با صدای بلند نمیخندید، نماز اول وقت و نافله آن را میخواند.
هر روز زیارت عاشورا میخواند نگاه خود را کنترل میکرد و همیشه سر به زیر بود در برابر نامحرم.
هر روز قرآن می خواند.
خمس زندگیاش را دقیق حساب میکرد، در برابر پدر و مادر، پاهای خود را دراز نمی کرد، به همه محبت میکرد، از غیر خدا چیزی نمیخواست، انفاق میکرد.
اهل صدقه بود، ساده میپوشید و کم می خورد، به خواندن نماز شب اهتمام داشت، اهل دعا بود، برای انجام مستحبات تلاش میکرد.
🌷شهید سجاد طاهرنیا🌷
@khaimahShuhada
*سختیهاے جانبازے*🥀
*شهید حاج حسین دخانچی*🌹
تاریخ تولد: ۲۹ / ۵ / ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۱ / ۱۲ / ۱۳۸۰
محل تولد: قم
محل شهادت: عملیات بدر/خانه
*🌹13 سالش بود که رفت جبهه، توی عملیات بدر از ناحیه گردن قطع نخاع شد،🥀۱۷ سال روی تخت ، ولی همواره خندان بود.🍃همسرش میگه: " نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت: " نگران نباش ، جای منو توی بهشت بهم نشون دادند..💫 حاج حسین قطع نخا بود که از همسرش خاستگاری کرد💕 و همسرش نیز پذیرفت، جانباز قطع نخاع سختیای خودش را دارد،🥀ویلچر داخل حمام نمیرفت🥀و مجبور بودند ایشان را داخل اتاق بشویند یا داخل پتو بپیچند و تا حمام ببرند.🥀مراقبت از یک فرد قطع نخاع از گردن ظرافتهای خاصی لازم دارد؛🥀 از صاف کردن ملافه گرفته🥀تا دادن آب و غذا و مواظبتهای خاص برای جلوگیری از زخم بستر و…🥀اما خدا میداند همسرش یکبار هم گِله نکرد🥀و او را عاشقانه دوست داشت.💕 خواهر میخواست مشرف بشه عتبات عالیات🕊️حاج حسین بهش گفت:سرقبر مسلم(ع) که رفتید🌙 من حاجتی دارم از ایشان بخواهید حاجت من برآورده شود🌙تعجب کردم‼️چون هرکسی کربلا میره سراغ امام حسین(ع) یا حضرت عباس (س) میره برای گرفتن حاجت💫هرچه اصرار کردم چرا مسلم ابن عقیل (ع) جواب نداد‼️وقتی شهید شد تازه راز حرفش رو فهمیدم🥀شهادتش مصادف شد با روز شهادت حضرت مسلم (ع)*🕊️🕋
*شهید حاج حسین دخانچی*
*شادی روحش صلوات*🌹
@khaimahShuhada
#شماها_دیگه_کی_هستید!
🌷در گیلانغرب چوپانی بود به نام شاهین که گوسفندهایش را در تپههای مابین ما و عراقیها میچرخاند. آدم خوبی بود. ابراهیم حسابی با شاهین عیاق شد. مدتی بعد به مراتع دیگری رفت. چیزی از رفتنش نگذشته بود که ابرام گفت دلم هوای شاهین رو کرده. رفتیم ببینیمش. همینطور که نشسته بودیم، دیدیم شاهین بلند شد و رفت. پشت سرش هم ابرام رفت. یکدفعه صدای ابرام و شاهین ما را متوجه آنها کرد.
🌷شاهین میگفت: «من باید این حیوون رو بزنم زمین!» ابرام هم میگفت: «به مولا اگه بذارم!» بلند شدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم شاهین یه میش از بین گله جدا کرده تا سرش را ببرد و برای ما کباب کند اما ابرام مانعش شده و اجازه نمیدهد. ده دقیقه، یک ربع اینها با هم بکش نکش داشتند. بالاخره شاهین کوتاه آمد. وقتی آمد و نشست، گفت: «همین جایی که شما الان نشستید، قبل از انقلاب استوار ژاندارمری میاومد و تقاضای گوسفند میکرد.
