چند دقیقه ای کــه گذشت، آمــد بیرون. دســتش خالی بود. خواســتم کــار را یکــســره کــنم امــا باز هم نشد.
او رفت و مــن تا دمــدمــه های صبح همــان جا مــاندمــ. به فکــر فرو رفتمــ. به گذشته ام فکــر کــردمــ؛ به همــه کــارهایی کــه انجام داده بودمــ. به حرف های بی ســر و ته شهرامــ، مــســئول تیمــمــان و به تئوری های پوچ ســازمــان کــه مــن و امــثال مــن را به ورطه هلاکــت فرســتاده بود. یک لحظه به خودم آمــدمــ؛ ســوال بزرگی فکــر و ذکــرم را به خودش مــشغول کــرده بود کــه هر چه به مــغزم فشار آوردم پاســخی برای این ســوالم پیدا نکــردمــ. از خودم پرســیدم راســتی از آن همــه عشق و ایمــانم به خدا و آرمــان ســعادت مــحکــومــان، چه بر جای مــانده؟ در این ســه ســالی کــه از بهمــن ۵۷ گذشته، تمــام آرزویم این بود کــه برای حمــایت از کــارگرها و دهقان ها و به خاک مــالیدن پوزه امــپریالیســم آمــریکــا، یک روز دســت به ســلاح ببرمــ. حالا کــارم به جایی رســیده کــه باید در ترور یک کــارگر ســاختمــانی و یک رزمــنده مــحروم شرکــت کــنم و دســت آخر افتخار کــشتن کــســی نصیب مــن بشود کــه پوزه آمــریکــا را به خاک مــالید. با آویختن از ریســمــان پوســیده ســازمــان به چه مــنجلابی فرو رفته بودمــ؟... نه، مــن خدا را به ســازمــان و دوســت را به دشمــن فروخته بودمــ.
صدای اذان صبح از بلندگوی مــســجد بود کــه مــرا به خودم آورد. تصمــیمــم را گرفتمــ. مــوتور را روشن کــردم و راه افتادمــ. به کــجا؟... اولین مــقرّ ســپاه.
حالا هم اینجا هســتمــ، توی بازداشتگاه. شاید آزادتر از هر وقت دیگر از دوران زندگیامــ. این کــه بر ســرم چه خواهد آمــد اهمــیت چندانی ندارد. مــهم این اســت کــه تعقیب ســایه وار وزوایی در شب گذشته، پنجره ای را به روی مــن باز کــرد، پنجره ای رو به روشنایی.
دیگر مــن هرچه باشمــ، آن مــجاهد قلابی نیســتمــ. نه، نمــیتوانم یک مــنافق تروریســت باشمــ، مــی خواهم خودم باشمــ، یکــی از همــین مــردمــ، برای این مــردمــ.
📚ققنوس فاتح
#شهید_محسن_وزوایی
@shahidkharazi_com
#افزایش_ظرفیت_روحی ۵۷
🔶 اگر ما نگاه خودمون رو به زندگی و امتحان درست کنیم یکی از اثرات خیلی مهمش اینه که کاملا وابسته و آویزان خدا خواهیم شد.
✅ وقتی انسان به مقدرات و امتحانات الهی نگاه میکنه ناخودآگاه از خود بیخود میشه و خود بینی و تکبرش فرو میریزه.
🔹 همونطور که گفته شد گاهی اوقات دستگاه امتحان خدا به یه بنده خوب اجازه نمیده که یه کار خوبی که قصدش رو داشته انجام بده.
مثلا گاهی خدا اجازه نمیده که یه بنده خوب، برای نماز شب بیدار بشه.
چرا؟
🔵 چون الان دستگاه امتحان میگه که اون آدم اگه الان برای نماز شب بلند بشه دچار عجب شده و خراب میشه.
🔶 دستگاه امتحان میگه: این آدم هنوز بلد نیست که امتحان #عجب رو به درستی پس بده.
برای همین اگه چند بار دیگه نماز شب بخونه دچار عجب میشه و از بین خواهد رفت.
فعلا ظرفیت پیدا نکرده و برای همین نباید امتحان عجب ازش گرفته بشه.
@shahidkharazi_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صراط مستقیم خدا...
پدر شیعه...
خوش آمدے به زمین✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@shahidkharazi_com
صلوات خاصه حضرت امیر المومنین💚
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ أَخِي نَبِيِّكَ وَ وَلِيِّهِ وَ صَفِيِّهِ [وَ وَصِيِّهِ] وَ وَزِيرِهِ وَ مُسْتَوْدَعِ عِلْمِهِ وَ مَوْضِعِ سِرِّهِ وَ بَابِ حِكْمَتِهِ وَ النَّاطِقِ بِحُجَّتِهِ وَ الدَّاعِي إِلَى شَرِيعَتِهِ وَ خَلِيفَتِهِ فِي أُمَّتِهِ وَ مُفَرِّجِ الْكُرَبِ [الْكَرْبِ] عَنْ وَجْهِهِ قَاصِمِ الْكَفَرَةِ وَ مُرْغِمِ الْفَجَرَةِ الَّذِي جَعَلْتَهُ مِنْ نَبِيِّكَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصْرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ وَ الْعَنْ مَنْ نَصَبَ لَهُ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ وَ صَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْصِيَاءِ أَنْبِيَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ.
