمایین ...
منم با سرعت هر چه بیشتر رفتم بیرون و خودم رو انداختم روی مبلی که بغل زینب بود ...
زیر گوشم پچ پچ کرد ...
+ چته دختر ؟ الان آبرومون میره چرا همچین میکنی ؟
- دلشون هم بخواد ... عروس به این نازی .
+ و خود شیفتگی ∅...
- حالا دیگه ... اینم از خصوصیت های اردیبهشتیاس .
از عمد اینو گفتم چون میدونستم محمد حسن میخواد بدونه من متولد چه ماهی ام ولی روش نشده بپرسه و گوشش رو تیز کرده بود برای همینم شیطنتم گل کرد .!.
چقدر تُ خوب و باحیایی ، وقتی مادرم با تُ حرف میزد حتی یک لحظه هم مستقیم در چشمانش نگاه نکردی ...
چِ حیایی دارد چشمانتـــ
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ❌
@shahidgenaveh
~
#رمان
#پارت_نهم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
قرار شد یه جلسه ی دیگه بیان تا کار های آخر رو انجام بدیم . باورم نمی شد به این زودی تموم شده باشه ...
داشتم با نازنین می رفتم دانشگاه .
+ خب ، چه خبرا فاطمه خانوم . از آقای محمدی چه خبر ؟ بله دیگه اوشون شدن همه زندگی شما و ما هم شدیم کشک توی یخچال ...
- نازنین اینو بدون که من هیچ وقت با کشک توی یخچال بیرون نمیرم . در مورد دیشب هم ... هیچی .
+هیچی ؟ یعنی مامان بابات قبول کردن ؟
- به گمونم بله .
+ هعی ، فلک ...
- چته حالا ؟
+ میدونی چیه ؟ اکثر آدما بعد ازدواج رفیقاشون رو ...
- من همچین آدمی نیستم .
+ خب ... چه خبرا ؟ با هم که حرف زدین دیگه ؟ چی میگفتن حاج حسن ؟
- گفتم دیگه اینو نگو ! بعدشم هیچی نگفت ...وهمون حرفایی که همه توی خواستگاری میزنن به علاوه ی ...
به اینجاش که رسیدم بغض گلویم را محاصره کرد ...
+ چی شده فاطمه ؟
- میخواد ... یعنی بهم گفت که میخواد ... بره دفاع...
+ وات ؟
- دفاع از ... حرم ...
+ یعنی چی ؟ یعنی فقط زن گرفته تا دینش رو کامل کنه ؟ یعنی میخواد تو رو تنها بزاره ؟
- میگه حالا حالا ها نمیرم ... اسمش در اومده برای رفتن ولی حالا حالا ها اعزامشون نمی کنن ...میگه لیاقت شهادت ندارم ... ولی ...
+ یعنی چی ؟ مگه دست خودشه ؟ با بابات حرف زد ؟
- آره ...
+ نگو که بابات راضی شد !...
- باشه نمی گم ولی راضی شد ... ولی ... میگه الان نباید بری .
- بهش گفت که من چون خودم دلم میخواست برم برا جنگ ولی لیاقت نداشتم حالت رو درک میکنم .
+ یعنی چی ؟ مگه بابات میخواد زنش بشه ؟
- من خودم راضیم نازنین ! درسته که قبل از ینکه چادری بشم آدم مناسبی نبودم ولی همیشه به شهدا علاقه داشتم و قبولشون داشتم ولی ... مشکل اینجاس ... که فکرشم نمی کردم اینطوری بشه ...
+ هر جور میدونی . اصلا به من چه . همش حرف خودتو میزنی و کار خودتو میکنی ...
- خودمم نمی دونم دارم چیکار میکنم ...
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ❌
@Shahidgenaveh
~
#رمان
#پارت_دهم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
از محوطه ی دانشگاه اومدم بیرون .
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم . محمد حسن وایستاده بود اونور خیابون . به من اشاره کرد که برم پیشش.
+ سلام علیکم . خوبین ؟
- الحمدالله .
+ اومدم با هم بریم خونتون .
- با موتور ؟!
+ نه بابا . برا شما تاکسی میگیرم . خودم با موتور میام دنبالتون .
رفتیم داخل خونه .
