eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.5هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
7.4هزار ویدیو
125 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ وقتی ۱۳ سالم بود ازدواج کردم. خانواده‌ی شوهرم از اول گفتن که من باید با مادرشوهر زندگی کنم.‌اون زمان دختر ها این چیزا براشون طبیعی بود. وقتی رفتم خونشون خیلی در حقم بی انصافی شد. من بچه بودم ولی اونا ازم انتظار داشتن مثل یه زن با تجربه کار کنم. تمام کارهاشون سر من بود.‌ خواهرشوهرام که ازدواج کرده بودن همیشه میاومدن. سبزی پاک میکردن اشغالهاشون رو جمع نمیکردن. بعد رفتنشون من باید تمیز میکردم. اعتراضم میکردم که واویلا میشد. ❌کپی حرام ⛔️
۱ وقتی ۱۹ ساله بودم شوهرم اومد خواستگاریم هر چی پدرم مخالفت کرد و جواب رد داد اما شوهرم سمج تر از این حرفها بود و ول نمیکرد ی بار که بابام خیلی باهاش بد رفتاری کرد چند وقت بعدش پیغام فرستاد که رفتم قم و جمکران و گفتم‌ امام زمان چهل هفته میام تا اونی که میخوام و از تو بگیرم بابامم وقتی اینو شنید گفت بخاطر امام زمان کوتاه میام و قبول میکنم که ازدواج کنید تمام این مدت من تماشاچی بودم و کسی نظرم ر نپرسید نه برای جواب منفی نه برای جواب مثبت شوهرمم دوباره اومدن خونمون اما اینبار برای بله برون و قرار مدار عروسی، باز هم من فقط تماشا میکردم و هیچ کس ازم‌ نپرسید ایا راضی هستی یا نه ❌کپی حرام ⛔️
۲ خلاصه با تمام کشمکش ها سر مهریه بالاخره همه موافقتشون رو اعلام کردن و ما رو هم محرم موقت، شوهرم هر روز با هدیه میومد خونمون و میگفت من تورو از امام زمان گرفتم و جات روی چشم هامه منم بخاطر سن و سالم و اینکه خوشحال بودم شوهر کردم وابسته ش شدم خیلی هوام رو داشت و نمیذاشت کسی اذیتم کنه همیشه میبردم بیرون و خرید میکردیم تا اینکه رو عروسی رسید مراسم عقد و عروسیمون یکی بود شب عروسیم بهترین شب زندگیم‌ بود شوهرم همه کار کرده بود تا شب رویایی برام‌‌ بسازه و موفق هم شد بعد از ازدواج هم هر کاری میکرد تا من راضی باشم میگفت به سختی به دستت اوردم و به راحتی از دستت نمیدم و نمیخوام ذره ای ناراحتی داشته باشی اما بچه خیلی دوس دارم‌ اگر میخوای جبران کنی این خوبی هام رو بچه دار شیم ❌کپی حرام ⛔️
۳ منم قبول کردم انقدر شوهرم‌خوب بود که بخاطر محبت هاش و رضایتی که ازش داشتم شده بود نور چشمی پدر و مادرم، بعد از مدتی خبری از بارداری من نشد انگار شوهرم کمی ناامید شده بود مادرش بهش گفت ی مدت زمان میبره و نترس چیزی نیست اما شوهرم متوجه نمیشد و استرسش رو به منم منتقل میکرد هر چی اطرافیان میگفتن استرس براتون خوب نیست انگار نمیشنید هر روز شرایط زندگیم از روز قبل سخت تر میشد و مدام از ناباروری زنان برام میگفت و اینکه زندگیشون خراب شده بهش میگفتم نترس ما فقط زمان لازم داریم اما قبول نمیکرد و میگفت ما دیگه بچه دار نمیشیم چیزی که برام جالب بود این بود که فقط از مشکل زنان میگفت یعنی یقین داشت که خودش سالمه ❌کپی حرام ⛔️
