توجہ توجہ
یہـ خبــــر خوبــــ و عالـــــے
برای گل دخترای نازمون
به پاتوق و جمع دخترانه مذهبی
با کلی برنامه های عالییییییییی
منتظرتون هستـــــــیــــــــم😇❣
لینڪ گـــــروهــــ
https://eitaa.com/joinchat/2345140286Cee9c2ff97b
ڪــــــانـــــــالــــــ هـــــایــــ اصـــــلــــیــــ
( @shahidgenaveh )
🥀🖤
#تلنگر
شمر نمازش را میخواند،
روزهاش را هم میگرفت،
آشڪارا هم فسق و فجور نمیڪرد،
و شاید اهل رشوه و ربا هم نبود...
معاوےه و ابنزیاد و عمربنسعد هم همینطور.....
یادمان باشد،
زیارت عاشورا ڪه میخوانیم
وقتے رسیدیم به «وَ لَعنَ الله...»هایش؛
لحظه اے به خودمان گوشزد ڪنیم:
نڪند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟!!
ماےی ڪه گاه خودمان را
"ارزانتر" از شمر و عمر و ابنزیاد میفروشیم...
"ڪربلا"به رفتن نیست...
به شدن است!..
که اگر به رفتن بود!
شمر هم "ڪربلایی" است!
خداےا ما را ڪربلایے ڪن🙏
@shahidgenaveh
هدایت شده از دخټـراݩ چـادڔۍ
سلام به شما دوست عزیز🙋♂
-اسم این کانال چیه؟
-بر بــــــــــال شــــهـــــدا
-یعنی چی ، چی کار میکنید؟
-معلومه دیگه با شهدا میریم تا آسمون
-هم با شهید آشنا می شویم هم استیکر، هم تم و هم عکس های باکیفیت و عالی از شهید داریم
-وا یـــــــــــــــی چه کانال عالی ای
-میشه منم بیام تو کانالتون
-معلومه فقط کافیه بزنی رو لینک
https://eitaa.com/joinchat/439615543C9dd5a246df
@Barbale_shohada
منتظرتونیم شهدایی ها
یاعلی🖐
#علمدآرجآن🌱
•|دسٺشڪہبہآبخورد
•|یادشافتادوصیٺپدررا✋🏻
•|"ڪنارشبمان❝
•|مظلومٺرازحسینعلیہالسلاموجودندارد💔
•|چناݩسراسیمہبرگشت !
•|ڪہدسٺهایشراجاگذاشت(:"
•♥•
@shahidgenaveh
هدایت شده از دخټـراݩ چـادڔۍ
سلام به شما دوست عزیز🙋♂
-اسم این کانال چیه؟
-بر بــــــــــال شــــهـــــدا
-یعنی چی ، چی کار میکنید؟
-معلومه دیگه با شهدا میریم تا آسمون
-هم با شهید آشنا می شویم هم استیکر، هم تم و هم عکس های باکیفیت و عالی از شهید داریم
-وا یـــــــــــــــی چه کانال عالی ای
-میشه منم بیام تو کانالتون
-معلومه فقط کافیه بزنی رو لینک
https://eitaa.com/joinchat/439615543C9dd5a246df
@Barbale_shohada
منتظرتونیم شهدایی ها
یاعلی🖐
سلام علیکم ✋🏻
من ادمین رمان هستم و از این به بعد اگه بتونم روزی چند تا پارت رمان میزارم 😊
(خودم مینویسم رمان رو )
امیدوارم از کارم راضی باشین ☺️
اینم آیدیم 👇🏻
@Always87
#رمان
#پارت_اول
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
براش پیام دادم : نازنین چند تا آهنگ باحال بفرس حال کنم باهاش .
زود برام چند تا آهنگ تند و باحال فرستاد .
نوشتم :آهان ب این میگن یه رفیق خوب ★
قرار بود با هم بریم بیرون.
لباسامو پوشیدم ، آرایش کردم و آماده شدم . خونه ی نازنین اینا دور نبود قرار بود من پیاده برم تا خونشون و بعد از اونجا اسنپ بگیریم . جمعه بود ودانشگاه نداشتیم.
من از اون بچه سوسول هایی که برای گوش دادن آهنگ حتما باید هندزفری بزارن نبودم .
صدای آهنگو ب این بهونه زیاد میکردم ک بقیه هم لذت ببرن .
— من رفتم مامان قشنگم .
— خوش بگذره دختر نازم
**********
تک فرزند نبودم . یه خواهر بزرگ تر از خودم داشتم ولی همیشه لوس مامان بابام بودم . همیشه دلمو به این قربون صدقه های مامانم خوش میکردم .
********
در خونه رو باز کردم . ای وای !
خدایا منو گاو کن . باشه ؟
دوباره این محمد حسن هم زمان با من بیرون از خونشونه .