🌷....من هم مجبور بودم براش گوسفند بکشم. یکدفعه که من گوسفند کوچکی براش جدا کردم، قبول نکرد. خودش بلند شد رفت یک میش بزرگ سوا کرد و گفت اینو بکش. گوسفند رو کشتم، گوشتش را خرد کردم، گذاشت لای پوستش و برد و به اندازهی یک آبگوشت هم برای ما نگذاشت. حالا موندم که شماها دیگه کی هستید! اون استوار نامرد ژاندارمری چطور رفتار میکرد، شماها چطور!»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر شهید ابراهیم هادی
📚 کتاب "جوانمرد"، ج ۱، ص ۹۵ تا ۹۷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@khaimahShuhada
من به یقین رسیده ام .
امام خامنه ای
نائب بر حق آقا امام زمان عج هستند
#شهید_حججی
@khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بار دیگر منافقین کور دل شکست خوردند و نقشه اشان نقشه برآب شد خدایا رهبرما را در پناه امام زمان محافظت بگردان ودشمنان قسم خورده ی این مرزوبوم رانابود بگردان.
@khaimahShuhada
#پهلوان_شهید_حسن_یزدانی
🌷 امام جماعت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان 🌷
🌻شهید #حسن_یزدانے از ده سالگے نماز میخواند و نیمه شبها به مناجات با خدا میپرداخت، درحالے که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.
🌻اگر یڪ شب نماز شبش قضا میشد، برمیگشت و اعمال روز گذشته خود را مرور میکرد.
🌻 شب عملیات والفجر ۸ وقتے بچهها به آب میزنند. طوفان سهمگین در اروند بچهها را بالا و پایین میبرد. بچهها با صداے بلند «یا زهرا» میگویند. بیم آن میرود با سر و صداے بچهها عملیات لو برود.
حسن شنا میکند و اولین کسے است که به ساحل دشمن میرسد و مے گوید : «حضرت زهرا را دیدید که چگونه بچههاے اسلام و قرآن را از امواج سهمگین نجات داد».
🌻 #حاج_قاسم_سلیمانے در مورد او میگوید:
حسن یڪ طلبهے ۱۷ ساله و قهرمان عملیات والفجر ۸ بود. او اولین کسے بود که پیشتاز و پیشگام و داوطلب عبور از اروند بود. او پیشنماز لشکر بود.
او ۳۰ بار در اروند شنا کرد و به دل دشمن زد. آنها را شناسایے کرد و براے لشکر، اطلاعات آورد. ما بعد شهادتش به این موضوع فکر میکردیم، آیا سالهایے که ما پشت سر حسن، نماز جماعت میخواندیم، او اصلاً به سن تکلیف رسیده بود؟
@khaimahShuhada
*شهیدی که حضرت علی (ع) به او بشارت شهادت داد*🕊️
*شهید سید علی توکلی*🌹
تاریخ تولد: ۱۶ / ۱۲ / ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۱ / ۴ / ۱۳۶۳
محل تولد: مشهد
محل شهادت: سردشت
*🌹مادرش← بر اساس علاقه و اعتقاد به ائمه اطهار (ع) نامش را علی گذاشتیم🍃نمازهايش را به موقع و با حالت خوشی به جا می آورد📿 وقتی خبر شهادتش را آوردند، دستانم را بلند کردم و گفتم: «الحمدلله🌷الهی شکر که او به جد خود پیوست.»💛 شهید کاوه در مراسم خاکسپاری او میگفت: «اگر تا دو سال دیگر علی با من بود، کردستان گلستان میشد🍃 کوملهها برای کشتن علی جایزه گذاشته بودند.»‼️ من از اول میگفتم یک شهید تقدیم به درگاه خداوند که چیزی نیست🥀ای کاش چند پسر داشتم و همه را تقدیم میکردم🕊️ امام دستور جهاد داده بود🍃 من و فرزندانم هم مطیع امر امام بودیم و هستیم💛 بی سیم چیِ شهید سید علی توکلی📞در خاطرات خود در خصوص حالات قبل از شهادت فرمانده علی آورده است:✍🏻 شهید توکلی قبل از حضور در عملیات لیلة القدر بسیار خوشحال بود🍃 علت را که جویا شدم در جواب گفت: دیشب حضرت علی (ع) را در خواب دیدم💚 که به من فرمودند: سه روز دیگر شما به میهمانی من خواهی آمد🕊️طبق خواب او در روز شهادت امیر المومنین علی(ع)🥀با اصابت گلوله💥 به شهادت رسید و میهمان سفره حضرت علی (ع) شد*🕊️🕋
*شهید سید علی توکلی*
*شادی روحش صلوات*
@khaimahShuhada
۸ بهمن ماه س#الروز_شهادت #طلبه_شهید #مهدی_ساوخی گرامی باد. 🥀
#زندگینامه
دوازدهم اسفند 1344، در روستای درم از توابع شهرستان نکا به دنیا آمد. پدرش علیجان و مادرش ربابه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح1) پرداخت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم بهمن 1365، در شلمچه به شهادت رسید. پیکر او مدت ها در منطقه برجا ماند و سال 1374 پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد .
«آخرين خداحافظي»
هيچ وقت براي رفتن به جبهه اين طور التماس نميكرد و قربون صدقه من نميرفت، با اين كه هفت بار به جبهه اعزام شده بود، ولي اين آخرين بار خيلي مهربان و رئوف شده بود و براي رفتن به دشت و پام افتاده بود و از من كسب اجازه كرد.
شب قبل از رفتن به همراه پدرش به حمام رفته بود و بعد از اين كه پدرش به خانه آمده همه مارو در خانه منتظر گذاشت كه بعدها فهميديم براي خداحافظي از اهالي محل به منزل تك تك آنها رفته بود. موقع رفتن زُل زد تو چشمام و از من خداحافظي كرد و رف و ديگر برنگشت. من هيچ وقت اين طرز خداحافظي پسر شهيدم را فراموش نميكنم، خداحافظي عجيبي بود.
«به نقل از مادر شهيد»
@khaimahShuhada
#خاطرات_شهدا
🕊#شهید_مهدی_ساوخی
«من مطمئنم پسرم شهيد شده»
تابستان سال 1370 بود كه از ستاد آزادگان استان به ما خبر دادند اسم مهدي در ليست آزادگان ديده شده از آن جايي كه ما لباس مهدي را تشييع كرده و باور كرده بوديم كه مهدي شهيد شده، ديگر باورمان نميشد مهدي تا به حال اسير بوده و الان در حال آزاد شدن ميباشد، ولي با اين حال همه از شنيدن اين خبر خوشحال بوديم و در تدارك مراسم استقبال از پسرم به شهر رفتيم، يادم هست كه تمام همرزمان، دوستان و آشنايان مهدي جمع شده بودند؛ همسرم به اتفاق چند تن از بزرگان محل و دوستان و آشنايان براي استقبال به فرودگاه ساري رفته بودند. يكي از آنها برايم تعريف ميكرد همين كه هواپيماي حامل آزادگان به زمين نشست پدر آقا مهدي گفت: پسرم توي اين هواپيما نيست و من مطمئنم كه پسرم شهيد شده، ولي ما حرفهاي مرحوم عليجان را نشنيده به حساب ميآورديم، ناگهان جمعيت به جلو هجوم آورد و هر كس به سراغ فرزند خويش ميرفت ولي مرحوم عليجان از جايش تكان نخورد. آزادگان يكي پس از ديگري از جلوي چشمان ما گذشتند و ما مهدي را نديدم، ناگهان يكي از ما صدا كرد كسي به نام مهدي در جمع شما نيست؟ در همين حال يكي از آزادگان به جاو آمد و اظهار داشت نامش مهدي است اما وقتي نام فاميلياش را شنيديم گويي كوهي از غم و ناراحتي بر ما سوار شده باشد، به زمين نشستيم و شروع به گريه كردن كرديم، بله نام اين آزاده مهدي ساوجي بود نه مهدي ساوخي و فقط اختلاف در نقطه باعث شد كه ما باور كنيم مهدي زنده است.
«به نقل از مادر شهيد»
@khaimahShuhada