فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرازی از #وصیتنامه📜
🔸بدانید که نه تنها من بلکه #تمام_شهدا از کسانی که به هر نحوی و در هر لباسی با این انقلاب و امام #مخالفت کنند و یا بی تفاوت باشند و #امام_امت را در این گرفتاری ها و مشکلات تنها👤 بگذارند، نخواهیم گذشت⛔️
🔹عزیزان و عاشقان❤️ روح اللّه امام و جمهوری اسلامی #امانتی است در دست ما قدر این تحفه الهی را بدانید تا به #عذاب الهی دچار نشویم🚫 این انقلاب و این پیروزی ها✌️ با حرف بدست نیامده، برای لحظه لحظه آن #جوانان غیورمان خون داده اند و #جان داده اند تا به اینجا رسیده ایم "پا روی این خون ها نگذارید"
🔸اُمت #حزب_الله دلخوش باشید که این دلقک هایی که در گوشه و کنار مملکت دست به خرابی ها می زنند #نمی_توانند این خون ها را پایمال کنند🔥
و نمی توانند مقابل چرخ عظیم #انقلاب بایستند؛ زیرا که این مملکت به فرموده امام: #مملکت_امام_زمان {عج} است
🌷مزار شهید🌷
در گلزار شهدای بهشت زهرا{س} تهران
قطعه ۲۷، ردیف ۱۱۷، شماره ۹
#شهید_داوود_عابدی
@shahidhojatrahimi
#میخواهم_مثل_تو_باشم
♨️پیش بینی شهید اندرزگو
🔸چند ماه قبل از #شهادتش در خانه نشسته بودیم. #سیدعلی یک ذغال گداخته🔥 را برداشت و کف #دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید😲 دستت نمی سوزد⁉️
🔹سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به #آتش_جهنم هم حرام⛔️ است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و #انقلاب پیروز✌️ خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش #سید_علی است. از آنروز به بعد منتظر #ظهور حضرت ولی عصر(عج)💫 باشید.
🔸بعد گفت: #دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. #همسرشهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان #رئیس_جمهور می شوید⁉️ سید پاسخ داد خیر❌ من آنروز نیستم.
❤️شهید سید علی اندرزگو❤️
👌شهیدی که #ولادت_وشهادتش با مولا علی گره خورده است و در #شب_قدر آسمانی شد.
#امام_خمینی(ره) در وصف ایشان فرمود:
💠اگر #ده_نفر مثل او (شهیداندرزگو) داشتیم دنیـ🌍ـا زیر سلطه اسلام بود
روای: همسر بزرگوار شهید
#شهید_سیدعلی_اندرزگو
#سالروز_شهادت🌷
@shahidhojatrahimi
فرازی زیبا از وصیتنامه شهیدی
که پیکرش بعد از 16 سال
سالم به میهن برگشت :
🌷سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در #زمینه_سازی برای #ظهور صاحب الامر دارند
🌷و بکوشید اول #خود
و بعد #جامعه را پاک سازی کنید
🌷و دعا کنید که این #انقلاب به #انقلاب_جهانی آقا امام زمان متصل شود.
🌷پس اگر می خواهید دعاهایتان #مستجاب شود به #جهاد_اکبر
که همان #خودسازی_درونی است بپردازید.
#شهید_محمدرضا_شفیعی🌷
@Shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اونایی که یادشون رفته این #انقـــلاب چطوری به دست اومده این کلیپ رو حتما ببینند❗️😔
☘شادی روح همه ی شهدا صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@shahidhojatrahimi
21.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️کلیپ ویژه
مراقب باشیم دم انتخابات با انواع حاشیه ها مارا فریب ندهند..☝️
💢دختر_آبی، ننه_ذغالی، خوانندگی_زنان، حجاب، شبهات، کشف_حجاب، جشنواره_فجر، تتلو، ویروس
🚨اینها برای حاشیه ایجاد کردن از قبل سناریو دارند. فریب نخوریم
تنها کلیپی که استاد #رائفی_پور گفتند حتما ببینید.👌
#انتخابات #انقلاب
@shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهکار شهید شدن از زبان رهبر معظم #انقلاب #امام_خامنه_ای
چه کسانی شهید می شوند؟
حتما ببینید و نشر دهید
@shahidhojatrahimi
#چراغ_راه
.
