فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که از من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم که می گفت........
👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1657274447C9b1f19a893
#رمان_آنلاین_براساسواقعیت_عاشقانه ❤️
#مذهبی 😍
#رمان_عاشقانه_مذهبی😍