✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
💠 سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!»
💠 نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد :«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت #احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید #زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
💠 انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش #عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_چهل_و_ششم
💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
💠 دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا میزد.
💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.
💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، #اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب!»
💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
💠 بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»
و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»
💠 به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_چهل_و_نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@shahidhojatrahimi ❤️
💌 سکوتم در حرم، معنا گرفته
دلم سمت ضریحت جا گرفته
از این دوری، به سقاخانه سوگند
تب عشقم به تو بالا گرفته ...
#استوری🕊☘
#چهارشنبه_امام_رضایی! :)
#دلتنگ_حرم 🕊️ 💚
#دورافتاده 🙂 💔
#حسرتی 🙃 🌿
@shahidhojatrahimi
4.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپــــ👆
●اجازه نمیداد کسی به حضرت #آقا اهانت کند.
شدیدا عاشق #ائمه_اطهار، ولایت اقای #خامنه_ای بود..
میگفت هرجا باشم بخاطر عشقم به حضرت اقا و اهل بیت، نمی گذارم کسی #توهینی بکند...
●در خانه چندبار پیش امده بود خانواده های مخالف نظام و رهبری مهمان ما باشند...
می رفت پدرش را راضی میکرد تا تلویزیون را خاموش کند. میگفت نباید اجازه بدهیم موقعیتی پیش بیاید که بخواهند به حضرت #آقا بی احترامی کنند...
همیشه موقعیت ها رو طوری فراهم میکرد
که اجازه ندهد کسی به حضرت اقا توهین کند
حواسش به همه چیز بود...
#شهید_حسن_قاسمی_دانا🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا صلوات
@shahidhojatrahimi
خواب تکان دهنده شهید مدافع حرم از امام حسین(ع)
📜فرازی از وصیت نامه شهید «علی امرایی»:
"حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من رو سیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم.
...اگر چاره داشتم و می شد می گفتم بدنم را دو قطعه کنید و نیمی از آن را در حرم حضرت زینب(س) و نیمی را در حرم حضرت رقیه(س) دفن کنید و این آخرین خواهش من در دنیا از شماست.
@shahidhojatrahimi
❌#ارتباط_با_نامحرم ❌
#روابط_دختر_و_پسر🍃🌺
کاش با فلانی رفاقت نمیکردم😔
👈🏼 دختر خانمی که
❌ با نامحرم در ارتباطی
❌ و پسرِ نامحرمِ فضای مجازی رو «عشقم» خطاب میکنی
🔰وخودمونی میشی ... عشقت رو فقط واسه همسرت خرج کن ☺️
👈🏼و آقا پسری،
❌ که با ناموسِ مردم چت میکنی
❌ و حریمِ نامحرم رو تو فضای مجازی رعایت نمیکنی...
❌همین که اجازه بدی یه غریبه به حریمت وارد بشه، و تو رو از خدا دور بکنه، برای سقوطت کافیه.
🔰میدونستی یکی از حسرتهای جانسوزِ اهل جهنّم،همین رفاقتها و دوستیهاست😓
حالا این دوست میتونه:
✴️ همکلاسیت...👩🎓👨🎓
✴️ همسایهات...👥
✴️ همکارت...👥
✴️ همون نامحرمِ فضای مجازی...👤
✴️ یا حتّی گوشیِ موبایلت باشه...📱
⚠️ حواست هست⁉️
⚰️ معلوم نیست ملک الموت کِی بیاد سراغمون...
@shahidhojatrahimi
#تلنگر...🌱
#دخترانه💚
عکـس پروفایلت چادریه....😕
لابد دوستات رو هم از عواقب بد دوســـ👫ـــتی با نامحرم آگاه می کنی...
تنها آرزویت را هم که میدانم،شهادت...😐
💥از اون ور👇
با یکی شروع کردی به دردودل کردن...
از آرزویت میگی...
تحسینت می کنه...👏
از حجابت میگی...
تحسینت میکنه...👏
از بچه مذهبی بودنت میگی...
تحسینت میکنه...👏
کم کم نوع حرف هاتون فرق میکنه...😒
اول راه خواهرم برادرم بودید و حالا عشقم ونفسم⁉️
طرز فکرتون تغییر می کنه...
اولا که می گفتی ما خواهر برادری چت می کنیم و گناهی نمیکنیم...😌
بعدشم گفتی ما قصدمون جدیه...👰👨
گفتی پسر خوبیه با ایمانه،مذهبی،ریش،یقه آخوندی،تسبیح و...🙂
خواهرم...
