سلامدوستان😊
مثلهمیشهامیدوارمکسالموسرحالباشیدواززندگیتونلذتببرید🌷
اولاینکهیهعذرخواهیبهتونبدهکارمبخاطراینکهدوروزنتونستمرمانرودراختیارشماقراربدم...خودتونمیدونیدکالانماهامتحاناتهستوماهمگرفتار...پسحالمونکنید❣
دوماینکهسعیکردمامروزپارتروطولانیترکنمکبراتونجبرانبشه😇
سوماینکهمایهنظرسنجیخیلیسادهگذاشتهبودیمولیمتاسفانهکسیشرکتنکرد....دلیلاصلیمنهمبرایتاخیردرگذاشتنپارتاهمینبود...چونواقعانمیدونستمایاکسیرمانرومیخونه،خوششمیاد،نمیادیا...؟!🥀
سرتونودردنیارمرفقااومدمکبگمامیدوارمشرایطمارودرککنیدوازتاخیریرماندلگیرنشید....🦋
انشاللهسعیمیشهبقیهرمانمنظمدراختیارتونقراربگیره🌸
شبوروزتونمهدوی💚
یاحق
#خادمنوشت✍🏻
⇦منطقعشق♥️میگه:
خیلۍهاڪربلآرفتنوڪربلایۍنشدن...
وخیلۍهاڪربلآنرفتندوڪربلایۍشدند!√
دلخودرابهڪجابرمکهآرامشود
خاکڪویتوفقطداروودرمانمناست ...
#حسینآرامجـانم♥️
#دلتنگے🥀
کیفکرشومیکرد؟
زجهزدنتوهیئتبراارباببدون
هیچدغدغهایآرزوبشهبرامون ...😭💔
چایخوردنوخندیدنبارفقابعد
ازمجلسآرزوبشهبرامون ...🚶♀
دم#حسینحسین گرفتنوعرق
ریختنبراشآرزوبشهبرامون ...🙃✨
#درددارهعادتهاآرزوبشن :)💔
کیفکرشومیکردعادترفتن
بههیئتبشهآرزوورویایهرشب؟!!
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
#تلنگـــــر⚠️
یــــہ سوال🙃
فقط آرزوی شهادتو داری؟🍃
یا...😔
شهامت شـم داری؟...❌
بین این دوتا یـــہ دنیا فاصلہ ست، می فهمی که چی میــگم؟
➣ツ°•| @shahidhojajjy
#پـروفایل🌿
بههواےڪربُبلامحتاجـــم😔💔
السلامعلیڪیااباعـبداللهالحسیــنـ🦋ــ
@shahidhojajjy
عزیزے میگفت:
.
هروقت احساس کردید
از #امــــامزمـــــــان دور شدید
و دلتون واسه آقا تنگ نیست؛
این دعاے کوچیڪ رو بخونید
بخصوص توے قنوت هاتون...!
.
لَیِّن قَلبے لِوَلِیِّ اَمرِکـ🌱
یعنی:
خداجون #دلمــــو واسه امامم نرم کن...!
♥️🌿↓
@shahidhojajjy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماآخـرروزےوسطصحـنحسـ♥️ــنسینهزنیخواهیـمڪرد✌️🏼
#هشتشوال...
#سالروزتخریببقیــع🥀
@shahidhojajjy
ٺردید مکـــݩ ،تصــورش هم زیبآسـٺ
ایوان حسـن ، عجب صفایـے دارد..❤️
@shahidhojajjy🌿☘
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_31 ولي اگر الان نري توي اتاق عملميدوني چي ميشه؟ چه عواقبي در بردار
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_32
سکوت عميقي کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم...
يادم نمياد براي اومدن به انگلستان و پذيرشم در اينجا به پاي کسي افتاده باشم و
التماس کرده باشم!😒 شما از روز اول ديديد من يه دختر مسلمان و محجبه ام و شما
چنين آدمي رو دعوت کرديد🧕🏻... حالا هم اين مشکل شماست نه من، اگر نمي تونيد اين
مشکل رو حل کنيد کسي که بايد تحت فشار و توبيخ قرار بگيره من نيستم.😑
و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود! يه عده مبهوت، يه عده عصباني! فقط
اون وسط رئيس تيم جراحي عمومي خندهاش گرفته بود.😏به ساعتم نگاه کردم...