داخل اتاقم شدم ، کیفم رو گذاشتم و چادر رنگی سرم کردم .
وقتی برگشتم به سالن دیدم محمد حسن داره با مامان حرف میزنه . مندکه رسقدم بحث رو تموم کردن و شروع به اصرار و انکار درباره ی موندن محمدحسن برای ناهار.
آخرش محمدحسن برنده شد . خداحافظی کرد و رفت .
+ چی میگفتین با هم مامان ؟
- راستش درباره مهریه حرف میزدیم . نظر محمدحسن آقا روی چهارده تاس ولی منم گفتم تو قبول نمی کنی .
- من مشکلی ندارم که .
+ راست میگی دخترم ؟
- بله مامان .
+ خب پس خودت زنگ بزن بهش بگو .
- من که شمارش رو ندارم .
+ آهان . حواسم نبود . پس من میرم زنگ بزنم به خانم محمدی .
**
با خودم کلنجار می رفتم. شماره اش رو هم نداشتم . نازنین نبود که منو برسونه خونه . راه دانشگاه هم تا خونه دور بود . اسنپ هم پیدا نمی شد . حالا باید چی کار کنم ؟
توی همین فکرها بودم که دیدم محمد حسن با موتور اومد جلوی پای من و ایستاد .
یه شلوار جین ، یه پیراهن ساده .
با همین ها بہ دلم میشینے ...
+ سلام فاطمه خانم .
+سلام . چرا توی زحمت انداختین خودتونو ؟
- زحمتی که برای شما کشیده بشه رحمته . حالتون خوبه الحمدالله .
+ بله شکر خدا ...
- خدا رو شکر . سوار شین بریم .
وقتی دید قیافم شبیه علامت سوال شده گفت :
+ شما پیراهن منو بگیرین منم آروم میرم .
- آخه ...
+ قول میدم آروم برم .
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ❌
@shahidgenaveh
~
#رمان
#پارت_یازدهم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
پیاده شد تا من راحت سوار بشم. وقتی سوار شدم خودش آروم نشست ، یکمی پیراهنش رو آزاد کرد و من گرفتمش .
+ چرا ناراحتین ؟
- راستش ... یکم میترسم .
به زور جلوی خندش رو گرفت .
+ ترس نداره که ... من بچه خوبیم ، آروم میرم .
شروع کردم صلوات فرستادن ...
وقتی موتورو روشن کرد داشتم سکته میکردم . اگه الان میرفتیم زیر ماشینا چی ؟
شروع کرد به حرکت کردن ، هر دو دقیقه سرش رو برمیگردوند و به قیافه من با حیایش میخندید . همچین هم که میگفت آروم نمیرفت . و من قلبم از جاش کنده شده بود .
جلوی پارک نهج البلاغه ایستاد . وای من عاشق اینجا بودم ، تمام خاطرات خوبم از همینجا بود . تُ از کجا میدانی ؟ یه بار با هم با خانواده اومده بودیم اینجا ... سنم زیاد نبود ... ده یازده سال ... روابط خونوادگیمون بیشتر از یه همسایه بود . ولی از وقتی بزرگ شدم دیگر از هیچ کدومشون خوشم نمی اومد . من عوض شدم ... یادم می اومد ... وقتایی که با بابا می اومدیم اینجا ... وقتایی که با نازنین می اومدیم ... من خیلی این پارک رو دوست دارم... یه ماه نشده بود که اومده بودم ولی ایندفعه فرق داشت، انگار بعد از سالها اومده بودم ... ولی واقعا این دفعه با همیشه متفاوت بود ... این دفعه ... من بودم و تُ ... همین .
+ خیلی دوست دارین اینجا رو ، درسته ؟
- بله ...
رسیدیم به یه نیمکت و نشستیم .
+ رنگتون پریده . ترسیدین از موتورسواری ؟
-بله ترسیدم ولی نه حالم خوبه .
به یه دکه اشاره کرد و گفت :
+ چی میخورین بگیرم براتون ؟
- ...هیچی ... گرسنه ام نیس.
+ بگین دیگه .
- هر چی خودتون خوردین برای منم بگیرین.
+ اگه دوست نداشتین ؟
- نگران نباشین ، شما دوست داشته باشین منم دارم .
