#رمان
#پارت_اول
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
براش پیام دادم : نازنین چند تا آهنگ باحال بفرس حال کنم باهاش .
زود برام چند تا آهنگ تند و باحال فرستاد .
نوشتم :آهان ب این میگن یه رفیق خوب ★
قرار بود با هم بریم بیرون.
لباسامو پوشیدم ، آرایش کردم و آماده شدم . خونه ی نازنین اینا دور نبود قرار بود من پیاده برم تا خونشون و بعد از اونجا اسنپ بگیریم . جمعه بود ودانشگاه نداشتیم.
من از اون بچه سوسول هایی که برای گوش دادن آهنگ حتما باید هندزفری بزارن نبودم .
صدای آهنگو ب این بهونه زیاد میکردم ک بقیه هم لذت ببرن .
— من رفتم مامان قشنگم .
— خوش بگذره دختر نازم
**********
تک فرزند نبودم . یه خواهر بزرگ تر از خودم داشتم ولی همیشه لوس مامان بابام بودم . همیشه دلمو به این قربون صدقه های مامانم خوش میکردم .
********
در خونه رو باز کردم . ای وای !
خدایا منو گاو کن . باشه ؟
دوباره این محمد حسن هم زمان با من بیرون از خونشونه .
چقدر از این پسر لجم میگیره .
خونه ی ما آخر کوچه بود و خونه ی اونا اولین خونه . نمی تونستم برم داخل و صبر کنم بره درو بسته بودم و اگه بر می گشتم چی به مامانم میگفتم ؟ ب خاطر وراجی های یه پسر ریشو برگشتم توی خونه ؟
تصمیمم رو گرفتم . آروم آروم به امید تا من برسم بره قدم زدم .
اما انگار این یارو دست بردار نبود ایستاده بود همونجا و سرش رو گرم گوشیش کرده بود . آروم آروم از کنارش رد شدم . یه نفس راحت کشیدم.
- سلام علیکم
ای خدااااا
برگشتم سمتش :
- امرتون ؟؟؟؟
+ سلام خواهر . حجابتون رو ک از بس گفتم حفظ کنید خسته شدم ولی صدای آهنگتون رو بی زحمت کم کنید . محرمه باید یه سری حرمت ها رو نگه داریم .
صدای گوشیمو تا حدی ک میشد بالا بردم .
-من اگه دلم نخواد صدای آهنگمو بیارم پایین باید کی رو ببینم ؟ تو رو ؟ در ضمن من خواهر شما نیستم .
+ مگه اسم شما فاطمه نیست ؟
- آره هست خب ک چی ؟ مسئول ثبت احوالی ؟ یا همه ی فاطمه ها خواهرتن ؟
+ شما هم اسم مادر امام حسینی. باید حجابتونو حفظ کنید . باید یه سری حرمت ها رو نگه دارین . بخدا ما غیرت داریم روی شما خواهرا .
- آهان . ک غیرت داری . تو کی منی ک برای من تایین تکلیف میکنی ؟ برادرمی یا پدرمی ؟ در ضمن اسم منم یه اسم مال عهد بوقه که مامانم فقط به خاطر مادربزرگم گذاشته .
زل زده بودم بهش . آخه این چی داشت ک منو نصیحت میکرد ؟ قیافه داشت ؟ پول داشت؟ چی داشت؟
+ اسمتون خیلی هم قشنگه . باید افتخار کنید ک همچین اسمی دارین .
نفهمیده بود ک دارم نگاهش میکنم. سرشو آورد بالا. چشمم افتاد تو چشمش ولی زود سرشو انداخت پایین .
چه حیایی داشت این چشما ...
بہ قلم ~👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده ☺️
@shahidgenaveh
شهدا زنده اند
#رمان #پارت_اول #حیایـ_چشمانتـ ❤️ براش پیام دادم : نازنین چند تا آهنگ باحال بفرس حال کنم باهاش .
~
#رمان
#پارت_دوم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
صدای آهنگمو یکم آوردم پایین .
شالم رو هم که از سرم افتاده بود آوردم بالا .
مات و مبهوت از اون چشمایی ک حسم رو در موردشون نمیتونستم بگم بهش گفتم :
- خب اگه غیرتتون اجازه میده من برم با دوستم قرار دارم .