🌺بخشی از وصیتنامه شهید مدافعحرم حمیدرضا اسداللهی:
ای کسی که در مجلس اهل بیت(ع) خدمت میکنی! اگر این خدمت منتهی نشود به خدمت رساندن به انقلاب اسلامی، مسیر را اشتباه رفتهای ...
.
#شهیداسداللهی #مدافع_حرم #هیات #انقلاب #هیئت_انقلابی #وصیتنامه
.
@shahidhojatrahimi
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
📝یوسف شد یکی از بنیان گذاران #سپاه باز هم توی خانه درست و حسابی نمی دیدمش. همه اش دنبال تشکیلات سپاه بود. هفته به هفته ازش خبر نداشتم. از ترور های اول #انقلاب خیلی می ترسیدم. بالاخره ممکن بود او را هم ترور💥 کنند. همه اش منتظر بودم تلفن بزنند و بگویند شوهرت را کشتند.
📝توی همان گیر و دار کارهای سپاه دنبال کارهای هنری هم بود. از همان موقعی که #ازدواج کردیم هم، به هنر علاقه داشت. نجاری🔨 بلد بود، بلد بود تخت و مبل بسازد. خطش هم خوب بود. وقتی نامه هایش را می خواندم، کیف می کردم از خطش. نقاشی هم می کرد.
📝توی خانه ی مادرش پر از تابلوهایی بود که خودش کشیده بود. همه هم از طبیعت؛ تکنیک آب رنگ🎨 مداد رنگی، پاستل. گاهی وقت ها هم می نشست با حامد #کاردستی درست می کرد. حامد ماشین خیلی دوست داشت. همه اش می گفت: بابا من ماشین🚗 می خوام.
📝یک روز نشستند ماشین درست کنند. یوسف روی #مقوا شکل یکی از ماشین های باربری ارتشی را کشید؛ با اندازه های دقیق. بعد هم دورش را قیچی✂️ کرد و تکه هایش را به هم چسباند. چهارتا از چرخ های اسباب بازی حامد را هم جای چرخ هایش گذاشت. حامد خیلی خوشش آمد. از ده بار پارک رفتن هم برایش جالب تر بود.
📝گاهی وقت ها هم دولا می شد و به حامد می گفت: بیا پشت من سرسره بازی کن. ببین سرسره ی من بهتره یا سرسره پارک. حامد می خندید و می گفت: همین خوبه، همین خوبه😍 اگر وقت داشت، می نشست با حامد کارتون نگاه می کرد. بعد می نشست با حوصله در مورد کارتون با #حامد حرف می زد.
📝بیش تر پول هایش را خرج #کتاب خریدن برای حامد و فاطمه می کرد. برای خودش هم می خرید🛍 همیشه می گفت: یک جایی از کمد رو بذار برای هدیه. اصلا یک کمد مخصوص هدیه باشد.
📝خیلی وقت ها که از کتاب📕 یا اسباب بازی ای خوشش می آمد، چندتا چندتا می خرید و می گذاشت توی کمد هدیه ها می گفت: باید توی خونه چیزی برای هدیه دادن آماده باشه، تا وقتی جایی می ریم، لازم نباشه تازه اون وقت بریم برای خودشون یا بچه هاشون #هدیه ای بخریم.
📝هر وقت بچه ای می امد خانه مان و یوسف می خواست به ش کادو بدهد، از کمد هدیه ها🎁 کتاب و اسباب بازی بر می داشت و می داد. فکرهایش خیلی قشنگ بود. خودش هم خیلی #مطالعه می کرد. همه جور کتابی می خواند؛ سیاسی مذهبی، تاریخی، ادبی، حتی کتاب کودکان.
