#ظلم ۲
کار به جایی رسید که ما شدیم هجده ساله و مادرم دوتا دختر از شوهرش داشت اگر ما خونه نمیرفتیمم کسی سراغمون رو نمیگرفت و براش مهم نبود کجاییم ما همین طور بی محبت بزرگ شدیم تا اینکه از طریق یکی فهمیدیم که بابای ما تمام این سالها حقوق داشته و مادرمون میگدفته دقیقا پولی که بخاطرش سرزنش میشدیم و سرکوفت میشنیدیم پول بابامون بوده به مادرمون که گفتیم شروع کرد خودزنی و گریه میگفت جرا اینجوری میگید شوهرشم حمایتش میکرد ما رفتیم سرکار و عملا دیگه پولی از مادرمون ندیدیم حتی غذای خونشم ما میخریدیم شوهرش که فوت کرد اوضاع ما بدتر شد همش مادرم میگفت بچه یتیم دارم و خرجشون زیاده کم کم سنمون رفت بالا و زن گرفتیم مامانم از خداش بود که ما میریم از خونه ش ولی بعد از ازدواج ما بدتر شد میگفت
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#شانس ۱
من بچه دوم و تنها دختر خانواده بودم همه بهم محبت خاصی داشتن مخصوصا برادرهام که همه جوره مراقبم بودن و نمیذاشتن کسی اذیتم کنه فکر میکردم بزرگ بشمم زندگی همینه اما یکم که بزرگ شدم تازه متوجه محدودیت هاشون شدم همش میگفتن بخاطر خودته و ما مراقبتیم اما من ناراضی بودم و نمیخواستم تا اینکه ی روز دیدم داداشم اومد خونه با مامانم پچ پچ میکرد و هی ی حرف رو تکرار میکرد اخر سر مامانم عصبی داد زد که نه نه نه گفتم نمیشه من که سر در نیاوردم بی اهمیت نشستم سر درسم که حرفهای اروم مامان توجهم رو جلب کرد
من برم خونه اونا بگم چی؟ بگم دخترم و برای پسرتون خواستین ما ندادیم حالا اومدیم خواستگاری دخترتون؟ ولی داداشم حرف سرش نمیشد و حرف خودشو میزد اما منم با اون سن کمم میفهمیدم که حرف مامانم منطقیه
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#شانس ۲
تازه فهمیدم که منم خواستگار داشتم و بهم نگفتن وقتی که داداشم رفت به مامانم گفتم چرا بهم نگفتی خواستگار دارم اونم گفت برادرات گفتن نگم منم نگفتم پاپیچش شدم که چرا نگفتی اونم گفت داداشات حساسن دنبال جارو جنجال تو خونه نیستم مامان جان توام نباش خیلی حرصم گرفت که چرا داداشام دخالت میکنن و به اونا ربطی نداره زورمم نمیرسید اما همینکه میدیدم داداشم نمیتونه به دختر محبوبش برسه برام کافی بود چند سالی گذشت و داداش منم در تب و تاب اون دختر زندگی میکرد تا اینکه مامانم رفت خواستگاریش اونام دقیقا حرفی و زدن که مامانم میگفت گفته بودن شما مارو قابل ندونستین که دخترتونو بدید بهمون بعد ما بهتون بدیم؟ همینم دلمو خنک میکرد و حالم حسابی جا اومده بود برای کنکور شرکت کردم و رشته پزشکی قبول شدم تو همون گیر و دار بود که مامان باز رفت خواستگاری دقیقا بار پنجمش بود که اونا رضایت دادن و داداشم با مهدیس عقد کرد
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#شانس ۴
داداشم اشفته بود و همش میگفت باید با برادردزن اون ازدواج کنم ی روز که داشت داد و بیداد میکرد منم سکوتم رو شکستم و بهش گفتم تو حق نداری برای من تصمیم بگیری تو زندگی من هیچ کاره ای و فقط و فقط ی برادری توهم چیز دیگه ای نزن فشار های زن داداشم روی داداشم همش بیشتر میشد که باید خواهرتو راضی کنی من و پسر عموم عقد کردیم داداشمم به هر شکلی بود زنش رو برگردوند علیرضا شوهرم خیلی هوام رو داشت اروم و خونسرد بود ولی اگر کسی اذیتم میکرد کسی جلودارش نبود زن داداشم با من و علیرضا حسابی چپ شده بود و داداشمم باهاش موافق بود هر حرفی از دهنشون در میومد بهمون میگفتن ولی باز ما سکوت میکردیم
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#شانس ۳
