eitaa logo
شهید جمهور
151 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره‌ای از مادر #شهید_مصطفی_صدرزاده #مصطفی باوجود مشغله‌ای که داشت، اگر فرصتی دست می‌داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی‌کرد. یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرف‌ها میشه. عمه‌ی مصطفی اصرار میکنه "بیا کنار، خودم ظرفها رو می‌شورم..." مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه عمه بعدا #روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست😊 #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم @sardaraneshgh
🔴 #عشق_چمرانی 💠 دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی می‌گذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی #ایراد می‌گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با #تعجّب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که مصطفی #کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی. دوستش فکر می‌کرد غاده #دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به #مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا می‌خندی؟ و غاده چشم‌هایش از خنده به #اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو #کچلی؟ من نمی‌دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای #صدر همیشه به مصطفی می‌گفت: شما چه کار کردید که #غاده شما را ندید؟ @sardaraneashgh
خاطره ایی از مادر صدر زاده باوجود مشغله ای که داشت، اگر فرصتی دست می داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی کرد👌 یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرفها میشه عمه‌ی مصطفی اصرار میکنه بیا کنار ، خودم ظرفها رو می شورم🍽 مصطفی با لحن طنز همیشگی  میگه  عمه بعدا اومد ، بگو ظرف هم می شست😊 @sardaraneashgh
🚨کودکی‌ که‌ شب‌ و صبح‌ شد!😱 (بخش ) 🔵مصطفی را خیلی دوست داشتم.برای من شده بود.تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بریده بریده حرف میزد.روز به روز هم دوست داشتنی تر می شد.شیرین زبانی های او ادامه داشت تا اینکه اتفاق بدی افتاد! شدیداً تب کرد. چند روزی بود که تب پایین نمی آمد. دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده‌ای نداشت. وضعیت و درمان مثل حالا نبود. ساعت به ساعت حالش بدتر میشد. هیچ کاری از دست ما بر نمی آمد. یکی دیگر از مادرم قبلاً به همین صورت از دنیا رفته بود. برای همین خیلی می‌ترسیدیم. کم‌کم نفس‌های او به شماره افتاد. کرد. هر لحظه داغ تر می شد. مادر گریه میکرد. هم کنار او بود و از هیچ کاری دریغ نمی کرد. انواع داروهای گیاهی و... بالای سر بچه پر بود از جوشانده و دارو. من هم در گوشه ای نشسته بودم و گریه میکردم. سه روز بود که حال برادرم خراب بود و هیچکاری نمی‌توانستیم انجام دهیم. ساعتی بعد صدای و ناله مادر بلند شد! مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد.برادر داشتنی من در سن یک سالگی از دنیا رفت!! آمدم جلو همه می‌خواستند مادر را آرام کنند. همان جا جنازه او را دیدم.هیچ تکانی نمی‌خورد. دهانش باز مانده بود. مادربزرگ برای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه را لای پارچه پیچید و کنار حیاط گذاشت.به من گفت: صبح فردا پدرت از روستا برمی‌گردد و بچه را دفن می‌کند! خیلی ناراحت بودم. تازه به شیرین زبانی های او عادت کرده بودم. این جدایی برای من خیلی سنگین بود. نشسته بودم گوشه حیاط و گریه می کردم. این های غم انگیز در دوران کودکی هیچ گاه از ذهن من پاک نمی شود. روز بعد را دقیقاً به خاطر دارم روز .بود پدر هنوز از روستا برنگشته بود که صدای آمد! 🔹ادامه دارد... 📚منبع:کتاب شهید صفحه ۱۶ انتشارات شهید @sardaraneashgh
🚨کودکی‌ که‌ شب‌ و صبح‌ شد!😱 (بخش ) 🔵پیرمرد در محله ما بود.هر روز در کوچه ها راه می رفت و مدح السلام را می‌خواند. مردم هم به او کمک می‌کردند. مادرم من را صدا کرد و گفت: برو این پول را بده به مرشد. رفتم دم در. دیدم مرشد پشت درب خانه ما ایستاده. پول را که به او دادم بی مقدمه گفت:برو به مادرت بگو بچه را بده!! من در حالی که بغض کرده بود بودم گفتم:دادام مرد! ما بچه کوچیک نداریم. مرشد یا الله گفت و از دهانه ی در وارد شد.سرش پایین بود. در همان دالان ایستاد خانه های به گونه‌ای بود که از داخل دالان خانه و پیدا نبود پیرمرد مرشد با صدای بلند گفت: ،دعا کردن و برات عمر پسرت را از خدا گرفته ام! برو بچه ات را شیر بده!!دوباره مادربزرگ همان را تکرار کرد: این بچه مرده.منتظر پدرش هستیم تا او را دفع کند. و بار دیگر جمله خودش را تکرار و رفت!مادربزرگ با ناباوری بچه را که حالا سرد شده بود از گوشه حیاط برداشت. وارد اتاق شد.مادر که صدای مرشد را شنیده بود و می دانست انسان با خدایی است با بچه را از داخل خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد. اما هیچ اثری از حیات در نبود. من گوشه اتاق ایستاده بودم.با چشمانی شده از تعجب به مصطفی نگاه می‌کردم.هرچه مادر تلاش کرد بی فایده بود. و هیچ تکانی نمی‌خورد! مادربزرگ نگاهی به مصطفی کرد و گفت:من مطمئنم این بچه ! حالا روحی همه ما ب هم ریخته بود. خواستم از اتاق بروم بیرون که یک دفعه مادر با صدای فریاد زد: مصطفی،مصطفی بچه است!! دویدم به سمت مادر. مادربزرگ و من هم جلو آمدند. صحنه ای که می‌دیدیم باور کردنی نبود. مصطفی آرام آرام تکان خورد!! آهسته،آهسته شروع به شیر خوردن کرد. و همه ی ما با تعجب فقط نظاره می کردیم.موبر بدن من راست شده بود.نمی توانم آن لحظه را ترسیم کنم.همه از خوشحالی میریختیم. فراموش نمی کنم. دقیقا سه ساعت مصطفی شیر میخورد! از بیماری و تب و... هم خبری نبود. من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.دیدم بالا و پایین می پریدم. شادی می کردم. خدا عمر دوباره به برادرم داده بود.خلاصه روز به روز بزرگتر شد. پسری با ، ، اما با کمی شیطنت! در حالی که همه اعضای خانواده به خصوص مادر ما محبت خاصی به او داشت. خدا بعد از مصطفی دو برادر به نام‌های و و یک به خانواده های ما بخشید. اما از علاقه ما به مصطفی چیزی کم نشد. 🔹پایان 📚منبع:کتاب شهید صفحه ۱۶ انتشارات شهید @sardaraneashgh
شهید جمهور
#شهید_احمدی_روشن
♦️امروز مصادف است با سالروز تولد شهید احمدی روشن. 🌷 یکی از پایه گذاران سایت هسته ای نطنز بود. و تاثیر بسیار زیادی بخش تامین کالاها و خرید تجهیزات هسته ای در حوزه غنی سازی در زمان تحریمها داشت. ♦️مصطفی در دی ماه 1358 بدنیا آمد . سر اذان ظهر ، پنجشنبه 20 صفر . 🌷پدرش شناسنامه اش را زودتر گرفت که متولد نیمه اول سال باشد تا زودتر به مدرسه برود.. آن موقع برای گرفتن شناسنامه زیاد سخت نمیگرفتند. شهادت و تولد مصطفی هر دو در ماه صفر بود. ♦️موقعی که به دنیا آمد پدرش هم وزنش خرما یا شکلات خرید و تقسیم کرد.و گفت: ( مولودی که روز پنج شنبه به دنیا بیاید خیلی مبارکه ؛ هم وزنش باید شیرینی تقسیم کرد ) 🌷🍃مصطفی عمویی داشت بنام محسن که شهید شد. مصطفی به خود میبالید و عموی شهیدش شد اسطوره مصطفی. مصطفی به خود میبالید که عمویش جز شهداست. @sardaraneashgh
🚨 اتفاق عجیب دوماه بعد از ازدواج 💠 دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی می‌گذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی می‌گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که مصطفی نیست، تو اشتباه می‌کنی. دوستش فکر می‌کرد غاده شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به ؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا می‌خندی؟ و غاده چشم‌هایش از خنده به نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو ؟ من نمی‌دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای همیشه به مصطفی می‌گفت: شما چه کار کردید که شما را ندید؟ @sardaraneashgh
