#عاشقانه_همسر_شهید💛
#مدافع_عشق🌹
اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم استانبولے بود👌🌹
از مادرم تلفنی پرسیدم!
شد سوپ..🍲😢😅
آبش زیاد شده بود ...
منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...☺️❤️
روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!
شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻♀😅
تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😶😂😂🤔
❤️👈🏻و میگفت : چشمم کور دندم نرم
تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻🍳😌🌹
#همسر_شهیدمنوچهرمدق
@shahidhojajjy
🌱💜
فرض ڪن ڪھ
#خدا،
درِ گوشِ لحظھهایَت میگوید:
| فإنے قَریب |
مَن پیشتم
زندگے ڪن...♥️...
@shahidhojajjy
امـانَت است دیگر❣
↫چـــادرم😍 را میگویم!
امانت را هم
جایی جز روۍ سَـــر☺️ نمےگذارند•
مگـر خـداوند نگفتہ است ڪہ⇩
" إِنَّ اللَّهَ يَأمُرُكُم أَن تُؤَدُّوا الأَماناتِ إِلىٰ أَهلِها "💋
بہ گـمانم بہ فڪر 🎷این روزها بوده
ڪہ امانَت حضرت فاطــمہ سݪام الله عݪیهابر زمیــݩ🌍 نماند•
@shahidhojajjy
تــا زمــانیڪــہ
سلــطانــ دلتــ خــداستـــ😉🙂
ڪسے نمے تـوانـد
دلخــوشے هایتــ را ویــرانــ ڪــند 😍❤️
آقاجان(عج)!
دلی که در دو جهان، جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی، جهان به کارش نیست...
🍃🌹 @shahidhojajjy
°•|🌿🌸
#ایسٺگاه_ٺفڪــــــــــر
+آخر آیدےهامون یه ۳۱۳ گذاشتیم!...
_اسم اڪانتمونو منتظر ڪردیم!...
+داخل بیومون اَللهُمَعَجِللِوَلیِکَاَلفَرَج نوشتیم!...
_انواع پروفایلهاے مهدوے رو براے پروفایلمون انتخاب ڪردیم!..
+…و این شد همه، سهمِ ما از انتظار...
ما فقط نشسٺیم...
گناه ڪردیم...
و براے فرجٺ دعا ڪردیم…
#ادعاییم_یا_نه!!
#اعمالمون_رفتارمون_چے!!؟؟؟
#خ_مثل_خـاڪـےها
@shahidhojajjy
#تــݪنگــــــرانه
اگر دخترها میدونستن همشون #ناموس امام زمان هستن شاید دیگه آتیش به وجود مهدیفاطمه نمیزدن!...
شاید دیگه...؛
با ناز و عشوه با نامحرمشون حرف نمیزدن:)
@shahidhojajjy
#حمایت_پسران_طلبه
#حرف_دل
من یــــک طلبـــہ ام😍
شوخــــے هایم با رفقا سرجای خودش
شیطنت هایمان هم به کنــــــــار😊
اگــــر گاهی درحیاط حوزه آب بازی میکنیم😅
امـــا بعد از آن با آب حوض وضو میگیرم و نماز جماعت میخوانیم☺️
اگــــر گاهــے عمامه های یکدیگر را از سر شوخی باز میکنیم😂اما بعد از کلی خندیدن،برای یکدیگر عمامه را از نو میبندیم و عذرخواهی میکنیم😊❤️
گاهـــے هم شب امتحان جزوه های یکدیگر را بر میداریم و لای رختخواب میگذاریم🙈
اما وقتی رفیقمان به گریہ می افتد آن را به او پس میدهیم😂❤️
همـــہ ی این شیطنتها به کنـــــــار
ما بعد از این شیطنت ها و خندیدن ها ساعت ها درس میخوانیم تا به مردم خدمت کنیم😉
اگر همدیگر را اذیت میکنیم بعد از اذیتمان از رفیقمان عذر خواهی میکنیم
تفریح سالم هم داریم😊
مثلا صبح ها به مسجد میرویم و بعد از نماز جماعت و صبحانه پیاده روی میکنیم😍❤️
پس چرا یک عده میگویند ما طلبه ها افسرده ایم؟😐
به نظر من ما طلاب در عین سادگی شادترین مردمان این زمانه ایم😊❤️
مخصوص پسران طلبه👆👆👆
#طلاب_شاد😂
@shahidhojajjy
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#شهیدهجــان♥️
#پستویــــژه
#قسمتاول
ناهید فاتحی کرجو در چهارمین روز از تیر ماه سال 1344 در شهر سنندج در میان خانواده ای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتکش و خانه دار بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت (ع) بزرگ می کرد.
