eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.5هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
7.4هزار ویدیو
125 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ برگشتم خونمون و دید زن ها رو اورده وسط خونه میوه هایی که براش له له میزدیم و خریده بود برای اون زنا جلوشون بهم گفت میبینی تو لیاقت هیچی نداری بخاطر دخترم حرفی نزدم چندماهی گذشت و زندگیم جهنم بود که بابام فوت کرد خیلی برام سخت بود و طاقت فرسا مامانم بعد از چهلم بابام صدامون کرد گفت من قد خودم ثروت دارم بیاید این ثروت رو تقسیم کنید شوهرم که بوی پول بهش خورده بود از این رو به اون رو شده بود برای من لباس خرید با دخترم بازی میکرد برای خونه خرید میکرد به پاهام افتاد ببخشمش منم بخشیدم رفتارهاش عادی نبود ولی با خودم گفتم شاید تصمیم گرفته عوض بشه زندگیمون قشنگ شده بود و داداشام دنبال انحصار ورثه بودن ❌❌
۵ ی روز مامانم گفت عقل داشته باش شوهرت بخاطر ارثت باهات خوب شده حواستو جمع کن هر چی حماقت کردی بسه ی شب شوهرم خواب بود گوشیش رو چک کردم و دیدم بله با ی خانم‌ هماهنگ کرده با من مهربون باشه ارثم رو ازم بگیره و با هم برن ترکیه خیلی دلم سوخت ولی به شوهرم نگفتم، به برادرام گفتم به من ارثی ندید و نگه دارید اونام قبول کردن به شوهرم گفتم بابام منو از ارث محروم کرده تا میتونست منو زد و گفت نقش بازی میکرده دوباره کارهاشو شروع کرد گفتم طلاقم رو بده بچه هم‌میبرم جای مهریه قبول کرد بعد از طلاق با ارثیه م ی خونه خریدم و دو تا مغازه م بهم ارث رسیده بود دادم اجاره اون زن شوهرم و رها کرد هر جی التماس کرد برگرده پیشم محلش نذاشتم الان با دخترم به معنای واقعی زندگی میکنم ❌❌
۱ من و شوهرم تو دانشگاه اشنا شدیم روزای خوبی بود و سعی میکرد منو به خودش علاقه مند کنه مادرم فوت شده بود و وقتی فهمیدم پدر اونم فوت شده خیلی دلم براش سوخت و مطمئن شدم با هم‌خوشبختیم چون اونم مثل من کمبود داره و منو درک میکنه قبول کردم که رابطه رو ببریم سمت ازدواج خیلی خوش رفتار بود همه جا منو میبرد و میگفت تا جوونیم باید بگردیم خیلی بهمون خوش میگذشت چند ترم‌از من بالاتر بود فارغ التحصیل شد و به محض اینکه مدرکش رو گرفت رفت سرکار، شغل خوب و مرتبط با مدرکش گیرش اومد و اینده دار بود چند ماهی گذشت و حقوقش رو جمع کرد گفت میخوام بیام خواستگاریت ❌❌
۲ قبول کردم و با عمه م مطرح کردم که کمک کنه و بابام و راضی کنه بابام به این راحتی ها راضی نمیشد و میگفت منو شوهر نمیده من یادگار مادرمم و اگر ازدواج کنم تنها میشه بهش گفتم بابا من که به این زودی نمیرم خونه شوهر حالا پیشتم کلی باهاش حرف زدم و عمه و عموم رو واسطه کردم تا بالاخره راضی شد بیان خواستگاری بابام چون نمیخواست من شوهر کنم حسابی سخت گرفت شوهرمم هر کاری بهش بابام میگفت انجام میداد بابام مهریه سنگین گذاشت شوهرم قبول کرد وسایل انداخت گردنش شوهرم قبول کرد فقط شوهرم گفت باید طبقه بالای خونه مادرم زندگی کنیم چون تک فرزندم باید کنار مادرم باشم بابامم‌ قبول کرد بالاخره بعد از کلی شرط و شروط و سخت گیری موفق شدیم عروسی کنیم ❌❌
