eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.5هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
7.4هزار ویدیو
125 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ سجاد که ادعا داشتن خانزاده هستن از بزرگانن حالا پسرشون همچین دسته گلی به آب داده بود دستور بازداشت سجاد رو دادم سجاد رو آوردن و خانواده ش تلاش می کردند با پول قضیه رو حل و فصل کند اما قبول نکردم گفتم که اگر الان عقدش نکنه مجبورشون می کنم پسرش به زندان بره به سجاد گفتم حق اینکه این دختره رو اذیت کنه نداره باید زندگیش زیر نظر من باشه گفتم هر زمان که ترکش کنی اذیتش کنی یا حتی طلاقش بدی اجازه نمیدم پدر و مادر شوکت عقل درست حسابی نداشتن میترسیدم که بی عقلی هاشون زندگی دخترشان را از این خراب‌تر بکنن خانواده سجاده مجور بودند ❌کپی حرام ⛔️
۵ چاره‌ای ندارشتن شکست را قبول کردن و برای شوکت یه خونه ساختن شوکتم بچه ش بزرگ کرده و سجادی که با بلهوسی خودش قصد سوء استفاده از یک دختر بیچاره داشت مجبور شد تا آخر عمر با شوکت زندگی کنه بعد از چند سال منتقلم کردن به شهرو منم رفتم با همکاری که قرار بود بعد از من اونجا مستقر بشه صحبت کنم بهش گفتم که جریان شوکت چیه گفت از زندگیش مراقبت میکنه و اگر روزی منتقل شد به همکارای بعدی هم میگه مراقب شوکت باشن الان چندین سال از آن ماجرا گذشته تا جایی که من میدونم هر فرمانده ای که به اونجا منتقل شده مواظب زندگی شوکت بوده شوکت هم زندگی خوبی رو میگذرونه سجاد هم نقش ی مرده خوب برای زن و بچه اش بازی میکنه ❌کپی حرام ⛔️
۱ آقایی هستم ۳۸ ساله. بیست و هشت سالم بود که با معرفی خاله‌م به خانمی، ازدواج کردیم. از همون اول متوجه اختلافات فرهنگی‌مون شدم اما اصلاً فکرش رو نمی‌کردم که کار به جاهای باریک بکشه. زیبا زنی بود که به شدت اهل تجملات بود تا پولی رو پس انداز می کردیم برمی داشت میرفت بازار و خرید میکرد. اون هم فقط دکوری های گرانقیمت یه بار پس انداز سه ماه‌مون رو برد یه گلدون خرید و برگشت وقتی بهش اعتراض کردم که ما مجسمه به این گرونی نمی‌خواهیم انقدر گریه کرد گفت تو به من توجه نمی کنی که از حرفم پشیمون شدم ❌کپی حرام ⛔️
۲ تصمیم گرفتم کمی بهش سخت بگیرم تا قدر پول رو بدونه دیگه پس انداز هام رو بهش نمی دادم فقط همون پول ماهانه خودش رو می دادم اما اعتراض نکرد. باعث تعجبم بود. زنی نبود که در برابر پول کم ساکت بمونه.یه بار ازش خواستم پول ماهانه‌ش رو کمی کمتر بگیره ولی قشقرقی به پا کرد. سکوتش عجیب بود. چند روز بعد یک شمعدان گرانقیمت خرید. قیمتش با پولی که بهش داده بودم نمی‌خورد. ازش پرسیدم گفت تو تخفیف خرید ولی اصلاً با عقل جور در نمی آمد سوال و جوابش کردم‌که از کجا خریدی دوباره شروع به گریه کرد که چرا اعصابم رو خورد میکنی اونجا بهش شک کردم ❌کپی حرام ⛔️