📝کتابهای بچگانه📚 را با دقت میخواند و درموردش نظر میداد. میگفت: اگر اینطور یا آنطور مینوشتند برای بچه ها جال تر بود. با روحیه #نظامی که داشت این همه علاقه به کارهای هنری🎭 خیلی عجیب بود چون هنر مندها معمولا بی نظمند.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
3⃣2⃣ #قسمت_بیست_وسوم
📝دیگر تمام کارهای خانه افتاده بود روی دوش من از خرید و کارهای اداری گرفته تا ثبت نام حامد توی مدرسه و دکتر بردن و واکسن زدن بچه ها
دیگر کم کم اماده شده بودم همه ی کارهای زندگی را خودم #تنهایی انجام بدهم.
📝تا مدت ها دلم نمی خواست فاطمه که تازه زبان باز کرده بود، بگوید بابا. اصلا اسمش را هم جلوی فاطمه نمی آوردم، تا یاد نگیرد. فکر می کردم این باباییکه معلوم نیست برایش بماند، بهتر است خیلی با او اخت نشود، تا بعد ها سراغش را از من نگیرد. این اواخر دو دست، لباس بیش تر نداشت. یکی را می شست و اون یکی را می پوشید
📝وقتی که من روز تولدش یا عید برایش لباس می خریدم تا بهانه ای دستش نباشد، می گفت: یک خواهش ازت دارم. اونم اینه که دیگه برام لباس نخری، می دونی که نمی پوشم. آن هم ادمی که قبل از #انقلاب شیک پوش ترین افسر ارتش توی گارد بود. این بود که دیگر از خيرش گذشتم.
📝اخرین باری که از جبهه برگشت، پنجشنبه، دوم مهر سال شصت بود. حامد زمین خورده بود و انگشت دستش در رفته بود. خیلی درد می کرد. زهرا بردش پیش شکسته بندی که خانه اش نزدیک خانه ی خودشان بود. کلی معطل شدند تا جا انداخت و دستش را بست.
تا رسیدند خانه، حامد گفت: اِ مامان! بابا خونه ست!
📝 #پوتین های یوسف پشت در بود. حامد از خوشحالی بالا و پایین پرید. زهرا هم چند روز بود یک لبخند حسابی تو دلش نگه داشته بود برای یوسف. مادر یوسف از#مشهد آمده بود خانه شان. بعد از نماز وشام یوسف گفت: بیایید دعای کمیل بخونیم. خودش شروع کرد و بلند بلند خواند. زهرا، حامد و عزیز هم همراهش.
📝خیلی باحال خواند. نمی دانستم آخرین دعای کمیلی است که با هم می خوانیم. صبح جمعه گفت: جایی کار دارم. معلوم نیست کی برگردم. عزیز هم رفت خانه ی یکی از دخترهایش که تهران بود. یوسف دید تنها شده ام. گفت: حالا که جمعه ست، نمی خوام تنها بمونید. حوصله تون سرمی ره
📝بعد ما روبرد، خونه ی یکی ازدوست هایش. نهار آن جابودیم. خودش تا عصر نیامد. تلفن کرد و عذر خواهی کرد که کارش طول کشیده. بعد آمد دنبالمان که برویم خانه، گفت باید صبح شنبه برود جبهه یوسف فاطمه را بغل کرد و لپش را کشید. دو تا ماچ آبدار هم چسباند. دو طرف صورتش. بعد حامد را بغل کرد و بوسید.
📝گفت: مواظب مامانت باش. وقتی من نیستم، تومرد خونه هستی ها، نگاه کرد به چشم های زهرا. سرش را پایین انداخت و گفت: خب دیگه، حلالم کن. خیلی اذیتت کردم.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
#آقاجان‼️
مانرده های #خیابان انقلاب نیستیم
که با چند تکان بشکنیم...
ما بچه های #انقلاب هستیم
فرزندان دیگر شما ...