- اين جلسه خيلي طولاني شده. حدودا نيم ساعت ديگه هم اذان ظهره، هر وقت به
نتيجه رسيديد لطفا بهم خبر بديد؛ با کمال ميل برمي گردم ايران...
نماينده دانشگاه، خيلي محکم صدام کرد...
- دکتر حسيني واقعا علي رغم تمام اين امکانات که در اختيارتون قرار داديم با برگشت
به ايران مشکلي نداريد و حاضريد از همه چيز صرف نظر کنيد؟🤨
- اين چيزي بود که شما بايد همون روز اول بهش فکر مي کرديد
جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم... مي ترسيدم با کوچک ترين مکثي دوباره
شيطان با همه فشار و وسوسهاش بهم حمله کنه. اين رو گفتم و از در سالن رفتم بيرون
و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توي شقيقه هام حس
مي کردم. 😣وضو گرفتم و ايستادم به نماز، با يه وجود خسته و شکسته!💔 اصلا نمي
فهميدم چرا پدرم اين همه راه، من رو فرستاد اينجا... خيلي چيزها ياد گرفته بودم؛ اما
اگر مجبور مي شدم توي ايران، همه چيز رو از اول شروع کنم مثل اين بود که تمام اين
مدت رو ريخته باشم دور.
توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد:
- دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق رئيس تيم جراحي عمومي...
در زدم و وارد شدم. با ديدن من، لبخند معناداري زد!😏از پشت ميز بلند شد و روي مبل
جلويي نشست .
- شما با وجود سن تون واقعا شخصيت خاصي داريد.
- مطمئنا توي جلسه در مورد شخصيت من صحبت نمي کرديد.😒
خندهاش گرفت
- دانشگاه همچنان هزينه تحصيل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزينه هاي
زندگي تون کم ميشه و خوب بالطبع، بايد اون خونه رو هم به دانشگاه تحويل بديد.
ناخودآگاه خنده ام گرفت...
- اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد، تحويلم گرفتيد؛ اما حالا که
حاضر نيستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو
از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به
انجام خواسته تون بشم...
چند لحظه مکث کردم
- لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، انگليسي ها
به زيرک بودن شهرت دارن، اصال دزدهاي زرنگي نيستن.😠
اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد😂
- دزد؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده؟
- کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي ميشه روش
گذاشت؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از
اين شروط رو قبول نمي کنم.
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
بیاید تکلیفمان را
حداقل با خودمان مشخص کنیم!
از زندگی، در این سرایِ تمام شدنی
دقیقا چه می خواهیم؟!
#فکر_کنیم
•••
هرجا کم آوردي
حوصله نداشتی
پولنداشتی، کارنداشتی
باتریت تموم شُد،
تسبیح رو بردار صدبار بگو:
"استغفراللہربیواتوبالیہ"
آروم میشی😇♥️
#آیتاللهمجتهدی
•••
@shahidhojajjy
#حرفحساب |💛|
+حاجآقاپناهیانمیگفت:
آقا #امامزمـان صبح
به عشق شما چشم باز میکنه
این عشق فهمیدنے نیست...!
بعدما صبح که چشم باز میکنیم
بجایِ عرض ارادت به محضر آقا
گوشیامونُ چک میکنیم!
#زشته_نه ⁉️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
یھ چیزي بگم راحت بشیم !
+ حُب دنیا سر چشمہ تمومہ گناهاست ...
فڪر ڪن برے
گلزار شهدا{🍃}
روے قبرا رو بخونے و برسے
بہ یہ شهید هم سنت[←🌀
اونوقتہ کہ میخواے
سربہ تنت نباشہ(💔)
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_32 سکوت عميقي کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم... يادم نمياد
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_33
از جاش بلند شد...
- تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتم،
هر چند فکر نمي کنم کسي،
شما رو براي اومدن به اينجا
مجبور کرده باشه.