نمی تونستم جلوی اون غرورمو بشکنم.
عجیب غریب تر از قبلش شده بود .
گفت :
+ ممنون که به حرفم اهمیت دادین . ان شاالله بهتون خوش بگذره . یاعلی مدد ...
*****
بی خیال فاطمه ...
بس کن دیگه....
بابا تو هفت ساله این یارو رو میشناسی حالا یهویی عاشق اون بچه ی خشکه مذهب شدی ؟
برو بابا ....
نمی دونم ، تا حالا تو چشماش نگاه نکرده بودم، حداقل اون توی چشمای من نگاه نکرده بود .
یه حس عجیبی داشتم...
تو داری غرورتو میشکنی ؟ اگه مادرت بفهمه چی ؟ اون که خوشحال هم میشه ولی اصلا شبیه ایده آل هایی که تو در نظر داشتی نیس .
مگه دست من بود ؟
مگه تا همین امروز بهش نمی گفتی بچه ریشوی وراج ؟
نمی دونستم .
واقعا نمی دونستم ...
حیای اون چشما زمین گیرم کرده بود .
یاد حرفاش افتادم : حجابتونو حفظ کنین... به اسمتون افتخار کنید .
ناخوداگاه دستم رو به سمت شالم بردم و یکم دیگه آوردمش جلو...
- به به ! فاطمه خانوم . از این طرفا، نکنه راه گم کردین ؟؟؟
صدای نازنین منو ب خودم آورد . اصلا حواسم نبود که چه زمانی رسیدم و کی زنگو زدم .
گفتم:
+ نازنین لطف کن و نیش و کنایه هات رو به حداقل برسون .
- این حداقلشه
خب حالا بگو ببینم چرا تو فکری ؟
+ بیا بریم توی راه شاید بهت گفتم .
- حالت خوبه!!! ؟ بهت گفتم که اسنپ می گیرم .
+کنسلش کن.
- چی داری میگی ؟؟؟
+ اگه میخوای بدونی چی شده کنسلش کن .
نازنین که حسابی فوضولیش گل کرده بود زود اسنپ رو لغو کرد و با هم شروع کردیم قدم زدن . یه کافه پیدا کردیم و رفتیم داخل...
- خب حالا نمیخوای بگی چی شده ؟
+راستش...
کل ماجرا رو براش تعریف کردم و توی تمام مدت دهان نازنین باز مونده بود .
+ چته ؟ نمیخوای دهان مبارکو ببندی مگس نره توش ؟
منظورت .... که اون یارو پسر محمدی که نیست ؟
+ با کمال تاسف باید بگم همونه .
- مغز خـــــــــــــر خوردی دختر ؟؟؟؟
دیوونه شدی ؟؟؟؟
اگه با اون باشی باید چادر سرت کنی .... آهان گفتم امروز حاج خانم شالشون رو جلو کشیدنا ... پس عاشق شدن .
+ آروم باش نازنین .هنوز که چیزی نیس. شاید یه حس گذرا باشه .
- خب ، باشه طوری نیس فاطمه خانوم به هر حال دل هر کسی یه روزی میزنه رو ویبره و میلرزه ولی نه در این حد...
از حرفش خندم گرفته بود ولی اصلا در حال حاضر وضعیت مناسبی برای خندیدن نداشتم . و باز رفتم توی فکر...
بہ قلم~👈🏻 ریحانہ ربانے 😊
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده ❤️
@shahidgenaveh
شهدا زنده اند
~ #رمان #پارت_دوم #حیایـ_چشمانتـ ❤️ صدای آهنگمو یکم آوردم پایین . شالم رو هم که از سرم افتاده بود آ
~
#رمان
#پارت_سوم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
****
-سلام مامان
+ سلام دخترم . بیا شام بخور .
- نه ممنون مامانم . سیرم . بیرون با نازنین خوردم .
+ چیزی شده فاطمه ؟
- نه مامان . فقط خستم .
*****
رفتم توی اتاق.
شالمو در آوردم و خودمو با تمام انرژیم پرت کردم روے تخت .