۴ بعد از چند ماه ورق برگشت و چهره واقعی خودش رو نشون داد همش جنگ و دعوا میکرد وسایل رو میشکوند و داد میزد میگفت من بچه میخوام تو ناقصی نمیتونم باهات زندگی کنم من زن سالم میخوام تو لیاقت محبت های منو نداری ارزشش رو نداری که بهت حتی نگاه کنم تو مشکل داری انقدر گفت و گفت تا ی روزی تو چشم های ناباورم نگاه کرد و گفت میخوام‌ طلاقت بدم و با یکی که سالمه ازدواج کنم انگار اب یخ ریختن روی سرم مردی که همش زمزمه میکرد عاشقمه داشت بهم‌ میگفت که طلاقم‌ میخواد بده منم قبول کردم و به خونه پدرم رفتم وضع مالی همسرم خوب بود و تمام مهریه م رو پرداخت کرد و چون حق طلاق با مرد هست به راحتی طلاقم داد مدتی افسرده بودم و خونه نشین شدم پدر مادرم هر کاری میکردن تا خوب بشم ❌کپی حرام ⛔️
۱ توی ی خانواده مذهبی بزرگ شدم تو محله مون خانواده من به مذهبی بودن معروف بودن و چدر مادرم بین مردم اعتبار ویژه ای داشتن من ی جورایی همون بچه مردمم‌ که سرکوفت میشم تو سر بقیه از این‌جهت که تو محله ما من نماد الگو دختری بودم که هر خانواده ای میخواست داشته باشه و منو تو سر بچه هاشون میکوبیدن همین کارها باعث شد که نتونتم دوستی داشته باشم و کسی از من خوشش نمی‌اومد از دخترهای محله مون فقط یکی حاضر به دوستی با من بود و بس بقیه سراغم نمی اومدن یا انقدر مسخره م میکردن که از هر جمعی فاصله میگرفتم ❌کپی حرام ⛔️
۲ با گذشت زمان حجاب من هر روز کاملتر میشد تا اینکه ی بار متوجه شدم یکی از پسرهای محله مون نگاهش به من فرق داره تو سن نوجوانی بودم و ناخواسته برام جذاب بود ناخواسته و زیر زیرکی گاهی نگاهش میکردم تا اینکه ی روز توی ی کوچه خلوت منو پیدا کرد و گفت که عاشقمه و از من خوشش میاد میگفت ی چراغ سبز بده تا بیام‌ خواستگاریت اما من حتی نگاهشم نکردم و به راهم ادامه دادم وقتی رسیدم خونه قلبم تند تند میزد و تمام وجودم پر از شعف بود چند روزی گذشت و جرات نمیکردم از در خونه برم بیرون تا اینکه مسجد مراسم گرفتن و منم‌ رفتم‌ برای کمک تو مسیر دوباره دیدمش و هیچ عکس العملی نداشتم وقتی رسیدم به مسجد و وارد شدم دیدم‌ مادرش با دیدن من لبخندی زد و با خواهرش که کنارش بود پچ پچ کردن ❌کپی حرام ⛔️
۳ خودم‌رو بی اهمیت نشون دادم و تو مسجد مشغول کار ها شدم دخترا بهم کنایه میزدن که مادر فلانی خیلی نگاهت میکنه ولی اهمیت ندادم وقتی برگشتم خونه دیدم مامان بابامم دارن با هم پچ پچ میکنن و حرف از خواستگار میزنن که مامانم گفت مادر علی زنگ زده برای تو خواستگاری کرده ما هم فعلا جوابی ندادیم خیلی تلاش داشتم لبخندم رو ببندم اولین نفری بود که بهم ابراز علاقه کرده بود بابام موافقت کرد و اومدن خواستگاری وقتی رفتیم تو اتاق صحبت کنیم بهم گفت شرط خاصی ندارید؟ گفتم فقط صداقت برام مهمه نمیخوام دروغی بشنوم حتی اگر دلمم بشکنه و بدونید ناراحت میشم بازم‌نمیخوام دروغ بگید دستهاش رو توی هم قفل کرد و گفت ❌کپی حرام ⛔️
۴ راستش من ی چیزی هست که باید بهتون بگم‌ انشالله که تو تصمیمتون برای ازدواج بی تاثیر باشه راستیتش من از اول بهتون علاقه ای نداشتم اینکه نگاه میکردم یا بهتون واکنش نشون میدادم بخاطر این بود که بچه ها میگفتن زیر چادرت همه کار میکنی و این چادر فقط حفظ ظاهرته اما وقتی افتادم دنبالت و بهم بی توجهی کردی متوجه شدم همه حرفهاشون چرته و تو پاکی ما شرط بسته بودیم سر اینکه اون روز تو کوچه تو چراغ سبز نشون بدی و چندتاشون یواشکی داشتن نگاه میکردن ولی تو هیچ واکنشی نداشتی منم شرطو بردم و مهرت به دلم نشست از حرفهاش حالت تهوع کردم باور نمیصه ی نفر چقدر میتونه وقیح و پست باشه که روی پاکی ی دختر شرط ببنده ❌کپی حرام ⛔️