۳ بعد از عروسی مادرشوهرم از خواب که بیدار میشد میومد مینشست خونه من پیش من تا شب که میخواستیم بخوابیم فقطم عین ی دوربین که همه چیزو میبینه نگاه میکرد باهاش حرفم که میزدم روشو میکرد اونور ی روز بهش گفتم مامان من ی وقتا نیاز دارم تنها باشم فقط خدا میدونه چه قیامتی کرد که تو سرمو ازم گرفتی خونه م رو گرفتی میخوای بیرونم‌ کنی انقد جیغ زد تا وقتی که شوهرم اومد‌پرسید چی شده شروع کرد به خود زنی و میگفت زنت بهم گفت از این خونه گمشو بیرون شوهرم گفت مامانم چی میگه گفتم بخدا اینحوری نشد از صبح که بیدار میشه اینجاست تا شب منم راحت نیستم و میخوام تنها باشم مادرشوهرم گفت تنها باشی که چیکار کنی نکنه میخوای به کسی زنگ بزنی ی جوری حرف میزد انگار من قصدم خیانت به شوهرمه گفتم این چه حرفیه خب منم ادمم میخوام ی لباس باز بپوشم ارایش کنم جلوی شما نمیشه ❌❌
۴ میخوام ی روز مثلا غذا نخورم مادرشوهرم فوری مرید وسط چیه ی لقمه غذا از مال‌ پسرم میدی بهم زورت میاد خیره نگاهش کردم و گفتم هر چی بگم شما ی چیزی میگی من حرفی ندارم رفتم توی اتاق انتظار داشتم شوهرم طرف منو بگیره ولی نگرفت و با مادرش نشستن به حرف زدن حتی شامم رفتن پایین و شوهرم اونجا خوابید خیلی برام سخت بود من و تنها گذاشت و رفت من حرفی نزده بودم فقط میخواستم تو خونه خودم راحت باشم، از فرداش شرایط بدتر شد صبح مادرشوهرم با شوهرم‌ اومد‌ خونه شوهرم کلامی با من حرف نزد و رفت مادرشوهرمم نشست رو مبلا سرتاسفی تکون دادم و مشغول کارهام شدم نهارم رو گذاشتم که دیدم اومد ی غذای دیگه درست کرد منم حرفی نزدم ظهر ‌که شوهرم اومد‌خودم و اراسته کردم رفتم جلوش که دیدم با من حرف نمیزنه و فقط از نهار مادرش خورد ❌❌
۵ مامانشم موذیانه نگاهم میکرد بعد از نهار دوتایی رفتن تو اتاق یهو منم رفتم دیدم دارن وسایلم رو میگردن و گوشیم دست شوهرمه میگه باید بررسی کنم تو چرا میخوای تنها باشی و میخوای با کی حرف بزنی خیلی حرکاتش برام زور داشت بهم گفت از اولم بهم شک داشته و بخاطر همین مادرشو اورده خونه پیش من، کارهاشون که تموم شد و هیچی‌ پیدا نکردن شوهرم رفت سرکار و مادرشوهرم چرت بعد ازظهرش رو زد منم وسایلم رو جمع کردم و اروم از اون خونه بیرون زدم الان چندماهی میشه که طلاق گرفتم و رفتم میش مشاوره بهم گفت شوهرم بد دل بوده و شکاک منتهی چون من دوسش داشتم نمیدیدم این اخلاقشو خداروشکر میکنم که با جدایی ازش به ارامش رسیدم ❌❌
۱ شوهر اولم معتاد بود و دست بزن داشت با زور و زحمت تونستم ازش طلاق بگیرم و ی نفس راحت بکشم هفت ماه گذشت سرکار میرفتم و دستم توی جیب خودم بود خواستگارای کم و زیادی هم داشتم ی روز یکی اومد خواستگاریم که اوضاع مالیش عالی بود و دستش به دهنش میرسید فقط ی پسر چهارساله سندرم داشت از این عقب مونده ها که همه شون شکل هم هستن گفت زنم طلاق گرفته بچه رو نخواسته مادرم گفته نگه میدارم‌ اما گفتم نه هر کسی منو و اون زندگی رو بخواد باید بچه م رو هم بخواد منم قبول کردم باهاش ازدواج کنم ادم به ظاهر خوبی بود و بچه ش هم ساکت بود عروسی نگرفتیم و بعد از عقد رفتیم تو خونه ش برای زندگی
۲ بچه ش خیلی اذیت میکرد گاهی اوقات یواشکی دعواش میکردم و میگفتم نکن گوش نمیکرد و دوباره تکرار میکرد اصلا نمیفهمید چی میگم فکر نمیکردم اینجوری بشه و نتونم کنترلش کنم اما بی نهایت شیطون بود و حرف نمیفهمید فقط افتاده بود گردنم خونه هر کسی میرفتم هر جا مهمونی دعوت بودیم اینم با ما بود و من باید دنبالش میدوییدم زندگی خیلی خوبی داشتم ولی حضور این بچه رو اعصابم بود ی بار خواستیم بریم مسافرت به شوهرم گفتم بذاریم پیش مادرت اخم غلیظی کرد و گفت بار اخرت باشه این حرفو میزنی این بچه توهم هست من از اول باهات شرط کردم و قبول کردی