یادگاران خمینی ...
وارثان# شهدا ...
#بچههاےآسدعلے🌷
@Shahidhojatrahimi
#بصیرت_محمودرضا
💠دکتر احمدرضا بیضائی :
🌷مهم ترین تکلیفی که محمودرضا عمل می کرد ، #کار بدون استراحت برای #انقلاب بود .
اولویت اول فرهنگی اش تا زمان شهادت ،
کار فرهنگی با بچه های نهضت جهانی اسلام بود ؛
خودش می گفت :
ما باید تلاش کنیم که اینا به جمهوری اسلامی علاقمند بشن
نه اینکه ازش ناامید بشن .
@shahidhojatrahimi
﷽
عزیزان☝️
هرگز اجازه ندهید کسی به این انقلاب
با چشمان بد نگاه اندازد...!
﴿ شھید مصطفے شیخ الاسلامے ﴾🌱
#وصیتنامھ
#مدافعانحرم
#انقلاب
@Shahidhojatrahimi
#کلام_شهید 🌷
💥و اما..
ما باید هرچه سریع تر #رشد_فرهنگی را در سطح عموم ملت بالا ببریم👌 چرا که یک خطــ🚨ـر اساسی ما را تهدید می کند
👈وآن #نسلی است ک باید در آینده #تداوم_انقلاب بدست او انجام گیرد✅
🔸و امروز خیلی از گروه های منحرف🚫 آن را بازیچه ی خودشان قرار داده اند و افکارشان #مسموم می کنند و این نسل را آماده میکنند که برای دوره های بعد بتوانند #انقلاب را به جهت خودشان برگردانند↪️
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
@shahidhojatrahimi
🌱این روزها #دل بی قرار است برای #راهیان_نور. برای قطعه ای از بهشت به نام #شلمچه. با کوله بار سنگین غفلت بروی، سرت را بگذاری روی خاکش و دلت را بتکانی، پیمان های شکسته را وصله ی #شرمندگی بزنی و #شهدا باز هم ضامنت شوند😞
🍃دل را به پرچم یا حسین(ع) و یا اباصالح المهدی(عج) گره بزنی. مداح، روضه ی علی اکبر و ارباب را بر دل های مرده بخواند و راوی از #عشق بازی رزمنده ها با خدا در میدان جنگ بگوید و چشم ها، قصه ی ندامت را ببارند😭
🍃امروز قصه عشق بازی #خادم_الشهدایی ست که از معبر سخت شهادت عبور کرد. حجت الله رحیمی، عکس شهدا درگوشه گوشه ی اتاقش جا خوش کرد و مقدمه راهش شد.
🍃به دنبال عشق بود در بیابان های شلمچه. خادم، مداح و عاشق شد. شهادت را در سرزمین شقایق های خونین گرفت. آنقدر #یا_زهرا گفت تا در لباس خادم الشهدا به رسم حضرت مادر، با #پهلوی_شکسته و صورت کبود شهید شد😓
🍃شهید همتِ نسلِ جدید، راهش را پیدا کرد و رفت. حال ما مانده ایم و دلهای ملتهب از #گناه، پاهای خسته از رفتن های اشتباه و گاه صدایی شبیه به اینکه از #انقلاب پشیمان شده اند، به گوش می رسد.گویی خون های شهدا را نمی بینند.کاش #وصیت_نامه شهدا را بخوانند. شاید بیدار شوند و بدانند با این انقلاب و خون ها چه می کنند و در ظاهر بی خبرند از اتفاق های مملکتی که مسئولش هستند.
♡#ألم_یعلم_بان_الله_یری♡
✍نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
🌺به مناسبت سالروز شهادت #شهید_حجت_الله_رحیمی
@shahidhojatrahimi
یکی گفت من رأی نمیدم!😒
گفتم ولی من رأی میدم......!😊☝️
#وجدانم نمیذاره یکی واسه احساس مسئولیتی دینی و اجتماعیش دست بسته زنده زنده دفن بشه ومن در حد یه رأی دادن از دستام استفاده نکنم..