چقدر تُ خوبیـ ... خداے من ... چه کار خوبے کردم کهـ این لطف را به من کردی ؟ چهـ شکل از تُ تشکر کنم بابت این لطفت ؟
بابت اینکه چشم بر هم زدنے حال مرا خوب کردے... به آسمان نگاه کردم ...خدایا تو خیلی بزرگے ...
+ بفرمایین بانو.
خیلی تعجب کردم و از طرفے هم ذوق کردم و از یه طرف دیگه هم خجالت کشیدم ... خودم خنده ام گرفت ، سه تا احساس هم زمان با هم. آخه تا الان منو اینطوری صدا نزده بود !
یه بستنی قیفی رو چپوند توی دستام . یه پلاستیک هم گذاشت روی نیمکت که پر از تنقلات بود . کله ام سوت کشید ! چقدر زیاد ! با دیدن علامت تعجب توی چشمام گفت :
- همینطوری گرفتم . بزارین توی اتاقتون گشنتون نشه . برای وقتی که ... خب میگم.
لبهام کش اومد و یه لبخند خیلی گنده تحویلش دادم .تُ در جواب من لبخند محو و کوتاهی میزنی ... میدانم حیایت مانع میشود بزرگش نکنی !
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ✌️🏻
@Shahidgenaveh
~
#رمان
#پارت_دوازدهم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
+ راستش یه چیزی هم میخواستم بهتون بگم .
- منم همینطور .
+ خب شما اول بگین .
- میخواستم ببینم غیر از اون شعرتون که قافیه نداشت، همون که توی کتاب یادت باشه نوشته بودین بازم شعر مینویسین ؟ خیلی دوست داشتم اون شعرو ...
خندید .
+ بله من یه سررسید کامل شعر نوشتم .
- واقعا ؟ پس یه بار باید بهم بدین بخونم ها .
+ چشم بعد ازدواج حتما . چون به یه دلایلی فعلا نمیشه !
- هعی ! باشه . حالا شما بگین .
+ خب همون طور که قبلا بهتون گفتم حدود دو ماه پیش اسم من در اومده برای اعزام .
احساس میکردم قلبم دیگه نمیخواد بزنه ...
من تازه تُ را یافتم ... میخواهی بروی ؟
+ راستش حدود یه هفته ی دیگه ... من اعزامم.
اشک هایم بی اختیار میریختند ...اما سرت پایین است ...
سرت را می آوری بالا تا واکنشم را ببینے ...
مضطرب میشوی ... صدایت میلرزد ...
+چرا گریه میکنین ؟ حالتون خوبه ؟
- چیزیم نیست . خوبم .
آبمیوه اے باز میکنی و به دستم میدهے ...
+ خواهش میکنم زود بخورین . آخه چرا گریه میکنین ؟ ما که قبلا با هم حرف زدیم .
- نمی دونستم ... قراره ...قبل از عقد برین ... یکم شوکه شدم ...
حال من بیشتر از کمی شوکه شدن بد بود ... اگه اتفاقی برایت بیفتد چہ ؟ من بدون تو ... بدون اینکه حتی به جایی برسد ... بعد از خواستگاری .... میروے ؟
+ خوبین ؟
- بعله ...
************
وقتی به خونه میرسم مادرم بدون اینکه مقدمه چینے بکنه گفت :
+ سلام دختر نازم . خوبی .
- سلام مامانم . خدا رو شکر . چی شده ؟
+راستش خانم محمدی زنگ زد و با هم قرار عقد و اینا رو گذاشتیم . قرار شد اگه شما موافق باشین تا سه چهار ماه دیگه ...یعنی بعد از برگشتن آقا محمد حسن مراسم عقدتون رو سر و سامون بدیم که یکم هم از ماه صفر بگذره بهتر باشه . !
-شما از کجا میدونی میخواد بره ؟
+خانم محمدی گفت .
- پس فقط من بی خبر بودم . حالا چرا اینقدر عجله میکنین برا عقد ؟
- عجله چیه دخترم ... دیرم هست .
+ هر جور پیدونین .
اما حواس مامان به من نبود ، زل زده بود به پلاستیک تنقلات توی دستم و دهانش از تعجب نیمه باز بود ! ...
- اینا رو خریدن ... گفتن وقتی...