@shahidkharazi_com
حکایتی از استاد انصاریان:
طلبهای که به لوسترهای حرم امیرالمؤمنین (ع) اعتراض کرد 🔽
یکى از طلبههاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیرقابل تحملى بود. روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهر حضرت امیرالمؤمنین (ع) عرضه مىدارد: شما این لوسترهاى قیمتى و قندیلهاى بىبدیل را به چه سبب در حرم خود گذاردهاید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟!
شب امیرالمؤمنین (ع) را در خواب مىبیند که آن حضرت به او مىفرماید: اگر مىخواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل (نوعی سبزی) و فرش طلبگى است و اگر زندگى مادى قابل توجهى مىخواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد به خانه فلان کس مراجعه کنى، چون حلقه به در زدى و صاحبخانه در را باز کرد به او بگو: به آسمان رود و کار آفتاب کند.
پس از این خواب، دوباره به حرم مطهر مشرف مىشود و عرضه مىدارد: زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مىدهید؟! بار دیگر حضرت را خواب مىبیند که مىفرماید: سخن همان است که گفتم، اگر در جوار ما با این اوضاع مىتوانى استقامتورزى اقامت کن، اگر نمىتوانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: به آسمان رود و کار آفتاب کند.
پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن، کتابها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مىرساند و اهل خیر هم با او مساعدت مىکنند تا خود را به هندوستان مىرساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مىگیرد. مردم از اینکه طلبهاى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد، تعجب مىکنند.
وقتى به در خانه آن راجه مىرسد در مىزند، چون در را باز مىکنند، مىبیند شخصى از پلههاى عمارت به زیر آمد، طلبه وقتى با او روبرو مىشود، مىگوید: به آسمان رود و کار آفتاب کند. فوراً راجه پیشخدمتهایش را صدا مىزند و مىگوید: این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگىاش وى را به حمام ببرید و او را با لباسهاى فاخر و گران قیمت بپوشانید.
مراسم به صورتى نیکو انجام مىگیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مىشود.
فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف، چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند. از شخصى که کنار دستش بود، پرسید: چه خبر است؟
گفت: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است. پیش خود گفت: وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است. هنگامى که مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد. همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست.
او نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت: آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مىشود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم و همه مىدانید که اولاد من منحصر به دو دختر است؛ یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مىبندم و شما اى عالمان دین، هماکنون صیغه عقد را جارى کنید.
چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود، پرسید: شرح این داستان چیست؟
راجه گفت: من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (ع) شعرى بگویم، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم. به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم. مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود. به شعراى ایران مراجعه کردم. مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمىزد. پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (ع) قرار نگرفته است؛ لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید، نصف دارایىام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او درآورم.
شما آمدید و مصراع دوم را گفتید. دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است. طلبه گفت: مصراع اول چه بود؟ راجه گفت: من گفته بودم: به ذره، گر نظر لطف، بوتراب کند، طلبه گفت: مصراع دوم از من نیست، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (ع) است. راجه سجده شکر کرد و خواند:
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند
📚 @DasTanaK_ir
@shahidkharazi_com
در حرفهایش زیاد واژه "باباجون" میگفت؛ اما هیچ وقت فرصت نکرد مهدی اش را در آغوش بگیرد و باباجون خطابش کند، اما با این باباجون گفتن ها چه مهدی هایی را که شیفته خود نکرد...
روزت مبارک #پدر_مهربان_ما♥️
#نعم_الرفیق_ما
#روز_پدر
@shahidkharazi_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بشنویم📻🌱
خاطره اي از نعــم الرفیـق♥️
@ShahidKharazi_Com
پس از حسین، جهان بر سرش خراب شده
برای حفظ حرم، زینب انتخاب شده
نشاند بوسه به حلق بریده، از آن رو
به خون تشنه لبی، معجرش خضاب شده
کسی که داغ دو فرزند بر جگر دارد
نشسته سنگ صبورِ دلِ رباب شده
چه رفته بر دل زینب، کسی نمیداند
دمی که وارد مهمانیِ شراب شده
اگر چه خطبه خودش خوانده بود، اما شهر
پر از صدای رسای ابوتراب شده
هزار مرتبه تا روز آخِرَت، نفرین
به شام و بزم می و کوفهی خراب شده
به صبر عمهی سادات، شیعه مدیون است
که شرح کرب و بلا ، مانده و کتاب شده
🖤🖤🖤🖤🖤
@shahidkharazi_com