تمام خاطرات و به قول خودم وراجی های این همسایه ای که حالا حسم نسبت بهش عوض شده بود می اومد جلوی چشمم:
همیشه توی کوچه خیابون اون از من دفاع میکرد ولی من بهش محل نمی دادم .
چرا انقدر روی من غیرت داشت ؟
رفتم سراغ کتابخونه ی اتاقم .
پارسال برای نیمه ی شعبان یه نذری کرده بود به یه نیتی که به هیچ کس نمی گفت چیه ...
کتاب (( سربلند )) رو برای همه ی هم سن و سال های خودش و جوون های بیست ساله و اینا که توی کوچه بودن گرفته بود ولی اومد در خونه ی ما و به من گفت این کتاب سفارشیه فقط برای شما ...
من اونقدر ازش متنفر بودم که حتی یه صفحش رو هم نخوندم . اسم کتاب رو نگاه کردم ، (( یادت باشد )) .
کلا رابطم با کتاب و کتابخوانی خوب بود . شروع کردن به خوندن .
ساعت دو نصفه شب بود .
توجهی به ساعت نمی کردم . این کتاب محشر بود .
عنوان روی جلد نگاه کردم (( عاشقانه ترین کتاب مدافعان حرم ))
واو ...
عاشقانه ترین ...
کتاب رو خوندم . با فرزانه همراه می شدم و در نبودن های حمید دلم میگرفت . که چقدر سخت است عاشق کسی باشی و نتونی صداش کنی ...
ساعت سه و نیم بود و من داشتم بعد از شهادت حمید با فرزانه می گریستم . چقدر این کتاب زیبا بود . یادم باشه فردا که میرم دانشگاه ازش تشکر کنم بخاطر کتاب به این خوبی ...
بلند شدم وبه سمت دستشویی رفتم .
مشتی آب به صورتم زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم .
وضو گرفتم ، برای اولین بار میخواستم نماز صبح بخونم . نماز های ظهر و مغرب رو میخوندم ولی دیروقت ...
نماز صبح رو هم که اصلا نمی خوندم ...
رفتم سراغ کشو . جانمازم رو برداشتم و شروع کردم به نماز خوندن ...
چه حس خوبی بود... داشتم با خود خدا حرف میزدم .
خدایا ... هر چی خیره .
من نمی دونم چرا یهویی دلم لرزید ولی میدونم این عشق پاکه ...
بہ قلم ~👈🏻 ریحانہ ربانے 😊
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
@shahidgenaveh
شهدا زنده اند
~ #رمان #پارت_سوم #حیایـ_چشمانتـ ❤️ **** -سلام مامان + سلام دخترم . بیا شام بخور . - نه ممنون مام
#رمان
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
#پارت_چهارم
با صدای مامانم از خواب بیدار شدم .
کتابامو ریختم توی کیفم و کتاب ((یادت باشد )) رو هم بردم تا به نازنین بدم بخونه.
آرایش نکردم . به جای شال یه روسری برداشتم و فرانسوی بستم . به خودم گفت :
دست خوش فاطمه خانوم !این مدلی هم بهت میاد ها !!!
صبحانه رو خوردم ، از مادرم با یه بوسه روی گونه هاش خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط ...
بر خلاف روز های قبل خدا خدا میکردم امروز هم توی کوچه ایستاده باشه و منتطر اتوبوس باشه ولی نبود ...
رفتم و توی ایستگاه اتوبوس های دانشگاهمون نشستم . هنوز ده دقیقه مونده بود تا برسن .
کتاب ((یادت باشد )) رو باز کردم و رفتم به قسمت نگارخانه و عکس ها که دیشب ندیده بودم . همه ی عکس های شهید سیاهکالی رو با دقت نگاه کردم تا رسیدم به عکس آخر ...
اونجا یه دست نوشته بود ...
اشق تو شدم و بی دردسر بود
فکر می کردم تمام آن همین بود
من ندانستم چنان نادان بودم
که ناز فاطمه(س) را کشیدن بسیار سخت بود
محمد حسن محمدی
نیمه شعبان
با خوندن شعرش خنده ام گرفته بود. کسی نیست بگه آخه بچه تو رو چه به شعر گفتن .شعرش نه قافیه ای داشت نه ردیف .
کتاب رو بستم و توی کیفم گذاشتم .