دختر خوبی بود و سعی میکرد با همه اعضای خانواده صمیمی باشه جز من با من ی جور دیگه بود گاهی میومد کنارم تا از زیر زبونم بکشه بیرون ببینه با کسی هستم یا نه منم دیگه حواسم بود بهش هر چیزیو نمیگفتم تا اینکه شروع کرد از داداشش برام تعریف کردن و میگفت مرد زندگیه من بازم سکوت کردم و هیچی نگفتم سال اول بودم و کلی هدف و ارزو داشتم که پسر عموم اومد خواستگاریم ته دلم ازش خوشم میومد وقتی داداشپ و زنش فهمیدن قیامت کردن که حق نداری زن اون بشی و باید زن برادر خانمم بشی بین حرفهاشون فهمیدم که زن داداشم به این دلیل راضی شده چون داداشم قول من رو به داداش اون داده باورم نمیشد حاضر باشه برای اینده من تصمیم بگیره و با زندگیم بازی کنه فقط به این خاطر که خودش خوشبخت باشه بابام ازم حمایت کرد و گفت تو خودت باید تصمیم بگیری و اهمیتی به قول و قرار داداشت نذار اون از طرف خودش حرف زده و نباید میزده زن داداشم رفت قهر و پسر عموم هم جواب مثبت از من گرفت
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
پارت جاافتاده داستان شانس🙏🌹
#پشیمونی_یک_مرد ۱
مادر من زن لجباز و یک دنده ای بود همیشه حرف حرف خودش بود و هر کاری میخواست میکرد بابام که فوت کرد مامانم با خیاطی خرج من رو میداد بزرگتر که شدم با ارثی که بابام گذاشته بود و پس انداز مامانم موفق شدم ی صرافی بزنم کار و بارم که گرفت مادرم گفت باید دختر دایی ت رو بگیری خودمم به فاطمه علاقه داشتم ولی تا حالا به ازدواج فکر نکرده بودم وقتی گفت میتونم بگیرمش خیلی خوشحال شدم دوس داشتم زنم به انتخاب مادرم باشه چون خیلی برام زحمت کشیده بود به خیالم میخواستم براش جبران کنم با اینکه دختر داییم رو به درخواست خودش گرفتم ولی از لحظه ای که عقد گردیم با زنم لجبازی میکرد
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#پشیمونی_یک_مرد ۲
نمیذاشت برم دیدنش یا هدیه براش بخرم نهایت دیدار ما شب جمعه ها بود که صبح جمعه ش مامانم منو از خونه مینداخت بیرون میگفت به زن نباید رو داد و پررو میشه و من هر روز از زنم دورتر میشدم تا اینکه زمان عروسیمون رسید هر موقع زنممیگفت این چه وضعیه و تو اصلا پیشم نیستی بهش میگفت تو حرف نزن و مگه چول نمیخوای بهت پول میدم مادرم بخاطر اینکه ی وقت با زنم خوب نباشم و بهش وابسته نشم از من ی ادم رفیق باز بی مسئولیت ساخت از همون شب اول عروسی چون خونمون طبقه پایین خونه مادرم بود مامانم سر ناسازگاری گذاشت زنمم هیچی نمیگفت تا اینکه ی روز مدر زن و مادر زنم اومدن خونه ما و رفتار مادرم رو دیدن داییم که پدر زنمم بود بهم گفت این رسمش نیست
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#پشیمونی_یک_مرد ۳
گفتم دایی ما با هم خوبیم گفت چه خوبی؟ از ساعت هشت تا دوازده شب نشستم که ببینم کی میای خونه اما نیومدی ساعت دوازده که اومدی تازه رفتی طبقه بالا پیش مامانت حاضری زدی تو زن گرفتی؟ تو هنوز از مادرت جدا نشدی انقدر بچه رو اذیت کردی که گوشت به تنش نمونده اسم خودتو میذاری مرد؟
خیلی خجالت کشیدم وقتی که داییم رفت خواستم به زنم بگم که پشیمونم اما تا اومدم حرف بزنم بهم گفت هیچی نگو و بشین فکر کن توافقی تمومش کنیم یا مهریه بگیرم؟ از اون شب دو هفته گذشت هر شب دعوا داشتیم زنی که ساکت بود و تو سری خور که هر کاری میگفتم انجام میداد دیگه به حرفم گوش نمیکرد و ورد لبش فقط ی کلمه بود طلاق
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#پشیمونی_یک_مرد ۴
