قسمت سوم
در عالم خودش بود. به زبان محلی گفتم: «نعمت ترسمبه» (نعمت میترسم) جواب داد: «با خدا باش» دوباره گفتم: «راس بواش، پرس (بلند شو از جات) باز هم گفت: «با خدا باش» و تکان نخورد.😭😭
🍃🌷🍃
خودم رفتم لب آب؛ قایقهای پر ازنیرو، متهورانه به آب میزدند و در دل اروند وحشی گم میشدند و خالی برمیگشتند.😭😭
🍃🌷🍃
شرایط سختی بود از زمین و هوا آتش میبارید؛ آسمان پر از منور بود، مثل فیلمهای هالیوودی انفجاری دیدم که چهار نفر را به همراه نخلهای اطراف برد روی هوا! در چنین وضعیتی #شهیدی را با ماشین به عقب میبردم.
🍃🌷🍃
فردای آن روز #صدها هواپیما بمباران کردند و وجب به وجب منطقه را شخم زدند،گاهی به جای موشک و بمب و خمپاره، تیرآهن و آهن پاره بر سرمان میریخت! که ما از ترسمان به نخلها میچسبیدیم.
🍃🌷🍃
از آن پس #سردرد های شدید، #سوزش چشم و #خارش بدن و #آبریزش بینی و #چشم #شروع شد که اول منو بردند اراک. بعد هم بیمارستان #شهید بهرامی تهران و سپس بخش #شیمیایی بیمارستان امام خمینی(ره).
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