ناهید کودکی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بود که در دامان عفیف مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش میداد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت میبرد که به پدرش گفته بود: «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم وگریه کنم، چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز کرده و گریه میکنم، نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس می کنم، بلکه تازه سبک تر و آرام تر میشوم».
نوجوانی از جنس ایمان و شهامت
با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرارگرفت.
روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم به خیابان های اصلی شهر رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که مأموران شاه به مردم حمله کردند. آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرار کرد. برادرش می گوید؛ «آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد. بر اثر ضربات ناشی از باتوم، پشتش کبود رنگ شده بود».
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری های ضد انقلاب در مناطق کردستان، همکاری اش را با نیروهای ارتش و بسیج و سپاه آغازکرد. شروع این همکاری، خشم ضد انقلاب به خصوص گروهک کومله را که زخم خورده فعالیت های انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بود، برانگیخت.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#قسمتدوم
زخم ستاره
چند وقتی از ربوده شدن ناهید گذشته بود که خبر گرداندن دختری در روستاهای کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوس خمینی است!» همه جا پخش شد. یک روستایی گفته بود: آنها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند . گفته بودند آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!.
او ناهید بود که با شهامت و ایستادگی قابل تحسین از مقتدای انقلابی خود حمایت کرده و زیر بار حرف زور آنها نرفته بود. مردم روستا در آن شرایط سخت که جرأت حرف زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. اما هیچ گوش شنوا و مرد عملی پیدا نشده بودکه ناهید، دختر جوان و انقلابی را از چنگال ستم آنها رهایی بخشد.
از روز ربوده شدن او یازده ماه می گذشت که پیکر بی جان و مجروح و کبود او را با سری شکسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا کردند. روایت دیگر حاکیست که اشرار برای وادار کردن ناهید به توهین نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند.
وقتی جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بی تابی می کرد و چندین بار از هوش رفت. پیکر آغشته به خون ناهید اگر چه دیگر صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا کردن در راه انقلاب نداشت اما کتابی مصور از ددمنشی ضد انقلاب بود. زنان سنندجی با دیدن آثار شکنجه بر بدن ناهید و سر شکسته و تراشیده اش، به ماهیت اصلی ضد انقلاب، بیش از بیش پی برده و با ایمان و بصیرتی بیشتر به مبارزه با آنان پرداختند.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#قسمتسوم
راهی به سوی آسمانی شدن
ناهید علاوه بر همکاری با بسیج وسپاه بیشتر وقتش را به خواندن کتاب های مذهبی و قرآن و انجام فعالیت های اجتماعی می گذراند.
اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس و جو پیدایش نمی کند. خبری از ناهید نبود! انگار که اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها پدر ناهید در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا دنبال او می گشت. تا اینکه بالاخره از چند نفر که ناهید را می شناختند و او را آن روز دیده بودند شنید که: چهار نفر، ناهید را دوره کرده، به زور سوار مینی بوس کردند و بردند!
بعد از ربوده شدن ناهید، خانواده او مرتب مورد تهدید قرار می گرفتند. افراد ناشناس به خانه آنها نامه می فرستادند که: اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه بچه هایتان را هم میکشیم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#قسمت چهارم
تهران، سفر آخر
شرایط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهکها بر مردم، فشار زایدالوصفی که به خانواده شهید رفته بود مادر شهید را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پیکر شهید ناهید کرجو، شهید مظلوم سنندجی را در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن نماید.
چند سال بعد، مادر از اندوه فراق ناهید، بیمار شد و از دنیا رفت. برادر ناهید می گوید: مادرم در تهران ماند و با بچه های کوچک و وضعیت بد اقتصادی مجبور به کار شد. دوران سختی را گذراندیم اما مادر دلخوش بود که نزدیک ناهید است. دلش خوش بود که دیگر لازم نیست کوه به کوه، دشت به دشت و آبادی به آبادی دنبال ناهید بگردد.
و اینک ...
اینک نوجوانان و دختران ایران اسلامی باید بدانند که وقتی ناهید فاتحی کرجو به شهادت رسید بیش از هفده سال نداشت اما اکنون بعد از گذشت سی سال از شهادتش، نامش به برکت متعالی بودن هدف و ارزش هایش زنده و شیوه زندگیاش الگویی برای زنان مجاهد است.