اشک امانم نداد ... چرا بی اختیار و بدون اجازه من کاری را انجام میدهے ؟ چرا اشک میریزی؟ با خودم گفتم انقدر دیوانه شدم ... که حتی با چشمانم هم حرف میزنم !
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ✊🏻
@Shahidgenaveh
#رمان
#پارت_سیزدهم
#حیایـــ_چشمانتـ ❤️
کاش هیچ وقت نگذره ... کاش زمان متوقف بشه ... کاش ...
+ چرا گریهـ میکنی فاطمم ؟ مگه خودت بهش قول ندادی ؟
- نمی دونم مامان ... واقعا حالمو نمی فهمم ...
چطور چشمانت را دیگر نبینم ؟
چطور میخوای اون لبخند رو از من بگیری ؟
خوش بین باش فاطمه !...قوی باش ، هر چی بشه تو خدا رو داری !هر چی خدا بخواد اتفاق میفته !
یکم آرومتر شدم ... رفتم توی اتاق ... چرا من شماره ات رو ندارم ؟ از خودم شاکی بودم که هر دفعه میگفتم دفعه ی بعد ازش میگیرم ...
الان خیلی دلم تنگ بود ... از الان !طاقت نیاوردم و زود به نازنین پیام دادم .
+ سلام نازنینم . میای بریم گلزار شهدا ؟
- سلام عزیزم . الان ؟
+ اوهوم . حالم خوب نیس باید با تو و شهدا حرف بزنم سبک شم .
- هر جور میدونی ، بپوش بیام دنبالت .
+ ممنونتم. چشم الان آماده میشم .
حالم بد بود ، خیلی بد بود !
رفتم کتاب یادت باشه رو با یه شکلات از توی پلاستیک برداشتم . شکلات را به یادش خوردم ... کاش بودی.
به شعرت نگاه کردم ...
عاشق تو شدم و بی دردسر بود ...
هعی !
مرا عاشق کردی و راحت رفتی ...
هنوز که نرفته فاطمه !
ای خدا !
من میمیرم با خودم حرف نزنم ؟
*********
نشستم توی ماشین .
+ بہ بہ ! فاطمه خانوم ! دیگه فقط وقتایی که دلتون گرفته به ما افتخار میدینا !
- نازنین !
+ باشهہ ...حالا چی شده ؟
- میخواد بره !
+ کی ؟
- یه هفته ی دیگه !
+ دوست داری بیام شت و پتش کنم ؟
- نه ممنون .
+ به من چہ اصلا !
- بیا در موردش حرف نزنیم ترو خدا !
+ هر طور میلتہ ...
رسیدیم ... سریع خودم رو رسوندم به قسمت شهدای گمنام ... شما خیلی خوبین . من ازتون خیلی ممنونم. فقط .... میدونم خودمم شهادتو برای محمدحسنم میخوام ولی الان نه ...
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال
@Shahidgenaveh
#رمان
#پارت_چهاردهم
#حیایـــ_چشمانتـ ❤️
دوست دارم با هم توی این راه شهید بشیم ... میدونم آرزوشه ولی منم دل دارم ... نمی دونم هر کدومتون عاشق شدین یا نه ... میدونم محمد حسن حاضره از عشقش برای حضرت زینب بگذره ولی من دوستش دارم ... ما هنوز به هیچ جا نرسیدیم که ! حتی بیشتر سه چهار بار با هم بیرون نبودیم و هم رو ندیدیم ... ولی من دوستش دارم ... زینب خاتون .... عمه جان ... می سپارمش دست خودتون ... میدونم ... من هر چی دارم مال شماست ... هر چی صلاح و خیره ... ولی من دوستش دارم ... میدونی که انتظار خیلی سخته مگه نه ؟ انتظار برای اینکه ببینی برادرت با آب می آید ولی می بینی که نه آب می آید و نه برادرت ...
اینا رو میگفتم و گلاب میریختم روی مزار یه شهید گمنام و دست میکشیدم روش .... اینا رو میگفتم و اشک میریختم ...
میسپارمش دست خودتون ...
یه حس عجیبی منو به سمت اون مرار میکشید ...
شاید تو هم عاشق بوده ای...
با تکان تکان داده های نازنین به خودم اومدم .