نفس عميقي کشيدم...😤
- چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم.😔
و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از هميشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل
شکسته از شرايط و فشارها، از ترس اينکه مادرم بفهمه اين مدت چقدر بهم سخت
گذشته هر بار با يه بهان هاي تماسها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ
نباشه؛
اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت
مي کشيدم..😓. از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه..😢.
حس غذا درست کردن يا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت ولو شدم...
- بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسير سخت نمي ترسم...
اما... من، يه نفره و تنها😥..
بي يار و ياور وسط اين همه مکر و حيله و فشار... مي ترسم از پس اين همه آزمون سخت برنيام... کمکم کن تا آخرين لحظه زندگيم... توي مسير حق باشم... بين
حق و باطل دو دل و سرگردان نشم🤲..
همون طور که دراز کشيده بودم..
. با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از
چشمم سرازير مي شد... 😭
درخواست تحويل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم ايران...🇮🇷
هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شيطان و اون دنياي فوق العاده اي که
برام ترتيب داده بودن...
گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي
لرزيد...💔
زنگ زدم ايران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد
براي ديدار ميام...
خيلي خوشحال شد..😊 اما وقتي فهميد براي هميشه است...
حالت صداش تغيير کرد... توضيح برام سخت بود...
- چرا مادر؟ اتفاقي افتاده؟🤔
- اتفاق که نميشه گفت... اما شرايط براي من مناسب نيست... منم تصميم گرفتم
برگردم... خدا براي من،
شيرين تر از خرماست...💛
- اما علي که گفت...
پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت...😢
- من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي
سختي رو پس دادم... بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام گرفت... 😭
مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم...😣
توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنياست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش
وارد مي کنم...
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
【• #حرفاے_درگوشے🗣 •】
{وَ لا تُسَلِّطْ عَلَےَّ مَن لا یَرحَمُنے}
مرا
از دست خودم
نجات بده...
خــــدا
✿『 @shahidhojajjy 』✿
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_33 از جاش بلند شد... - تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتم،
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_34
چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم...😰
- چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود الان چي از ايمانت مونده بود؟
فکر کردي هنر کردي زينب خانم؟ 😏
غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دايسون...
رئيس تيم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با
تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده...
براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت
انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود.
برعکس قبل و برعکس بقيه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طولاني تر شد، نه تنها طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! گاهي
اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس واريس، اونها رو
محکم مي بستم...😥
به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. 😴سخت تر از
همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا
سحر رو توي اتاق عمل بودم. 😷
عمل پشت عمل... انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بياره؛
اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت
خوابيده بودم. کل شب بيدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا،
ملايم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم
بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و
با لبخند بهم سلام کرد. 😊
- امشب هم شيفت هستيد؟
- بله
- واقعا هواي دلپذيري شده!
با لبخند، بله ديگه اي گفتم و ته دلم التماس مي کردم به جاي گفتن اين حرف ها،
زودتر بره.
بيش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم،
اون هم سرچنين موضوعاتي...
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم، اومدم برم که دوباره صدام کرد.🗣
- خانم حسيني من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه مي
خواستم بيشتر باهاتون آشنا بشم...
براي چند لحظه واقعا بريدم...
- خدايا، بهم رحم کن... حالا جوابش رو چي بدم؟
توي اين دو سال، دکتر دايسون جزء معدود افرادي بود که توي اون شرايط سخت ازم
حمايت مي کرد. از طرفي هم، ارشد من و رئيس تيم جراحي عمومي بيمارستان بود و
پاسخم، ميتونست من رو در بدترين شرايط قابل تصور قرار بده.
- دکتر حسيني... مطمئن باشيد پيشنهاد من و پاسخ شما کوچکترين ارتباطي به
مسائل کاري نخواهد داشت. پيشنهادم صرفا به عنوان يک َمرده، نه رئيس تيم
جراحي...
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمي آروم تر بشه...
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
گل رفت وشمیم خوشش اینجاست هنوز
بلبل به هوای گل چه شیداست هنوز
رفتی ز جهان اگر چه ای روح خدا
لیکن علم مهر تو بر پاست هنوز
رحلت جانسوز امام خمینی(ره) تسلیت باد
@shahidhojajjy🖤°•