تمام خواب آلودگی ام با این انرژی بزرگ از بین رفته بود .
تصمیم گرفتم یه نسخه از همین کتاب رو برای نازنین بخرم چون دوست نداشتم اینو بهش بدم .
خدا میدونه اگه این شعر رو ببینه چه غوغایی به پا میکنه .
باید به نازنین میگفتم . هر دومون باید تغییر می کردیم . یه لحظه حس خیلی خوبی نسبت به چادری بهم دست داد که تا دو روز پیش اونو مسخره میکردم ...
بعد از دانشگاه رفتم توی گوگل و در مورد چادر و حجاب و اینا یه عالمه مطلب پیدا کردم .
خیلی حس خوبی داشتم .
به نازنین قضیه ی چادر رو گفتم و اون گفت که فقط به خاطر محمد حسن میخوای چادر سرت کنی . ولی من حتی اگه اون منو دوست نداشت هم باید چادری می شدم . من باید راهم رو عوض می کردم .
به نازنین پیام دادم :
+ فردا که تا ساعت ۲ کلاس داریم ، میای از راه دانشگاه بریم چادر بخریم یا تنها برم ؟
میدونستم همیشه اگه اینطوری باهاش صحبت کنم کوتاه میاد .
-ای خدا من با تو چیکار کنم ...باشه میام .
+ رفیق خود خودمی
- نه بابا! راس میگی ؟؟؟ فک کردم رفیق همسایه بغلی ام ...
***
با وجود تمسخر های بچه ها به بستن روسری خیلی از دخترای چادری بودن که تشویقم میکردن و من تازه فرق این دو گروه رو فهمیدم .
به قلم~👈🏻 ریحانہ ربانے 😊
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده ❣
@shahidgenaveh
شهدا زنده اند
#رمان #حیایـ_چشمانتـ ❤️ #پارت_چهارم با صدای مامانم از خواب بیدار شدم . کتابامو ریختم توی کیفم و
#رمان
#پارت_پنجم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
با نازنین هر کدوممون دو تا چادر خریدیم و قرار گذاشتیم از فردا تغییر کنیم .
نماز مغرب و عشا رو خوندم و باز هم کتاب یادت باشه رو باز کردم و زل زدم به شعرش ...
حس میکردم حتی توی دستخطش هم حیا هست ...
******
رفتم بیرون از خونه و بدون نگاه به اول کوچه در رو بستم .
خدایاااااا ! یعنی میشه باشه ؟؟؟
نع خیر . نیست که نیست . آخه کسی نیست بگه مرد مومن ده روزه کجا غیبت زده؟؟؟
دلم میخواست سرمو بکوبم توی دیوار ...
با قیافه پکر رفتم توی اتوبوس . نشستم و جزوه هام رو در آوردم .
بیخیال بابا . اون نامحرمه . توی دلم گفتم (البته فعلا) و از اینکه کسی نمی تونست ذهنم رو بخونه خوشحال شدم و لب هام با خنده باز شد!...
******
- چی شده ؟ باز کشتی های فاطمه خانوم غرق شدن . آره ؟ نکنه حاج حسن بیماری پروانه ای گرفتن ...
+ نازنینننننننننن!
- چی شد ؟ دست گذاشتم روی مقدسات فاطمه خانوم درسته ؟
+ به خدا اگه بس نکنی راهمو میکشم و میرم !
- خیله خب . بی اعصابی ها ، دو روز دیگه با حاج حسن اینجوری رفتار کنی از خونه شوتت میکنه بیرون . حالا از ما گفتن بود .
حس میکردم کل صورتم سرخ شده ... هم عصبی بودم ازش هم خجالت کشیدم .
یه نفس عمیق و صدادار کشیدم و گفتم :
+ نازنین خانم ، رفتارت اصلا شبیه به یه دختر چادری نیست.
هر دومون به پهنای صورتمون میخندیدیم .
- ای وای راس میگی ؟ نکنه حاج حسن بهت یاد داده رفتار چادریا چجوریه ...
+ بهش نگو حاج حسن . در ضمن من از اون روز ندیـ....
- آهان منظورت همون روزه که دلت رفت رو ویبره دیگه ؟
+ برای اینکه چشات سه تا شه بله از همون روز ... ندیدمش...