+ فاطمه!!! فاطمه !!! کجایی ؟
- همینجام ، پیش شما !
+ چرا گریه میکنی آخه رفیق نازم ؟ زود برمیگرده ، مطمئن باش خدا دلش
نمیخواد بندش تنها و ناراحت بمونه .
- آره میدونم ...
یکم آرومتر شدم ... خدایا ، خودت کمکم کن ، خدایا ، حال خوب خودتو به حال بد ما تغییر بده ... خدایا ...
***
در خونه رو باز کردم و داخل شدم ...
+ سلام مامان.
- علیک سلام . خوش گذشت ؟
+ خوب بود ولی برای خوش گذرونی نرفتم ، رفتم حال دلم خوب بشه .
- حالا خوب که نمیتونم بگم ولی بهتری ؟
+ بهترم مامان
+مامان ، یه سوالی ، شما ... میشه از خانم محمدی شماره آقا محمدحسنو بگیرین ؟
- به گمونم دارمش ، امروز میخواستین دیرتر بیاین زنگ زد بهم ...
توی دلم پایکوبی بزرگی بپا شد !!! اون سرش ناپیدا !!!
-بیا دخترم فرستادم برات .
فقط یه چیزی ، اینکه بهش زنگ نزن پیام بده اول ، بعدم اینکه ، کنترل کن دیگه به هر حال مواظب باش زیاد عاشقونه نشه .
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال
@Shahidgenaveh
#رمان
#پارت_پانزدهم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
+ نه مادر من ! این چه حرفیه ... نه فقط میخوام ببینم چی شد اعزام و ایناشون .
*******
دستام میلرزدید ، شروع کردم نوشتن پیام .
- سلام آقا سید حسن . خوبین ؟
یعنی این خوبه ؟ نمی دونم چیز بدی که ننوشتم .... فقط سعی کردم با گفتن سید خوشحالش کنم . یه ثانیه نشده جواب داد !
+ علیک سلام فاطمه خانم ، الحمدالله ، شما خوبین ؟
- بله ممنون ، میخواستم ببینم دقیقا کی اعزام می شین ؟
این دفعه دیر جواب داد !
+ حالا که گفتین دقیقا.... من دقیقا ۶ روز و ۲۱ ساعت و ۵۶ دقیقه و ۳ ثانیه دیگه باید برم ...
احساس برخورد شاخ هام با سقف رو احساس میکردم !
- چه شکلی اینقدر دقیق ؟!!!!
+ حساب کردم .
آخه مگه دلیل میشه وقتی رشته ات ریاضیه انقدر باهوش باشی !!!
- آهان خب ... ببخشید مزاحم شدم ، خداحافظ.
+ مواظب خودتون باشین . یاعلی .
*************
اصلا انرژی گرفته بودم از صحبت باهاش ... مواظب خودتون باشین !... تو هم مواظب خودت باش !
یه دور دیگه کتاب یادت باشه رو برداشتم و از اول شروع کردم وبه خوندن و گهگاهی با خوردن یه شکلات خودمو سرگرم میکردم و کم کم چشمام گرم شد ...
*******
صبح که بیدار شدم برای چندمین بار اجازه ی پریدن قلبم از دهانم رو ندادم . فقط پنج روز دیگه ... کاش میشد بیاد خونمون ! آخه حیا هم حدی داره ... تصمیمو گرفتم ... باید بدون خجالت یه روز قبل از اعزامش برم خونشون و خودم براش ساکشو ببندم ، تا چه حد باید دلتنگی بکشم آخه ؟
کاش میشد ،،، خشک و خالی ... فقط بگم دوستت دارمـ. اما میدونم که برات سخته ، اینکه قبل از اینکه محرم بشیم ، بهت بگم ولی ... هعی !
دلم برات تنگ میشه محمدم ، محمدحسنم .
بہ قلم👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال
@shahidgenaveh
#رمان
#پارت_شانزدهم
#حیایـــ_چشمانتـ ❤️
+ ولی آخه شما نمی دونین که انتظار یعنی چی .
- اولا که من از اول زندگیم انتظار ظهورو میکشیدم . دوما ، منی که چند ساله دارم بهتون میگم که ... بهتون ...علاقه مندم .