چقدر از این پسر لجم میگیره .
خونه ی ما آخر کوچه بود و خونه ی اونا اولین خونه . نمی تونستم برم داخل و صبر کنم بره درو بسته بودم و اگه بر می گشتم چی به مامانم میگفتم ؟ ب خاطر وراجی های یه پسر ریشو برگشتم توی خونه ؟
تصمیمم رو گرفتم . آروم آروم به امید تا من برسم بره قدم زدم .
اما انگار این یارو دست بردار نبود ایستاده بود همونجا و سرش رو گرم گوشیش کرده بود . آروم آروم از کنارش رد شدم . یه نفس راحت کشیدم.
- سلام علیکم
ای خدااااا
برگشتم سمتش :
- امرتون ؟؟؟؟
+ سلام خواهر . حجابتون رو ک از بس گفتم حفظ کنید خسته شدم ولی صدای آهنگتون رو بی زحمت کم کنید . محرمه باید یه سری حرمت ها رو نگه داریم .
صدای گوشیمو تا حدی ک میشد بالا بردم .
-من اگه دلم نخواد صدای آهنگمو بیارم پایین باید کی رو ببینم ؟ تو رو ؟ در ضمن من خواهر شما نیستم .
+ مگه اسم شما فاطمه نیست ؟
- آره هست خب ک چی ؟ مسئول ثبت احوالی ؟ یا همه ی فاطمه ها خواهرتن ؟
+ شما هم اسم مادر امام حسینی. باید حجابتونو حفظ کنید . باید یه سری حرمت ها رو نگه دارین . بخدا ما غیرت داریم روی شما خواهرا .
- آهان . ک غیرت داری . تو کی منی ک برای من تایین تکلیف میکنی ؟ برادرمی یا پدرمی ؟ در ضمن اسم منم یه اسم مال عهد بوقه که مامانم فقط به خاطر مادربزرگم گذاشته .
زل زده بودم بهش . آخه این چی داشت ک منو نصیحت میکرد ؟ قیافه داشت ؟ پول داشت؟ چی داشت؟
+ اسمتون خیلی هم قشنگه . باید افتخار کنید ک همچین اسمی دارین .
نفهمیده بود ک دارم نگاهش میکنم. سرشو آورد بالا. چشمم افتاد تو چشمش ولی زود سرشو انداخت پایین .
چه حیایی داشت این چشما ...
بہ قلم ~👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده ☺️
@shahidgenaveh
ادمین پست گزاری میپذیریم
شروط↓
یا تجربه باشد√
در تولید محتوا کار بلد باشد√
بانویی مهربان و متعهد باشد√
شهدا زنده اند
#رمان #پارت_اول #حیایـ_چشمانتـ ❤️ براش پیام دادم : نازنین چند تا آهنگ باحال بفرس حال کنم باهاش .
~
#رمان
#پارت_دوم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
صدای آهنگمو یکم آوردم پایین .
شالم رو هم که از سرم افتاده بود آوردم بالا .
مات و مبهوت از اون چشمایی ک حسم رو در موردشون نمیتونستم بگم بهش گفتم :
- خب اگه غیرتتون اجازه میده من برم با دوستم قرار دارم .
نمی تونستم جلوی اون غرورمو بشکنم.
عجیب غریب تر از قبلش شده بود .
گفت :
+ ممنون که به حرفم اهمیت دادین . ان شاالله بهتون خوش بگذره . یاعلی مدد ...
*****
بی خیال فاطمه ...
بس کن دیگه....
بابا تو هفت ساله این یارو رو میشناسی حالا یهویی عاشق اون بچه ی خشکه مذهب شدی ؟
برو بابا ....
نمی دونم ، تا حالا تو چشماش نگاه نکرده بودم، حداقل اون توی چشمای من نگاه نکرده بود .
یه حس عجیبی داشتم...
تو داری غرورتو میشکنی ؟ اگه مادرت بفهمه چی ؟ اون که خوشحال هم میشه ولی اصلا شبیه ایده آل هایی که تو در نظر داشتی نیس .
مگه دست من بود ؟
مگه تا همین امروز بهش نمی گفتی بچه ریشوی وراج ؟
نمی دونستم .
واقعا نمی دونستم ...
حیای اون چشما زمین گیرم کرده بود .
یاد حرفاش افتادم : حجابتونو حفظ کنین... به اسمتون افتخار کنید .
ناخوداگاه دستم رو به سمت شالم بردم و یکم دیگه آوردمش جلو...
- به به ! فاطمه خانوم . از این طرفا، نکنه راه گم کردین ؟؟؟
صدای نازنین منو ب خودم آورد . اصلا حواسم نبود که چه زمانی رسیدم و کی زنگو زدم .
گفتم:
+ نازنین لطف کن و نیش و کنایه هات رو به حداقل برسون .
