آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند
من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم!
آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس هایشان”آلوده شیمیایی” نشود
من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم!
“بانو #چادرت را بتکان قصد تیمم داریم
🍃✨ https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
#حجـــابــ🌸🍃
🌾با همان پاکی #چادر که برسر داری
🌸میتوانی #غم_مهدی زتنش برداری
🌾دوره ی جنگ و جدال💥 است و
🌸زمان #ناپاک است
🌾 #چادرت روی سرت😇 هست
🌸تو #سنگـــر داری
🌹اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#لحظه ای با شهدا
@shahidhojatrahimi
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا #حضرت_مادر🕯
خبر ازیک زن بیمار
شود میمیرمـ😔
مادری دست به دیوار
شود #میمیرمـ😭
بازمین خوردن #تو
بالو پرمـ🕊 میریزد
#چادرت را نتکان
عرش بهم میریزد😭😭
شهادت #حضرت_زهرا(س) تسلیت🏴
@shahidhojatrahimi
#بانو
هیچ میدانی
#خاکی که بر #چادرت
مینشیند...
💐تقدیر و #تشکر
استخوان های
خاکستر شده
#شهیدان ازتوست
به خاطر #حفظ_حجابت
@shahidhojatrahimi
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
∞♥∞
#چادرانه
#ریحانہ 🌺
ضامن لبخند مهـدے
چـادر مشکےِ🖤🍃 توستـــ
چهرهاتـ با #چادرتـ
مثل گل #ریحانہ شــد!😌
@Shahidhojatrahimi
"بسم رب الشهداء والصدیقین"
💠 #تلنگر❌❌❌
◀ جـنـگ نـرم😱💯
جنگ نرم، مَرد می خواهد.🧔🏻 محکم و استوار. شاید گلوله و ترکشی نباشد، اما ...
طوری ذهنت را هدف گرفتهاند که حواست نباشد خوردی .😔❌❌❌
اگر فشنگت بزنند می شوی الگو، مایه افتخار، اما اگر نیرنگت بزنند چه ...⁉️⁉️⁉️
خواهرم🧕، برادرم🧔🏻، خیلی حواست به سنگرت باشد،⚡️⚡️⚡️ #چادرت💯 ، #غیرتت 💯، #ایمانت💯 ، درست همه و همه را هدف گرفته اند، همه را .💣💣💣
دشمن جنگ نرم را از جنگ سخت جدی تر گرفته است. مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای .❌❌❌
برگرفته از کتاب #سرمشق💛🍃
📚«صفحه ی ۱۸۴»
@shahidhojatrahimi
امروزه #عکسهایی
بیشتر #لایک میخورد❤👍
که...
🌱 #چهرهشان پر از #آرایشها💄💋💅
و لباسهایشان کوتاهست...🤦♀🤦
☝اما تو #غصه نخور که #چادرت را #حضرت_زهـرا ( سلام الله علیها ) #تایید خواهد کرد...😍😇😌
#حجاب #عفاف #حیا #شرم #چادر #ارثیه_حضرت_زهرا #امانتدار_باشیم #چادر_حجاب_برتر #زینبیون
🌿🌼«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»🌼🌿
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 💔
حجـــღــابــــ فاطـمــے🧕↶
@shahidhojatrahimi