۱ از بچگی عاشق بهم ریختن رابطه پدر مادرم بودم خوشم میومد دعوا کنن، گاهی اوقات مامانم میگفت سارا تو با اینکه خیلی بچه ای ولی خیلی سیاست داری و بلدی چیکار کنی، ولی دخترم سعی کن این سیاستت روی کارهای خوب به کار بیاری، نه اینکه فتنه کنی، ولی من به نصیحت های مامان اصلا گوش نمیدادم. نزدیک اومدن بابام که میشد، کل خونه رو بهم میریختم تا ببینه خونه مرتب نیست و دعواشون بشه زمان گذشت و من بزرگ شدم، افتادم تو فکر آزار و اذیت پسرها تو راه مدرسه پسری نبود که باهاش دوست نشده باشم و بازیش ندم با اینکه دبیرستان بودم و سنم‌ کم بود ولی خوب بلد بودم ادما رو بازی بدم سنم که یکم رفت بالاتر با ی پسری به نام حمید اشنا شدم برعکس ما اوضاع مالی خوبی داشت و با بابام متفاوت بود بابام همیشه به من و مامانم شک داشت و نمیذاشت جایی بریم ولی حمید اینجوری نبود من حتی یواشکی بابام میرفتم سرکار بعد از اینکه از خونه میرفت بیرون میرفتم سرکار و قبل از برگشتنش برمیگشتم خونه ❌کپی حرام ⛔️
۲ چون مامانم باهام همکاری میکرد همه چیز راحت بود توی ی مزون لباس عروس کار میکردم و گاهی منجوق و ملیله دوزی لباس های مجلسی و عروس و میاوردم خونه مامانم انجام میداد و پولشو بهش میدادم حمید برادر یکی از مشتری هامون بود و من واقعا بهش علاقه داشتم انقدر با سیاست رفتار کردم که ازم خواستگاری کرد و با خانواده ش اومد خونمون خواستگاری بابام اولش مخالف بود اما‌وقتی از اوضاع مالیشون خبر دار شد و دید که خانواده خوبی هستن موافقتش رو اعلام کرد و ما موفق شدیم عقد کنیم خمید و خانواده ش خیلی با محبت بودن منم با تعریف و پاچه خواری خودمو عزیز کردم اما با خودم‌گفتم باید دورشون خالی بشه کم کم شروع کردم به تفرقه افکنی و دعوا درست کردن بین فامیل جوری که حمید و خانواده ش فکر میکردن همه ادمهای بدی هستن ❌کپی حرام⛔️
۳ من شدم عزیز خانواده و کسی بدون مشورت من حتی اب هم نمیخورد، میدونستم خاله م با ی نفر ده سال همو دوس دارن و نمیتونن بهم برسن بالاخره دایی هام موافقت کردن و خاله م با کسی که دوستش داشت نامزد کرد این ازدواج به مذاق من خوش نیومد برای همین رفتم و با برادر اون پسر دوست شدم و شروع کردم زیر اب خاله م رو زدم میگفتم که اون با همه دوست بوده و الکی میگفته که عاشق برادر توعه ازشم اتو داشتم و میدونستم که به کیی نمیگه من بهش گفتم انقدر گفتم و گفتم تا بالاخره خبر رسید که نامزد خاله م باهاش سرد شده و مثل قبل نیست طعم‌ پیروزی دهنم رو شیرین کرد از اینورم به خاله م میگفتم این قابل اعتماد نیست و ادمی‌ که هنوز هیچی نشده شروع کرده به سردی بعد ازدواج بدتره و تا جایی که تونستم زیر اب نامزدش رو زدم و موفق شدم نامزدی رو بهم‌ بزنم‌ اما این کافی نبود و شروع کردم زیر گوش دایی هام خوندم تا اینکه موفق شدم ی شر بزرگ به پا کنم و همه رو به جون هم انداختم و راه برگشت خاله و نامزدش رو بستم ❌کپی حرام⛔️