گفت ! بالاخره گفت ! میخواستم بال در بیارم !
فقط یه لبخند گنده تحویلش دادم ...
و باز هم همون لبخند باحیا ...
من دلم برات تنگ میشه ... خیلے...
+ راستی! ممکنه چقدر وقت طول بکشه تا برگردین؟
- راستش ...
دستی به صورتش کشید .
-اگه زود برگردم ... دو سه ماهی میشه ...
- چییییییییییی؟
دستپاچه شد ...
+باور کنین برمیگردم زود ...
من که دوام نمیارم بدون شما ...
سرشو انداخت پایین ... از خجالت و ذوق میخواستم بپرم بالا و پایین!
خیلی دوستت دارم .میدونی ؟
+ خب پس با اجازتون من دیگه برم ...یاعلی.
- خداحافظتون باشه ...
زیر لب براش آیت الکرسی خوندم تا سالم بره ...هنوزم از موتور میترسم !
****
و وقتے که آن چهار روز تبدیل می شود بہ ....چند ساعت ... فقط چند ساعت و بعد ... دو سه ماه انتظار ...
عجیب دلم گرفته و به سمت خانه ی کسی که حتی نمی توانم مادرشوهر صدایش کنم میرم !
اگه شهید بشه چی ؟ نه تو از اون شهدای گمنام قول گرفتی فاطمه ! اونا که زیر قولشون نمیزنن !
خواستم از رفیق شهیدم قول بگیرم ... آقا حمید ! رفیق ! تو رو خدا حسن منو سالم برگردون ، من خیلی دوستش دارم آقا حمید خیلی .... بزار یه قولی بدم بهت ... اگه سالم برگشت و شهید نشد ... من قول میدم که اگه قسمت هم بودیم هر جا که برای ماه عسل رفتیم یه سری هم به شما بزنیم ....
گه لایق باشیم ... آقا حمید تو رو خدا ... من دوستش دارم ... خیلے
مغزم ترکید از بس که حرف زدم توی دلم ... و رسیدم ... از تاکسی پیاده شدم ...
+ سلام .
- سلام دخترم . خوش اومدی .
+ممنونم .
- برو اونجا . محمد منتظرته !
و با دست به سمت چپ سالن اشاره کرد.
خیلی خشک بهش سلام کردم ولی با گرمی جوابم رو داد . منو برد سمت اتاقش .
+ چیزی شده ؟
- نه اومدم ساکتون رو خودم ببندم ...
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال 💔
💔 @Shahidgenaveh
شهدا زنده اند
#رمان #پارت_شانزدهم #حیایـــ_چشمانتـ ❤️ + ولی آخه شما نمی دونین که انتظار یعنی چی . - اولا که من
#رمان
#پارت_هفدهم
#حیایـــ_چشمانتـ ❤️
بعد ... لبخند ، تعجب و حیای چشمانت ...
دلم برایت میرود اما ... باید خشک باشم ... اینطوری عادت میکنی ... و میگی همیشه میرم ...
- میشه ... میشه یه ساک ... یعنی اونی که میخواین ببرین رو بهم بدین ؟
+ بفرمایین بانو.
هیچی نگفتم ... چرا الان مهربونی ؟ چرا ؟ خسته شدم ... دو سه ماه انتظار ؟؟؟
رفت داخل آشپزخونه و... من موندم و ... یه دنیا دلتنگی ...
فقط چهار ساعت ؟؟؟
اشک هام بی اختیار پایین ریخت ... رفتم سراغ کتابخونش ... یادت باشه ! پس تو هم داری ... بازش کردم ... صفحه ی اولش :
بردی دل من را تُ چِ آسان
کردی دل من را تو و لبخندت ویران
هعی ... دلت ویران شده ؟؟؟ پس من چی ؟ تو فقط شعر بگو ! چرا عمل نمی کنی ؟ همه نوع کتابی داشت ...حتی انگلیسی ... بدون ترجمه !!!! پس زبانش هم فول بود ... مطمئنم خدا عاشق همچین بنده ای شده ... میدونم خدا دلش نمیاد شهیدش نکنه ! کتاب سربلند رو باز کردم ... خواستم بخونم چند صفحه ای رو تا بفهمم رفیق شهید حسن من کیه ... که چند تا برگه که پیش هم تا شده بود افتاد بیرون ! خواستم برش دارم و بدون اینکه بخونمشون بزارم سر جاش ولی ... روی یکی از برگه ها اسم من بود ! حتما برای من بود دیگه ... دلم نیومد نخونمش .