پسر خوب با هیچ نامحرمی چت (غیرضروری) نمی کنه...
دخترخوب هم همینطور...
مشکل فقط اینجاست که ما تفسیر خوب بودن را اشتباه متوجه شدیم...
عادت کردیم به حقه بازی و کلاه شرعی سرخودمون گذاشتن...😔
خواهرم-برادرم گلم،بخدا وقتی قبح این گناه برایت شکسته شد مطمئن باش با هرکسی چت می کنی...💬
راستی یه سوال 😐میدونستی توام الآن مثل دوستات دوست پسر/دوست دختر داری😔⁉️
اصلا کجای کار بودی که به اینجا رسیدی؟!
از یه گروه مختلط مذهبی شروع شد،آره؟!🙄
#چادرانه🦋
@shahidhojatrahimi
نامش #علانجمه است جوان زیبا و خوشتیپی بود.
اما هیچ وقت زیباییش رو واسطه ای برای گناه در اینستا قرار نداد و هیچ وقت پست نگذاشت و ننوشت منو عشقم یهویی تو پارتی و... راستش رو که بخوای اون زیباییش رو فدای حضرت زینب (سلام الله علیها)کرد و رفت.
¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬
نامش #احمد_مشلب بود. از بچه پولدارای لبنان که ماشین زیر پاش BMW بود اما هیچ وقت نرفت با ماشینش دور دور کنه و هر کی که توی راه ازش خوشش اومد رو سوار کنه و بعدش...
همه رو ول کرد و رفت فدای عشقش شد.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
نامش #مجیدقربانخانی بود. از بچه های یافت آباد تهران،
معروف بود به مجید یافت آباد، لات بود ولی مرد بود،
#غیرت داشت...
قبل عملیات دعا کرد که خالکوبیش پاک بشه آخه دیگه از خالکوبی بدش میومد...
لحظه شهادت دعاش مستجاب شد.
راستش دستش پودر شد و رفت.
شادی روح این سه شهید #صلوات
...#امام_خامنه_ای #سلام_فرمانده
#امام_زمان عج
@shahidhojatrahimi
#سلام_امام_زمانم 😍✋
☆بغضی درون حنجره ام جاگرفته است
☆تنهایی ام بدون تو معنا گرفته است
♡عشقم کشیده باتوکمی درددل کنم
♡آخر دل من از غم دنیاگرفته است
☆برگرد!ای زلال محبت که دوری ات
☆حال تمام آینه ها را گرفته است
♡درپهنه ی دلم غم توموج می زند
♡حتی برای تو !دل دریاگرفته است
☆یک بارهم شده تو به حرفم بهابده
☆این دل بهانه "گل زهرا"گرفته است
خدایا مهدی ما را برسان
@shahidhojatrahimi
🔰 شب عروسی از من خواست برایش دعا کنم.
گفتم چه دعایی؟
گفت از خدا بخواه که من شهید بشم!
جا خوردم, ناراحت شدم و گفتم شما اگر میخواهی شهید بشی و اینقدر عشق شهادت داری، پس چرا با من ازدواج کردی؟
گفت من دوست داشتم به هر دو عشقم برسم و از خدا خواستم کمکم کند!
هنوز یکی دو ماه از عروسی ما نگذشته بود که خبرهای بدی از جبهه ها به گوش رسید. گفت می خواهم برم جبهه!
خانواده مخالفت کردند. گفتن شما تازه ازدواج کردی!
مصمم گفت: اگر من از شما که ناموسم هستید دفاع نکنم، چه کسی این کار را انجام میدهد؟
🔰روز اولی بود که به جبهه امده بود.گفت برادر از کجا میتونم زنگ بزنم شیراز؟
گفتم بزار برسی, عرقت خشک بشه!
با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت مدتی پیش عروسیم بود. شنیدم جبهه به نیرو نیاز داره,نتونستم بی خیال بمونم, عروسو ول کردم اومدم!
جا خوردم, از این همه غیرت. چند روز بعد با امبولانس رفت خط شهید بیاره, دیگه برنگشت!
#شهید الله قلی عقدکی 🌹
#شهداےفارس
شهادت:۱۳۶۷/۴/۴- جزیره مجنون
@shahidhojatrahimi
نامم شده همیشه پریشانِ کربلا
اهلِ عراقُ عشقمُ استانِ کربلا
نانُ نوای هفتگیام جور میشود
هر روز با سلام به سلطان کربلا..✨
• صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰه
• صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰه
• صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰه
السلام علے من الاجابھ تحت قبته💗 .•
السلام علے من جعل الله شفاءفے تربته
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