یه غم بزرگی ته دلم بود . دلم میخواست داد بزنم .
-گفتم بیماری پروانه ای گرفته دیگه.!
+ نازنین، خدا نکنه .
سرمو انداختم پایین،
- اوه اوه... خدایا من کجا میتونم بالا بیارم ؟
+ خیلی بی ادبی . وقتی دلت یه روزی به قول خودت رفت رو ویبره اونوقت میفهمی ...
به قلم ~👈🏻 ریحانہ ربانے 🙂
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده 💞
@shahidgenaveh
شهدا زنده اند
#رمان #پارت_پنجم #حیایـ_چشمانتـ ❤️ با نازنین هر کدوممون دو تا چادر خریدیم و قرار گذاشتیم از فردا ت
~
#رمان
#پارت_ششم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
داشتم از خونه می اومدم بیرون تا به اتوبوس برسم .
دیگه بهش فکر نمی کردم . میدونستم نیست . اونم بعد از ۱۸ روزی که ندیده بودمش ...
وای ...
اینجاس ...
آب دهنم رو قورت دادم و رفتم جلو . سعی کردم مثل یه چادری باوقار قدم بردارم .
خواستم مودب باشم :
+سلام آقای محمدی .
سرش رو آورد بالا . چشماش داشت چهار تا می شد !
- علیک سلام . مبارک باشه.
+ خیلی ممنون . راستی ممنون بابت کتاب یادت باشه ، تازه خوندم ، خیلی زیبا بود.
- تازه خوندین ؟ آهان ، باشه ، یعنی ... قابلی نداشت. ارزش شما بیشتر از ایناس ..
هر دومون سرمون رو انداخته بودیم پایین .
- خیلی ممنون. پس من برم با اجازتون . خداحافظ ... نه ، یه سوالی...
+بفرمایید
- شما دقیقا ۱۸ روز نبودین .
می تونم بپرسم چرا ؟
چشماش از چهار تا داشت به شیش تا تبدیل می شد .
+ خیلی دقیقین ها ... فک نمی کردم براتون ...آهان خب راستش من مبتلا شده بودم ، به ...... یه سرماخوردگی که زیاد جزیی نبود .
- آهان آره ... یعنی ب.. الان بهترین ؟
+ بله الحمدالله .
+فاطمه خانم ...
- بله!
+چادرتون خیلی بهتون میاد .
یاعلی.
+ ممنون به لطف شماس...یا ...یاعلی .
***********
حسم عجیب بود.
چادرتون خیلی بهتون میاد ...
یه غرور عجیبی سر تا پامو گرفت ... عشق ... فقط ... چادرم .
' ***************
یه ماه میگذره ... یه ماه پر شکوه که چادری بودم ... خیلی خوشحالم ...
مامانم همش داره ذوق میکنه و میپرسه کی تو رو چادری کرد ...
منم میگم خدا ...!
نکنه توقع داره بگم همون بچه ریشو ی وراج ؟
با صدای تلفن از فکر و خیال میام بیرون ...
می شنوم که مادرم داره با مهربونی با یکی حرف میزنه ...
حالشو ندارم برم پایین ولی یهویی مامانم میگه :
+ فاطمه خانوم . بیا پایین . کار فوری دارم باهات .
- چشم مامانم . اومدم.
کنجکاوی داشت مغزمو میخورد . پله ها رو دو تا یکی کردم .
- چی شده مامان ؟
+ پسر آقای محمدی عاشق شده. میشناسیش که ... محمدحسن رو میگم .
قلبم افتاد توی جورابم ! اگه عاشق یکی دیگه بود چرا با دل من بازی کرد ؟
سعی کردم بغضم رو مخفی کنم . نه ! مامان نباید می فهمید ...
_خب ...عا ..عاشق ...شده..باشه . نکنه توقع داری من براش برم .... خا ...خواستگاری...
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم . یه قطره اشک از چشمم افتاد پایین ولی از شانس بدم مامانم اونو دید ...
حالا چطور زنده بمونم ؟؟؟
حس میکردم قلبم به معنای واقعی کلمه شکسته ....
بہ قلمـ~👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ❌
@shahidgenaveh