۳ با هم رفتیم مسافرت و من مثل همیشه دنبالش میدوییدم که نکن و خودتو به خطر ننداز اصلا گوش نمیداد مادر بی وجدانش هم نمیومد یک روز ببرش من‌نفس بکشم برگشتیم خونه چند روزی گذشت که دیدم صداش نمیاد رفتم تو اتاق و دیدم با لوازم ارایش من خودش و همه جا رو کثیف کرده منو که دید تازه ذوق کرد اخمش کردم و تا میخورد کتکش زدم که حق نداشتی دست بزنی التماس میکرد ولش کنم ولی هر چی بیشتر میگفت جریح تر میشدم که بزنمش کشیدمش بردمش تو اشپزخونه و قاشق و گذاشتم رو گاز تا داغ بشه میخواست فرار کنه ولی نگهش داشتم و خوب که داغ شد گذاشتم روی رون پاش که جیغش رفت هوا اما اروم نشدم و روی اون یکی رون پاشم گذاشتم نفسش بالا نیمومد و همش جیغ میزد خیلی ترسیدم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم و نمیتونستم جمعش کنم
۴ هر چی‌میگفتم اروم باش اروم نمیگرفت ترسوندمش و گفتم اگر بازم گریه کنی و جیغ بزنی بازم داغت میکنم که حرف گوش کن بشی باباتم‌ که اومد حرفی نمیزنی وگرنه بازم داغت میکنم اونم فقط نگاهم کرد حتی براش پماد هم نزدم و شلوارشو پاش کردم ظهر که شوهرم اومد بچه ش هی نق نق کرد که شوهرم رفت مثل همیشه باهاش بازی کنه دستش خورد به پاش جیغ بچه رفت اسمون شلوارشو در اورد ببینه چی شده که دید جای سوختگیه خودمو زدم‌به اون راه و گفتم نمیدونم چی شده یهو مسرش با زبون خودش همه چیز و تعریف کرد براش شوهرم بهم گفت چرا اینکارو کردی گفتم با لوازم ارایشم خونه رو خودشو کثیف کرد بعدم من لوازم ارایشم رو دوست داشتم گفت اونارو کی خریده بود؟ گفتم تو گفت خو لامصب بازم میخریدم چرا بچه مو زدی مگه کم برات خریدم یا کم گذاشتم برات گفتم بخدا پشیمونم اون لحظه عصبی بودم
۱ من یازده ساله بودم که عموم اومد خونمون و گفت دخترت مال پسر من شوهرم ۱۵ ساله بود همه قبول کردن کسی از من نپرسید که میخوام یا نه ولی تو عالم بچگی کلی خوش بودم پسرعموم زیاد رفت و امد میکرد خونمون حسابی عاشق هم بودیم و منتظر بودیم که ازدواج کنیم و بریم خونه خودمون همیشه برام کادو میاورد و کلی قربون صدقه م میرفت عموم وضع مالی انچنانی نداشت ولی نامزدم گفته بود که برام بهترین زندگی رو میسازه تا اینکه من شدم ۱۵ ساله و شوهرم ۱۹ سالش بود که عروسی گرفتن برامون خیلی خوشحال بودم انگار رو ابرا سیر میکردم رفتیم خونه خودمون پول نداشتیم ولی هر کاری میکرد من خوش باشم و واقعا زحمت میکشید ۲ ی روز خواهراش اومدن خونمون بهترین پذیرایی و با سالاد و دسر انجام دادم ولی همش موقع خوردن دهنشون رو کج میکردن انگار به زور میخورن گفتم‌اگر ایرادی داره ببخشید یهو خواهرشوهرم داد زد که اره تو فکر کردی کی هستی که اینجوری میگی و اینجا خونه داداش ماست هر کاری بخوایم میکنیم دهنمونم کج میکنیم تو هیچی نیستی گفتم ابجی من که حرفی نزدم چیزی نگفتم فقط گفتم ایراد غذا رو ببخشید پوزخندی زد و گفت نمیتونی حرف بزنی ما سه تاییم تو یکی حرف بزن ببین زنده میمونی یا نه دختره پررو سرمو انداختم پایین و غذام رو خوردم هیچ کدوم تو جمع کردن و شستن کمکم نکردن و فقط ازم ایراد گرفتن وقتی رفتن نشستم ی دل سیر گریه کردم که اخه چرا اینجوری میکنید؟ مگه من غریبه م دختر عموتونم شب که شوهرم اومد چشمهام رو که دید پرسید چی شده و دلتنگی برای مادرم رو بهونه گریه هام کردم