ی بار که بهش گفتم چرا اینجوری میکنی گفت اینهمه کوتاه اومدم و دم نزدم فقط برای اینکه زندگیم حفظ بشه و ابروم نره اما تو لیاقتش رو نداری اون شب بابام اومد هر چی زنگ و پیام زدم نیومدی دیگه نمیخوامت انقدروگفت و گفت تا راضی شدم طلاقش بدم، بعد از اینکه طلاقش رو دادم ی مقدار از مهریه ش هم بهش دادم و رفت تازه فهمیدم کیو از دست دادم مثل چی پشیمون بودم ولی دیگه نمیشد کاری کرد چندباری واسطه فرستادم که برگرده اما قبول نکرد مامانمم همش میگفت خوبش کردی طلاقش دادی رفت الان خودمون دوتا هستیم و اون از اولم ادم نبود اما من زنم رو دوست داشتم دیکه زندگی برام بی معنی شد هر لحظه بیشتر عذاب وجدان میگرفتم که زنم رو رها کردم
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#حسرت ۱
بچه بودم که بابام مرد ارث خوبی برامون گذاشت اما منم شروع کردم به کار سخت کار میکردم و پس انداز میکردم وقتی که یکم بزرگتر شدیم از خودم سرمایه داشتم و شروع کردم به کاری که همیشه دوسش داشتم نوزده سالم بود که ی روز دیدمش مهتاب دختر سر به زیری که اصلا به کسی توجه نمیکرد و با باباش زندگی میکرد خبر داشتم که مادرش فوت شده دلم بد جوری میشش گیر بود رفتم و به مادرم گفتم که من مهتاب رو میخوام شروع کرد به کولی بازی که این دختره مادر نداره و به ما نمیخوره هر چیگفتم من خودشو دوس دارم گفت نه این باباش معتاده و من نمیذارم تو بگیریش حتی ی لحظه نمیتونستم از فکر مهتاب بیرون بیام هر روز میرفتم و از دور میدیدمش تا اینکه ی روز دیدم دم در خونشون شلوغه جلو رفتم که دیدم باباش فوت شده
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌
#حسرت ۲
خیلی ناراحت شدن تنها بود تنهاتر شد اما بعد از فوت باباش و عزاداریش رفتم سراغش بهش گفتم که من عاشقتم و میخوامت اونم قبول کرد یواشکی مادرم عقدش کردم روزای خوبی و با مهتاب گذروندم خیلی خوش بودیم برام شعر میخوند تو زمانی که زن ها دنبال تشک دوختن و غیبت و سبزی پاک کردن بودن مهتاب دنبال شعر و تمرین خط و شاعری بود از کنارش بودن لذت میبردم بر عکس مامانم که زن اشوبگری بود مهتاب خیلی ارامش داشت زندگی ما خوب بود تا اینکه ماددم متوجه شد مهتاب رو عقد کردم شروع کرد به لجبازی اولش با قلدری و تهدید خواست مجبورم کنه که طلاقش بدم اما موفق نشد نمیخواستم هیچ جوره دست از دوست داشتنش بکشم اما مامانمم ول کن نبود ی مدت با مهربونی تلاش میکرد اما بازم اهمیتی بهش ندادم تا اینکه ی روز وقتی برگشتم خونه دیدم میخواد خودش اتیش بزنه خواهرام جلوش رو گرفته بودن
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌
#حسرت ۳
دلم سوخت نمیخواستم مادرمم از دست بدم به مهتاب گفتم ی مدت الکی طلاقت میدم تا اروم بشه دوباره عقد میکنیم اونم قبول کرد وقتی طلاقش دادم گفت من مهره شطرنجت نیستم کخ هر موقع نخواستی بیرونم کنی برای همیشه میرم از زندگیت بهش التماس کردم اما اهمیت نداد مامانمم مجبورم کرد دختری که خودش میخواست رو بگیرم اصلا دوسش نداشتم ولی دیگه زنم بود رفتم سراغ مهتاب ولی خونه رو فروخته بود و رفته بود کلی گشتم تا پیداش کردم گفت تو زن داری و من نمیتونم هوو باشم الانم ازدواج کردم مزاحمم نشو مادرم دقیق بعد از ازدواج من فوت شد به مهتاب گفتم زنم رو طلاق میدم برگرد اما قبول نکرد ی مدت زیر نظرش داشتم تا خیالم راحت شد که شوهر نداره دقیق روزی که رفتم بهش بگم میخوام زنم رو طلاق بدم در و باز نکرد از دیوار رفتم بالا و دنیا دور شرم چرخید مهتاب فوت شده بود اونمتو تنهایی
#ادامهدارد
#کپی_حرام❌❌❌