۳ یک روز که رفت خونه مادرش گلدون رو برداشتم به بازار رفتم و به چند تا مغازه نشون دادم ولی قیمتش خیلی بالاتر از قیمتی بود که به من گفته بود نمیدونستم اون همه پول را از کجا آورده.‌اما باید میفهمیدم. زنگ زدم خونه مادرش تا ازش بپرسم اما گفتند که اونجا نیومده از ناراحتی تمام بدنم گر گرفته بود خیلی فکر کردم اول تصمیم گرفتم بابت دروغ‌ها کتکش بزنم اما دیدم بهتره اول سر از کارش در بیارم بفهمم این همه پول را از کجا میاره.وقتی برگشت خونه تلاش کردم طبیعی برخورد کنم اما زیاد موفق نبودم چون‌عصبانیتم خیلی بالا بود. حرفی از پول گلدون و شمعدان نزدم ولی بهش گیر دادم که خونه ی مادرت نبودی کحا بودی. اصلا تو گفتی میرم خونه‌ی مادرم به چه حقی جای دیگه رفتی ❌کپی حرام ⛔️
۴ مشاجره مون انقدر طول کشید که برای اولین بار دست روش بلند کردم.‌ باورش نمیشد. دو روزی قهر کرد که من هم مایل به این قهر بودم ولی بعدش آشتی کرد.‌ ناخواسته باهاش سرسنگین بودم یه هفته مرخصی گرفتم و از دور مراقبش بودم روز آخر وقتی دیدم هیچ کاری نکرد و شکم بیخود بوده گل و شیرینی خریدم تا برم ازش معذرت بخوام که دیدم یک ماشین جلویی خونمون ایستاد و زیبا بیرون اومد و روی صندلی جلو نشسته خون خون منو می‌خورد که چرا جلو نشسته اما سعیده پاش رو فراتر گذاشت به اون مرد دست داد ❌کپی حرام ⛔️
۱ من اصلاً دین نداشتم و نه تنها اسلام را قبول نداشتم بلکه هیچ دین دیگه ای رو اصلن قبول نداشتم چون فکر می‌کردم دین باعث میشه ک  نتونم موفق شم. تصورم از موفقیت چیزهای دیگه ای  بود ، فکر می‌کردم دین مانع موفقیته نمیزاره به هیچ جا برسم ، همیشه برام کسایی که حجاب داشتن، محجبه بودن برام خنده دار بود همیشه مسخره میکردم تا سن ۱۸ سالگی یک اسلام ستیز بودم هرکاری که ضد دین،اسلام بود انجام می‌دادم . یکروز خیلی اتفاقی تو محل کارم که تولیدی  بود یک خانم که تازه استخدام شده بود، به اسم زهرا وقت استراحت هم صحبت شدیم از من خواست کلاس قرآن شرکت کنم ،‌ خندیدم گفتم اصلن علاقه ای به این چیزا ندارم اما اصرار های زهرا خانم اخلاق، برخورد خوبش باعث شد حتی برای امتحان کردنش  کلاس قرآن برم . ❌کپی حرام ⛔️
۲ بعد از دوروز از پیشنهاد زهرا خانم محل برگزاری کلاس و ساعت شروع ازش پرسیدم. زهرا خانم خیلی خوشحال بود ازینکه میخوام تو کلاس قرآن شرکت کنم، بهم قول داد که هیچوقت ازین تصمیم پشیمون نمیشی . پیش خودم میگفتم که من به این چیزها علاقه ندارم این رفتن فقط یه بار امتحانیه میدونم خودمو میشناسم ولی هی پشیمون میشدم میگفتم بهتر بگم نمیام  فقط برای اینکه تو ذوق زهرا خانم نزنم میرم یبار اشکال نداره ، بعد از سرکار باید میرفتم کلاس قرآن سریعا رفتم خونه حاضر شدم مانتوم پوشیدم ب اینه نگا کردم از خودم خجالت میکشیدم که با بد حجابی برم اونجا بقیه چی میگن  ولی بعدش میگفتم بیخیال بابا من اینطوریم حالا انگار برای همیشه میخوام برم با همون لباس های بد حجاب راهی شدم . ❌کپی حرام ⛔️