نمیذارم#خائن ها و#وطنفروش ها رأی بیارن😊😊👌
#من_رأی_میدهم
#انتخابات
#انقلاب
#جمهوری_اسلامی
@shahidhojatrahimi
☑️ #خاطرات_شهدا
🍂 سردار شهید محمود شهبازی
🏴 قبل از شروع عملیات فتح مبین، به آقای بروجردی گفته بود:
برادر محمد!
⚫️ من خیلی نگرانم که مبادا در گذر زمان بار دیگر تاریخ تکرار بشود و بر سر این #انقلاب همان بیاید که بر سر حکومت امیر المومنین (ع) آمد.😔😔
🎍 به همین دلیل هم از خدا می خواهم هر چه زودتر مرا از این دنیا با #شهادت ببرد تا نمانم و شاهد تکرار تاریخ نباشم.»
@shahidhojatrahimi
⭕️ ذخاير #انقلاب استخوان های خاکی #شهدا هستند نه غارتگران و دزدان #بيت_المال
👤 اعظم سادات سیدمومنی
@shahidhojatrahimi
🎙خبرنگار از ابومهدی پرسید :
شما که عرب هستین؛
چطور انقدر قشنگ فارسی صحبت میکنین؟
🙂ایشون پاسخ قشنگی داد :
عربی زبان #قرآن است
و
فارسی زبان #انقلاب.☺️
شادی روح شهدا الخصوص #حاج_قاسم و شهید ابومهدی #صلوات
#سلام_فرمانده #امام_زمان
@shahidhojatrahimi
💔
اگر زنها این #انقلاب را نمیپذیرفتند
و بھ آن باور نداشتند
مطمئناََ انقلاب اسلامی واقع نمیشد
#آسیدعلیآقاخامنهای
+چقدرکلام پرمحتوا و اوجزیباییست:)
#حجاب
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
@shahidhojatrahimi
✅ #انقلاب ایرانیان قبل ظهور | حدیث ۲
💚 حضرت #امام_باقر علیهالسلام:
🤍 قومی در #مشرق خروج (قیام و انقلاب) میکنند. حق خویش را از دشمن مطالبه میکنند ولى به آنان داده نمیشود، برای بار دوم، #حق خویش را از دشمن مطالبه میکنند اما به آنان داده نمیشود، وقتی چنين مىبينند، سلاحهای خویش را بر گردن خويش مىافكنند (کنایه از قدرتنمایی نظامی یا حمله به دشمن)، پس آنچه مىطلبند به ايشان میدهند ولى از پذيرفتن آن خوددارى مىكنند، تا اينكه #قیام کرده و پرچم حکومت خویش را به امام عصر تحویل میدهند، کشتههای این انقلاب و قیام، شهید محسوب میشوند، بدانيد اگر من آن زمان را درک کنم، حتماً خود را براى #امام_مهدی نگاه مىداشتم.
❤️ الغیبۀ نعمانی صفحه ۲۷۳
✍ اشاره روایت به #انقلاب۵۷ مردم #ایران و سپس دو مرحله #مذاکرات با طرف غربی و بد عهدی دشمن و سپس #قیام نهایی و مسلحانه ایرانیان زمینهساز ظهور و #سرکوب_اول یهودیان مفسد اشغالگر #فلسطین در فرآیند #آتش_مشرق و تحویل #پرچم به #امام_زمان علیهالسلام پس از #ظهور امام
✅ #مراحل_قیام_ایرانیان_قبل_ظهور
❤️ اللهم صل علی محمد و آل محمد 🇮🇷
#انقلاب_اسلامی #قوم_مشرق #برجام
@shahidhojatrahimi
یادمان باشد که ما #خون داده ایم
یک بیابان مردِ #مجنون داده ایم
یادمان باشد پیام #آفتاب
دست نااهلان نیفتد #انقلاب
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج