eitaa logo
شهید جمهور
151 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🍂🌴🍂🌴 🌾محسن به راحتی من و پسرش را رها کرد ، زیرا خدا عشق💓 اصلی او بود . همه از آن میزان عشقی که ما و محسن را بهم وصل می کرد، خبر داشتند ، همه از این عشق ما به هم حسادت می کردند ... 🌾 اما او همیشه به من می گفت: "زهرا ، شما در عشق من به خودت و پسرمان (علی) شکی ندارید. " اما وقتی موضوع به بانوی زینب (سلام الله علیها) مربوط شود ، من شما ، زهرا عزیزم را ترک می کنم و می روم. " 🌷 @sardaraneashgh
🔮شهدا عندربهم یرزقون... 🌹 آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند. چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید». دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم. گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد. 🌷 @sardaraneashgh
بسم رب الزهرا سلام الله علیها 🏴🕊🏴🕊🏴🕊 🔮توسل به حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌹 واقعاً در زابل خیلی به ما سخت می‌گذشت، از خدا خواستم کمک کند. تا اینکه بعد از چند ماه دوباره برگشت. وقتی شرایط ما را دید گفت «می‌رویم مشهد، لاأقل آنجا در جوار امام رضا (ع) خواهید بود.» سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام مربوط به همین سفر بود. چند قبضه سلاح داشت که می‌خواست آنها را به مشهد منتقل کند، من آن موقع باردار بودم. اسلحه‌ها را در بقچه‌ای پیچیدیم و من آن را به کمرم بستم. چون چهار ماهه حامله بودم، خیلی به چشم نمی‌آمد. صبح روز بعد سوار اتوبوس شدیم و به طرف مشهد راه افتادیم. در یکی از پاسگاه‌های بین راه گفتند «مسافرها پیاده شوید، می‌خواهیم همه را بگردیم»، رنگ از چهره‌ام پریده بود و نمی‌دانستم چه کنم! به حاج‌آقا گفتم «آقا! اگر بفهمند، پدر ما را درمی‌آورند.» ایشان هم گفت «همه دنبال ما هستند. اگر بفهمند، همین الان بی‌سیم می‌زنند با هلی‌کوپتر می‌آیند و ما را می‌برند.» هنوز نوبت به ما نرسیده بود، ایشان کمی فکر کرد و گفت «من الان به (س) این مطلب را می‌گویم، مطمئنم ایشان خودشان مراقبت می‌کنند.» بعد خیلی محکم گفت «حالا ببین (س) چه می‌کنند.» پایین آمد، بعد خیلی طبیعی شروع کرد به داد زدن که ای بابا! چقدر سخته با زن مسافرت کردن و... من هم پیاده شدم و به کناری رفتم. یک‌دفعه به طرف رئیس پاسگاه رفت و با عجله گفت «آقا، وضع خانم من خوب نیست. حالش به هم خورده، باردار هم است.» رئیس پاسگاه گفت «این که غصه ندارد، ببرش به قهوه‌خانه، آب و چای به او بده تا ما این مسافر‌ها را بگردیم، آن وقت شما بیایید و سوار شوید.» به همین سادگی آمدیم به قهوه‌خانه که نزدیک پاسگاه بود، نشستیم و چای خوردیم. در همان‌جا به راحتی نشسته بودیم که دیدم حال دگرگون شد! زیرلب حرف می‌زد و چشمانش بهاری شده بود. رو به من کرد و گفت «من که به تو گفتم. توسل به (س) ما را نجات می‌دهد.» او قبلاً هم بارها نتیجه‌ی این توسل را دیده بود. بعد از چند دقیقه آمدیم و سوار اتوبوس شدیم و به راحتی به مشهد رفتیم. منبع: کتاب مهر مادر/ انتشارات شهید ابراهیم هادی/ @sardaraneashgh
🔮رابطه شهدا با 🌹 سردار قائم مقام رئیس ستاد لشکر 41 ثارالله کرمان تولّد: 1335 - کرمان شهادت: 1365/10/5 - کربلای 4 - جزیره ام الرصاص مزار: گلزار شهدای کرمان دختر دوممون خیلی سر به هوا بود ، همیشه کفشاشو گم میکرد یک روز که داشتیم میرفتیم مسجد جامع ، دیدم کفشاش نیست ، برگشت به باباش گفت: " بابا اگه پای من زخم بشه فرشای مسجد نجس میشه چیکار کنم؟ " ایشان گفت: "بیا بقل من . " گفتم : " آخه یه حرفی به این بچّه بزن بگو مواظب کفشاش باشه ، هر وقت ما اومدیم بیرون کفشاشو گم کرده ، دعواش کن تا دیگع کفشاشو گم نکنه . " یه نگاه به من کرد و گفت : " نمیتونم چیزی بهش بگم آخه همنام حضرت فاطمه است. @sardaraneashgh
