eitaa logo
شهید جمهور
151 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨کودکی‌ که‌ شب‌ و صبح‌ شد!😱 (بخش ) 🔵پیرمرد در محله ما بود.هر روز در کوچه ها راه می رفت و مدح السلام را می‌خواند. مردم هم به او کمک می‌کردند. مادرم من را صدا کرد و گفت: برو این پول را بده به مرشد. رفتم دم در. دیدم مرشد پشت درب خانه ما ایستاده. پول را که به او دادم بی مقدمه گفت:برو به مادرت بگو بچه را بده!! من در حالی که بغض کرده بود بودم گفتم:دادام مرد! ما بچه کوچیک نداریم. مرشد یا الله گفت و از دهانه ی در وارد شد.سرش پایین بود. در همان دالان ایستاد خانه های به گونه‌ای بود که از داخل دالان خانه و پیدا نبود پیرمرد مرشد با صدای بلند گفت: ،دعا کردن و برات عمر پسرت را از خدا گرفته ام! برو بچه ات را شیر بده!!دوباره مادربزرگ همان را تکرار کرد: این بچه مرده.منتظر پدرش هستیم تا او را دفع کند. و بار دیگر جمله خودش را تکرار و رفت!مادربزرگ با ناباوری بچه را که حالا سرد شده بود از گوشه حیاط برداشت. وارد اتاق شد.مادر که صدای مرشد را شنیده بود و می دانست انسان با خدایی است با بچه را از داخل خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد. اما هیچ اثری از حیات در نبود. من گوشه اتاق ایستاده بودم.با چشمانی شده از تعجب به مصطفی نگاه می‌کردم.هرچه مادر تلاش کرد بی فایده بود. و هیچ تکانی نمی‌خورد! مادربزرگ نگاهی به مصطفی کرد و گفت:من مطمئنم این بچه ! حالا روحی همه ما ب هم ریخته بود. خواستم از اتاق بروم بیرون که یک دفعه مادر با صدای فریاد زد: مصطفی،مصطفی بچه است!! دویدم به سمت مادر. مادربزرگ و من هم جلو آمدند. صحنه ای که می‌دیدیم باور کردنی نبود. مصطفی آرام آرام تکان خورد!! آهسته،آهسته شروع به شیر خوردن کرد. و همه ی ما با تعجب فقط نظاره می کردیم.موبر بدن من راست شده بود.نمی توانم آن لحظه را ترسیم کنم.همه از خوشحالی میریختیم. فراموش نمی کنم. دقیقا سه ساعت مصطفی شیر میخورد! از بیماری و تب و... هم خبری نبود. من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.دیدم بالا و پایین می پریدم. شادی می کردم. خدا عمر دوباره به برادرم داده بود.خلاصه روز به روز بزرگتر شد. پسری با ، ، اما با کمی شیطنت! در حالی که همه اعضای خانواده به خصوص مادر ما محبت خاصی به او داشت. خدا بعد از مصطفی دو برادر به نام‌های و و یک به خانواده های ما بخشید. اما از علاقه ما به مصطفی چیزی کم نشد. 🔹پایان 📚منبع:کتاب شهید صفحه ۱۶ انتشارات شهید @sardaraneashgh
شهید ما پنج خواهر بودیم و یک برادر به نام بارونی جنگ که شروع شد بارونی به جبهه رفت و سال ۶۱ در به شهادت رسید و جنازه اش هم تا ۹ سال مفقود بود. نداشتن برادر خیلی برای‏مان سخت بود و جای خالی اش ما را بسیار آزار می داد. آرزو می کردیم که بعد از بارونی، خداوند به ما پسری عطا کند تا اینکه خدا احسان را نصیب ما کرد. احسان پنج ماهه بود که جنازه بارونی را هم آوردند. دیگر غم نداشتن برادر عذابمان نمی داد. خوشحال بودیم از اینکه خداوند لطف خود را به ما عطا کرد ، روزی با هم رفتیم گلزار شهدا؛ سر مزار برادرم، با صدای بلند داشتم گریه می کردم. احسان گفت: خواهرم با صدای بلند گریه نکن. افتخار کن که برادرت شهید شده. شهادت لیاقت می خواهد دعا کن این برادرت هم، مثل آن برادرت شهید شود. گفتم احسان از من چنین انتظاری نداشته باش نمیتوانم شهید مدافع حرم احسان فتحی @sardaraneashgh