اگر در صدر اسلام سمیه زیر شکنجه جاهلان عرب حاضر به نفی وحدانیت خدا نشد و در دفاع از اعتقادات راسخ خود شهادت را برگزید، امروز زنان موحد، الگویی نزدیکتر را پیش رو دارند. دختر نوجوان شجاعی که تحمل شکنجههای طاقت فرسا را بر توهین به امام خود ترجیح داد و در مسیر ایستادگی و در دفاع از آرمانها و اصول متعالی اسلامی، شهادت را برگزید، و او کسی نیست جز سمیه ی کردستان شهیده ناهید فاتحی کرجو.
یاد شهــدا با ذکر #صلـــــوات🙃🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
@shahidhojajjy
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
درسته😂
شیطونن ها ولی طلبه هم هستن🌹
رمان بجه مثبت
#پارت_چهل_هفت
.
متین:
میخوام باهاتون درباره ی استاد سهرابی صحبت کنم.
ریحان:
دلم نمیخواد ازش چیزی بشنوم.
متین:
بله . کاملا درکتون میکنم . من دیروز با استاد صحبت کردم .
🌹افکار ریحان🌹
داستان داره جالب میشه .
ریحان:
خب؟
متین:
راستش ایشون از رفتارشون باشما پشیمون شدن . اما از نظر ایشون رفتار شماهم درست نبوده .
ریحان:
داشتم دوباره فوران میکردم که سریع گفت:
_البته این نظر استاده و نه نظر من یا بقیه .
متین:
میدونید که فقط همین درس با استاد سهرابی نیست.
ریحان:
منظورت چیه ؟ هان؟
متین:
ای بابا چرا من هرچی میگم شما جبهه میگیرین. بزارید فرایضم تمام بشه بعد حرفتون و بزنید .
ریحان:
درسته. بفرمایید
متین:
شما بیایید بزرگواری کنید و این مسأله و تمام کنید . استاد هم پشیمونه . حداقل باید میزاشت شما دلیل دیر اومدنتون و میگفتین بعد شما هم که جلوی بچه ها کم نزاشتین.
ریحان:
حقش بود.
متین:
لطفا یکم منطقی رفتار کنید . تا ترم اخر یه جورایی با این استاد درگیریم.
ریحان:
من همه ی اینا میدونم ولی خب شده چیکار کنم . بعد بیخیال شانه هایش را بالا انداخت.
متین:
خب شما میتوانید با یه عذر خواهی درستش کنید.
ریحان:
از جام بلند شدم و گفتم:
عمرا. من و عذر خواهی؟!!!😒
.
🎈ادامه دارد 🎈
راوی:
آقا متین مشکوک میزنی . چقدر اصرار میکنی به عذر خواهی؟
متین به راوی:
منظور خواصی نداشتم . این شمایید که وقتی میخوایید از جانب من بنویسید پافشاری میکنید😊
.
نویسنده:الف ستاری. گمنام .
@shahidhojajjy
رمان بچه مثبت
#پارت_چهل_هشت
.
متین:
شما کاملا بی تقصیر هم نبود . حداقل احترام بزرگتر و کوچکتر .....
افکار ریحانه:
وای خدا . این پسره چقدر حرف میزنه . اخه تو چرا کاسه داغتر از آش میشی ؟ولی خدایی راست میگه ترم های بعد حتما استاد عقده ای منو میکشه .
ریحان:
باید فکر کنم . ولی چرا شما دنبال کار های من هستین؟
متین:
دلیل خاصی نداره . من و شما هم کلاسی هستیم.🌹
افکار ریحانه:
اره جون عمت . مگه بقیه هم کلاسیش نیستن . چرا خودش و درگیر کارای دیگران نمی کنه؟؟!
متین:
امیدوارم از کار من برداشتی نکنید خانم احمدی.
افکار ریحان:
خاک برسرت کنن اخه چرا باید برداشت کنم ؟
ریحان:
مثلا چه برداشتی؟
متین:
هیچی. با اجازتون . امیدوارم تصمیمتون عاقلانه باشه.
ریحان:
به سلامت .
وقتی متین دور شد.
ریحان:
بچه پرو بی ... بی ... بی.. من چه میدونم بی چی اخه؟
.
🌺ادامه دارد🌺
نویسنده : الف ستاری
@shahidhojajjy