۳ وقتی که رسیدم برخورد های تموم خانم های کلاس قرآن با من خیلی خوب بود و حتی یک نفر نگفت که چرا حجاب کامل نداری؟چرا آرایش داری ؟ کلاس قران تموم شد راهی خونه شدم ، کل راه به برخورد خوبشون و چقدر با حجاب زیبایی خاصی داشتند فکر کردم. تقریبا یک ماه از رفتنم به کلاس قرآن میگذشت ،تصمیم گرفتم‌ چادر امتحان کنم . بعد کلاس قرآن هرچه سریع تر میرفتم که زودتر برسم به مغازه چادر فروشی که واقع در محلمون بود ، انگار بعد اون کلاس عوض شده بودم ی آدم دیگه انگار علاقه پیدا کرده بودم وقتی به آیه ها ، مفهومهاش فکر میکردم علاقم بیشتر می‌شد وارد مغازه شدم فروشنده مغازه خانم چادری بود و اولین سوالش این بود که چه چادری مد نظرتون ؟من که از چادر سر در نمیوردم فقط ی اسم از چادر توی ذهنم بود گفتم :چادر عربی. ❌کپی حرام ⛔️
۱ ازدواج ما کاملا سنتی بود فامیل دور بودیم ، موقع ازدواجمون من ۱۷ سالم بود رضا ۲۴ سالش،پدرم وقتی ۸ سالم بود فوت کرد،مادرم با هزارتا سختی بزرگم کرد تو سن کمم من راهی خونه بخت کرد دوسال بعد ازدواجمون مادرم هم فوت کرد. عاشق رضا بودم ،رفتارای رضا هم همین نشون میداد با حرف زدنش، کاراش همیشه بهم ثابت میکرد که دوسم داره.یک سال بعد ازدواجمون خدا بهمون یک دختر داد اسمش گزاشتیم سحر سحر ۶ سالش بود که یه شب با رضا بحثمون شد، گفت: دیگه نمیخوامت میخوام برم زن دوم بگیرم دلم از حرفش خیلی شکست ولی حرفش فراموش کردم گفتم حتمن از روی اعصبانیت این حرف زده ولی رضا حتی بعد از یهفته از اون بحث هنوز باهام صحبت نمی‌کرد توی اشپز خونه بودم که یهو صدای گریه سحر شنیدم،ترسیدم سریع رفتم پیش سحر ❌کپی حرام ⛔️
۲ رضا سیلی زده بود به صورت سحر،صورت سحر که دیدم طاقتم تموم شد ازش پرسیدم این بچه چه گناهی کرده ؟این کارات چه معنی داره؟ رضا در جواب حرفم فقط گفت نه تورومیخوام نه بچتو، میخوام زن دوم بگیرم ی مدت کوتاه دیگه عقدش میکنم میخوای طلاقت بگیر ،میخوای نگیر،وسایلت جمع کن برو انگار محسن حرفش جدی میگفت توی چشام اشک جمع شد فقط گفتم مگه من چیکار کردم ؟جوابی نداشت فقط داد بیداد میکرد دلم خیلی شکست از حرفای رضا باورم نمیشد .با خودم هی میگفتم خدایا کجا برم! من که جایی ندارم! از خدای خودم نا امید شده بودم، هرچقدر که با رضا حرف زدم حرف خودش میزد، تصمیم خودم گرفتم  به رضا گفتم من که جایی ندارم کجا با این بچه آواره بشم!اشکال نداره زنتو بگیر ولی طلاق نگیریم من با این بچه آواره خیابونا نکن زن دومتم بیار طبقه بالا ❌کپی حرام⛔️
۳ رضا اولش راضی نشدولی انگار دلش به رحم اومد باورم نمیشد این همون رضای قبله چطور میتونه انقدر نامرد بشه! من ک جز عشق ورزیدن کاری نکردم رضا فردا همون روز زن دومش گرفت ولی نیورد خونه شک کردم گفتم‌مگه نگفتی همینجا زندگی می‌کنید! گفت فعلا رفته خونه خواهرش شب میاد حرفش باور کردم سحر که مریض شده بود هی بهونه میورد گریه میکرد خونه رو رو سرش گزاشته بود،رضا عصبی شد گفت:خواهش میکنم این یه شب خونه ازین خونه برید بزار یه شب از صدای این بچه دور باشم بخاطر شرایطی که داشتم مجبور بودم قبول کنم یه زنگ به دوست قدیمیم نازنین که نوه خاله رضا بود، باهم در ارتباط بودیم طلاق گرفته بود زدم بهش قضیه تعریف کردم گفت بیا امشب حالا باهم حرف میزنیم وسایل سحر جمع کردم رفتیم شب اونجا موندم صبح وقتی خواستم در خونرو با کلید باز کنم دیدم کلید عوض کرده ❌کپی حرام⛔️