🔰آخوند واقعی 🌾خبر رسید که با حمله💥 به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به برده است. صبح اول وقت راه افتادیم. 🌾مصطفی، به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار💥 دور کمر همه بود. پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به نگاه می کردند👀 🌾باور نمی کردند او اهل و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به رسانده بود🌷 امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر مصطفی، ول کن او نبودند. 🌾یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت : - اینو می گن ، اینو می گن آخوند! مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت : اینو میگن . اینو می گن سبیل😄 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @sardaraneashgh
عكسی بسيار شورانگيز و پر رمز و راز: اين عكس متعلق به كربلايی سيد مصطفی صادقی است كه يك بيت شعر هم با دست خطش باقی مانده است: "نرخ رفتن به سوريه چند است؟ قدر دل كندن از دو فرزند است" آخرین نفر پدرش با او روز سه شنبه صحبت کرده بود و ساعت ۴ صبح چهارشنبه شهید شده بود، خود من روز دوشنبه با مصطفی تلفنی صحبت کردم، چون تقریبا سه ماه از رفتنش می‌گذشت خیلی دلتنگش بودم، حرف که می‌زدیم گفتم: "مصطفی جان! مواظب خودت باش خیلی دلم برایت تنگ شده" گفت: "مادر! من را به حضرت زینب(س) بسپار، دلت آرام می‌شود" باور کنید الان هم با اینکه پسرم شده اما دل من آرام است چون پسرم را سپردم به خانم زینب(س)، می‌دانم که این بهترین سرنوشت برایش بوده... مصطفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ به منطقه مقاومت سوريه اعزام و در تاريخ ۱۳۹۶/۳/۱۶ مصادف با يازدهم ماه مبارك رمضان در وقت افطار در حماء به دست تكفيری های جنايتكار به درجه رفيع نائل آمد... مدافع حرم 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 به عشق شهیدان @sardaraneashgh
۲۱دی ماه سالروز شهادت مردی از تبار جهاد و شهادت درراه پیشرفت و عظمت مردمی که به ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف نشسته اند وچه شیرین است، طوری کار کنی که تاب دیدنت رانداشته باشند وبرای نابودیت هزینه کنند آری،جنس شهید روشن ازاین نوع بود، دشمن تاب وطاقت دیدن وکارکردنش رانداشت یادش گرامی و راهش پر رهرو شهدا را یاد کنیم باذکر صلوات بر محمد و آل محمد وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @khaimahShuhada
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظاتی با شهدا *مادر شهید موسوی: عشق به شهادت در پسرم او را مجنون کرده بود* *مادر شهید موسوی* در خصوص عشق به شهادت پسرش روایت می کند: با پدرش که حرف میزد معلوم بود چند باری خطر از بیخ گوشش رد شده، به شوخی چند باری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر میگفت: *دعا کنید این‌بار شهید شوم.* بعد از *شهادتش* هم همه می‌گفتند که سیدمصطفی خودش می‌خواست و دعا کرده بود که برود. به *سیدمصطفی* می‌گفتند: چرا حرف *شهادت* را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری؟! گفته بود: به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. عشق و علاقه زیاد *سیدمصطفی* به *شهادت* اگر نبود او را به سوریه نمی‌کشاند. مادر *سید مصطفی* در ادامه می گوید: با من از *شهادت* حرف نمی‌زد می‌دانست ناراحت می‌شوم. ولی من بی تابی و شوق او را برای *شهادت* میدیدم. ◇ اگر عشق و اراده‌اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمی‌رفت ، اما خودش می‌‌خواست که برود ، خودش می‌خواست که وارد رزم شود ، آرزویش شده بود که *شهید* شود. 🔹️ *«شهید سید مصطفی موسوی»* روز پنج شنبه ۱۸ آبان ۱۳۷۴ به دنیا آمد و در پنج شنبه ۲۱ آبان ماه ۱۳۹۴ در سن ۲۰ سالگی، در سوریه، جام *شهادت* را نوشید. سید که از نسل دهه ۷۰ بود، بر خلاف خیلی از هم نسل‌هایش، خیلی زود راه و هدف خود را پیدا کرد و با معرفتی که با مطالعه فراوان و گوش به فرمان رهبر بودن به دست آورده بود، به خیل عظیم آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند. یادش گرامی باذکر صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @khaimahShuhada