🔮رابطه شهدا با 🌹 سردار فرمانده لشکر 27 محمّد رسول الله نام پدر: احمد تولّد : 1336 - قهرود کاشان شهادت:1363/12/24 - عملیّات بدر - شرق دجله مزار : بهشت زهرا (س) قطعه 24 ردیف 75 شماره 23 داوود داشت به دنیا می اومد از اندیمشک اومدیم دزفول دنبال بیمارستان میگشتم. پرس و جوکه کردیم ، گفتند : " تنها یه بیمارستان مناسب توی این منطقه است ، بیمارستان (س) " تا حاجی اسم بی بی رو شنید طوری گفت یــا زهـرا که فکر کردم اتفاقی افتاده ، ولی خودش گفت: " اسم همسرم زهراست ، توی عملیات فتح المبین مجروح شدم با رمز یا زهرا(س) ، حالا هم که تولّد بچم تو بیمارستان حضرت زهراست . " حاجی راست میگفت ، همه زندگیش گره خورده بود به حضرت زهرا (س) ، پیکرش هم شد مهمون همیشگی بهشت زهرا (س) @sardaraneashgh
🔮پاسدار 🌹 از دیگر سئوالات این بود که اگر روزی شوم چکار می‌کنید؟ هنگامی که این صحبت را به زبان آورد، مقداری تعجب کردم، به او گفتم مگر الان جنگ است چرا شما این حرف را بیان کردید، گفت «من پاسدار هستم، پاسدار یک شخصی است که خودش را فدای اسلام و انقلاب کرده و این چنین فردی نه جای مشخص دارد نه مرگ او ساعت و روز معین، ممکن است که از صبح از خانه بیرون بروم و برگشتی نباشد. همواره در 10 سال زندگی مشترک ترس از دست دادن را در زندگی داشتم. این 10 سال را با دلشوره و اضطراب زندگی کرده و چون همیشه می‌دانستم یک روز را از دست خواهم داد ولی روزش را نمی‌دونستم، هر روز که به خانه برمی‌گشت و وجود او را می‌دیدم خدا را هزار بار شکر می‌کردم. 🌷 @sardaraneashgh
رابطه با سردار قائم مقام رئیس ستاد لشکر 41 ثارالله کرمان دختر دوممون خیلی سر به هوا بود ، همیشه کفشاشو گم میکرد یک روز که داشتیم میرفتیم مسجد جامع ، دیدم کفشاش نیست ، برگشت به باباش گفت: " بابا اگه پای من زخم بشه فرشای نجس میشه چیکار کنم؟ " ایشان گفت: "بیا بغل من . " گفتم : " آخه یه حرفی به این بچّه بزن بگو مواظب کفشاش باشه ، هر وقت ما اومدیم بیرون کفشاشو گم کرده ، دعواش کن تا دیگه کفشاشو گم نکنه . " یه نگاه به من کرد و گفت : " نمیتونم چیزی بهش بگم آخه # همنام است. ┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄ : ماافتخار می کنیم که امروز مزارش شهرمان است، مال ماست. کسی که در هیچ شبی، او قطع نمی شد. اگر در اتوبوس بود در وسط راه پیاده می شد، نافله شبش را به جا می آورد و با اتوبوس و یا خودروی بعدی خودش را می رساند. ما افتخار می‌کنیم به مغفوری که وقتی همسرش میخواست وضع حمل بکند، برای رساندن خود به بیمارستان، به خاطر حفظ بیت المال، از موتورسیکلت سپاه استفاده نکرد. @sardaraneashgh
🌸شهید مدافع حرم ولادت زمینی🌸: ۶۴/۱۰/۱۰ ولادت آسمانی🌸: ۹۵/۲/۱۶ 🌷 وقت هایی که منزل بود همیشه با هم می رفتیم مسجد. اصلا عادت کرده بودیم که همیشه به نماز جماعت برسیم.سیدمحمد را هم با خودش می برد. سید محمد دوچرخه پدرش را دوست داشت، آقا رضا دوچرخه سوارش میکرد و به مسجد می برد. بعد شهادت آقا رضا وقتی اومدیم خونه سید محمد دوچرخه باباشو که دید گفت: " مامان یادته بابا جون دوچرخه سوارم میکرد می رفتیم مسجد؟ منم بزرگ که شدم میخوام دوچرخه سوار شم برم مسجد، برات نون بگیرم..." 🌷 نقل از: 🌹 @khaimahShuhada