ولی ...
سریع کتاب و برگه ها رو گذاشتم سر جاشون ...
یهو محمد حسن پرید توی اتاق ...
+ خوبین ؟
- الحمدالله ...
+ دنبال چیزی میگشتین ؟
- بله ... میخواستم بیینم کتابی ... چیزی نمیخواین ببرین دنبالتون ؟
+ چرا یه کتاب هست که نصفه خوندم اگه میشه بی زحمت اونو بزارین برام . اونه ...
- دلتنگ نباش ؟؟؟
+ بله همون کتابه ...
- من چی ؟ من میتونم دلتنگ باشم ؟
سرش رو انداخت پایین ...
+ مثل حضرت زینب صبوری کنید ...
رفت بیرون ...
مثل برق کتاب سربلند رو و نامه ای که به اسم من بود رو برداشتم ...
~ بسمِ ربِْ اَلٰشُهداِ والصدیقینِ ~
سلام فاطمه خانم !
این متن رو وقتی میخونین که من شهید شده باشم و ان شاالله بخونین حتما ...
دیگه نتوستم چیزی بخونم ... چشمام سیاهے رفت و....
به قلم ریحانه ربانی
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال
@shahidgenaveh
#رمان
#پارت_هجدهم
#حیایـــ_چشمانتـ ❤️
+ فاطمه خانم ؟ فاطمهههههههههههه! مامان بیاااااااااا! تو رو خدا مامان!
فقط صدای هق هق هایش را می شنیدم ...
- چی شده؟
یا ابلفضل دختر مردم از دست رفت !!! فاطمهههههه مامان؟؟؟؟
و فقط فهمیدم که مادرش دوید...
+ الهی بمیرم ! پاشو ترو خدا فاطمه خانم ! بخدا من اگه تو راضی نباشی نمیرم ! تو رو به حضرت زینب پاشو ...
- چرا شلوغ...ش ... میکنی... من ک چیزیم...نیس .
چشم هام رو باز کردم ..
.
- ببخشید بخدا ... دیدم اسمم روشه ... کنجکاو شدم ...
+ فدای سرت ... تو رو خدا من که نمی تونم بلندت کنم خودتون پاشین روی تخت دراز بکشین منم میرم بیرون .
مادرش دوید تو ...
- مادر بخدا سکته دادی منو ... بیا اینو بخور ...
و یه لیوان رو گرفت سمت لب هام ... وقتی یکم خوردم حالم بد شد ... خیلی شیرین بود ... آب قند آخه ؟؟؟
- ممنون من خودم میخورم...
لیوان رو ازش گرفتم ولی بازم دراز نکشیدم ... آخه کدوم خری جلوی مادرشوهر آیندش دراز میکشه ... با خودم گفتم چقدر خیال بافی ... این میره ... شهید میشه...
+ فاطمه خانم ... خواهش میکنم انقدر بی تابی نکنین ...
- نه باور کنین ... من سپردمتون به حضرت زینب ... فقط فکر نمی کردم انقدر جدی باشین ...
+ بخدا من برمیگردم ... ازدواج میکنیم ... وقتی نصف دینم کامل شد با خیال راحت میرم البته اگه شما اون موقع راضی باشین ...
- یعنی شما میخواین ازدواج کنین تا دینتون کامل بشه ؟
+ من .... من ... دوس ...... ... دارم ... مطمئن باشین هیچ کس نمیتونه مثل شما برام باشه ...
هیچ لحظه ای توی زندگیم انقدر خوشحال نبودم ! منو دوست داشت ! خیلی دوست داشت ... کامل نگفت ولی دوست داشت !...
+ میشه یه قولی بهم بدین ؟
- شما از من ده تا قول بخواین ....!
+ نه ممنون ده تا نمیخوام فقط یدونه ... میخوام قول بدین ... اگه خدای نکرده ... شهید شدین ... منم شفاعت و شهید کنین ...
به قلم ریحانه ربانی
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال
@Shahidgenaveh