- این حداقلشه
خب حالا بگو ببینم چرا تو فکری ؟
+ بیا بریم توی راه شاید بهت گفتم .
- حالت خوبه!!! ؟ بهت گفتم که اسنپ می گیرم .
+کنسلش کن.
- چی داری میگی ؟؟؟
+ اگه میخوای بدونی چی شده کنسلش کن .
نازنین که حسابی فوضولیش گل کرده بود زود اسنپ رو لغو کرد و با هم شروع کردیم قدم زدن . یه کافه پیدا کردیم و رفتیم داخل...
- خب حالا نمیخوای بگی چی شده ؟
+راستش...
کل ماجرا رو براش تعریف کردم و توی تمام مدت دهان نازنین باز مونده بود .
+ چته ؟ نمیخوای دهان مبارکو ببندی مگس نره توش ؟
منظورت .... که اون یارو پسر محمدی که نیست ؟
+ با کمال تاسف باید بگم همونه .
- مغز خـــــــــــــر خوردی دختر ؟؟؟؟
دیوونه شدی ؟؟؟؟
اگه با اون باشی باید چادر سرت کنی .... آهان گفتم امروز حاج خانم شالشون رو جلو کشیدنا ... پس عاشق شدن .
+ آروم باش نازنین .هنوز که چیزی نیس. شاید یه حس گذرا باشه .
- خب ، باشه طوری نیس فاطمه خانوم به هر حال دل هر کسی یه روزی میزنه رو ویبره و میلرزه ولی نه در این حد...
از حرفش خندم گرفته بود ولی اصلا در حال حاضر وضعیت مناسبی برای خندیدن نداشتم . و باز رفتم توی فکر...
بہ قلم~👈🏻 ریحانہ ربانے 😊
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده ❤️
@shahidgenaveh
شهدا زنده اند
~ #رمان #پارت_دوم #حیایـ_چشمانتـ ❤️ صدای آهنگمو یکم آوردم پایین . شالم رو هم که از سرم افتاده بود آ
~
#رمان
#پارت_سوم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
****
-سلام مامان
+ سلام دخترم . بیا شام بخور .
- نه ممنون مامانم . سیرم . بیرون با نازنین خوردم .
+ چیزی شده فاطمه ؟
- نه مامان . فقط خستم .
*****
رفتم توی اتاق.
شالمو در آوردم و خودمو با تمام انرژیم پرت کردم روے تخت .
تمام خاطرات و به قول خودم وراجی های این همسایه ای که حالا حسم نسبت بهش عوض شده بود می اومد جلوی چشمم:
همیشه توی کوچه خیابون اون از من دفاع میکرد ولی من بهش محل نمی دادم .
چرا انقدر روی من غیرت داشت ؟
رفتم سراغ کتابخونه ی اتاقم .
پارسال برای نیمه ی شعبان یه نذری کرده بود به یه نیتی که به هیچ کس نمی گفت چیه ...
کتاب (( سربلند )) رو برای همه ی هم سن و سال های خودش و جوون های بیست ساله و اینا که توی کوچه بودن گرفته بود ولی اومد در خونه ی ما و به من گفت این کتاب سفارشیه فقط برای شما ...
من اونقدر ازش متنفر بودم که حتی یه صفحش رو هم نخوندم . اسم کتاب رو نگاه کردم ، (( یادت باشد )) .
کلا رابطم با کتاب و کتابخوانی خوب بود . شروع کردن به خوندن .
ساعت دو نصفه شب بود .
توجهی به ساعت نمی کردم . این کتاب محشر بود .
عنوان روی جلد نگاه کردم (( عاشقانه ترین کتاب مدافعان حرم ))
واو ...
عاشقانه ترین ...
کتاب رو خوندم . با فرزانه همراه می شدم و در نبودن های حمید دلم میگرفت . که چقدر سخت است عاشق کسی باشی و نتونی صداش کنی ...
ساعت سه و نیم بود و من داشتم بعد از شهادت حمید با فرزانه می گریستم . چقدر این کتاب زیبا بود . یادم باشه فردا که میرم دانشگاه ازش تشکر کنم بخاطر کتاب به این خوبی ...
بلند شدم وبه سمت دستشویی رفتم .
مشتی آب به صورتم زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم .
وضو گرفتم ، برای اولین بار میخواستم نماز صبح بخونم . نماز های ظهر و مغرب رو میخوندم ولی دیروقت ...
نماز صبح رو هم که اصلا نمی خوندم ...
رفتم سراغ کشو . جانمازم رو برداشتم و شروع کردم به نماز خوندن ...
چه حس خوبی بود... داشتم با خود خدا حرف میزدم .
خدایا ... هر چی خیره .
من نمی دونم چرا یهویی دلم لرزید ولی میدونم این عشق پاکه ...
بہ قلم ~👈🏻 ریحانہ ربانے 😊
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
@shahidgenaveh