#قسمت_اول
#حق_کشی
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم داستان اتفاقیه که توی ۴۰ سالگی مادربزرگم براش اتفاق افتاد
زمینی توی محلهی ما خالی بود و صاحبش به خاطر تمکن مالی که داشت اونجا رو نمیخواست.
مادربزرگم که وجود یکحسینه رو توی محل کممیدونست رفت و با اونفرد صحبت کرد و راضیش کرد تا اونجا رو برای ساخت حسینه اهدا کنه. اون فرد خیلی استقبال کرد و توی یه برگه اهداش رو اعلام کرد و به مادربزرگم داد. کمک مالی چشمگیری هم برای ساخت اون حسینه بهش داد.
با اون پول مادربزرگم شروع کرد ولی چیزی نگذشته بود که پول تموم شد.
برای اینکه کار نخوابه راه افتاد پیش خیرین محل و شروع کرد به پول جمع کردن. یادمه اون موقع ها قبض های ۲۰۰ تومنی صادر میکردن و از مردم هم پول جمع میکردن.۶ سال طول کشید تا زینبیه نیمه ساخته شد
اما هنوز کمو کسری داشت و مادر بزرگمن بی خیال نشد. رفت دفتر امام جمعهی محل از اونجا هم پول گرفت.شب و روزش شده بود فکر کردن به زینبیه و ساختش. مردم هم سنگ تموم گذاشتن و ساختش تکمیل شد.
مراسمافتتاحیهی بزرگی گرفته شد و چون سرشناس های محل تو ساختش کمک کرده بودن تمامشون اومدن.
خب هیئت امنای محل ما با بسیج خواهران خوب نبودن و مادربزرگم اولینکاری کرد بسیج خواهران رو آورد اونجا تا فعالیت کنن.
بسیج هم با کمکهای مردمی زینبیه رو تجهیز کرد. از سمامور های بزرگ بگیر تا دیگ و گاز های بزرگ برای پخت نذری.
#ادامه_دارد
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین مانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین مانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
#قسمت_اول
#رزمنده
در سال 55 در ماه مبارک رمضان یه روحانی برای تبلیغ به روستای ما اومد، و، وقتی دید مردم طالب دونستن احکام و آموزش قرآن هستند، خانه ای در روستای ما خرید و همسر و فرزندانش رو به روستای ما اورد، خانه اش شده بود دارلقران در همه سنین مختلف برای کودکان و بزرگسالان، پسر و دختر و زن و مرد کلاس قران، تفسیر و احکام در ساعات مختلف روز بدون دریافت هیچ هزینه ای برگزار میکرد، پسر بچه ها و آقایون رو پسرش و خودش توی مسجد درس میداد، دختر بچه ها و خانمها رو خانمش توی خونه خودشون درس میداد
من از 11سالگی تا 13سالگی که ازدواج کردم پیش خانم ایشون کلاس قرآن میرفتم، پسر همسایمونم که 18 سالشون بود پیش خود حاج آقا قران و احکام میخوندن، و تو خط مذهب و دین اومدن ولی خونوادشون مذهبی نشدن، اما ما همگی خونوادگی تو خط مذهب افتادیم، این آقا به خونوادشون پیشنهاد ازدواج با من رو داده بود، که. با مخالفت همه اعضا خونواده به جز پدرشون قرار گرفته بود، پدرش که حالا در قید حیاط نیست و خدا بیامرزدش، گفته بود، بچم دوست داره زنش مومن باشه شماها چیکار دارید، و اومدن من رو از مادر بزرگم خواستگاری کردن، مادر بزرگم به بابام گفت، بابام قبول کرد ولی مادرم به شدت مخالفت میکرد، میگفت بچه من مذهبی هست توی خونواده اینها اذیت میشه، ولی بابام جواب بله رو داد، و میگفت حساب این پسر از خونوادش جدا هست...
#ادامه_دارد...
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
#قسمت_سوم
#رزمند
زمان اعزام همسرم به جبهه من یه دختر دو ساله داشتم و یکی هم بار دار بودم، موقع به دنیا اومدن دختر دومم همسرم جبهه بود، دختر اولم خیلی بهانه پدرش رو میگرفت، مینشست در حیاط، وهر کی بهش میگفت چرا اینجا نشستی میگفت، اینحا ننشتم (نشتم) بابام بیاد، ازش میپرسیدن، بابات کجا رفته؟ میگفت صدام خوشِ (صدام رو بکشه) چون همسایه ها این حرفش رو تحویلش میگرفتن، اونم خوشش اومده بود، تقریبا هر روز میرفت در حیاط همون سوال و جوابها تکرار میشد، من خودم مشوق پدر و همسرم میشدم برای جبهه رفتن، ولی با این حال، هر وقت دیر نامه هاشون میرسید و مدتی میشد که ازشون بی خبر میشدیم، من یه مریضی میگرفتم، یه بار دو هفته شد که نه نامه اومد ازشون نه تلگراف، من همه بدنم شد پر از جوش های ریز، نه میتونستم بخوابم، نه بشینم، روزی دو بار میرفتم حموم و صِدر و ماست میمالیدم به بدنم. که فقط خنک میشدم و کمی از خارش بدنم خوب میشد، مراجعه کردم به پزشک، آقای دکتر روزی یک آمپول تو رگی و کلی قرص و شربت بهم داد، ولی هیچ فرقی نکرد، یه دفعه در حیاطمون رو زدن، در رو باز کردم، اصلا باورم نشد، همسرم بود، به محض دیدنش، یه جیغ از خوشحالی کشیدم، دو روز از اومدن همسرم به مرخصیس گذشت، یه دفعه متوجه شدم، جوش های بدنم همه خوب شدن...
#ادامه_ دارد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
#قسمت_چهارم
#رزمنده
یه بار دیگه یادمه زمان آزاد سازی خرمشهر بود، بازم چند روزی از همسر و پدرم بی خبر بودیم و چون عملیات شده بود نه نامه میومد نه تگلراف، من دست چپم بالا نمیومد، کلی دوا درمون کردم ولی بی فایده بود، تا اینکه اول پدرم بعدشم همسرم اومدن مرخصی، بعد دست من خود به خود خوب شد، دیگه عادت کرده بودم، هر وقت مریض میشدم خودم خونه یه درمانهایی میکردم، همسر و پدرم که میومدن حالم خوب میشد، پدرم یک بار زخمی شد اومد خونه خوب که شد دوباره رفت، و تا قبول قطعنامه 598 جبهه بود، وقتی هم که اومده بود خیلی ناراحت بود، چون امام خمینی رحمه الله علیه فرموده بودند قبول قطعنامه برای من به منزله جام زهری بود که نوشیدم، بابام میگفت امام خمینی تحت فشار بوده که قطعنامه رو قبول کرده، همسرمم تو جبهه آر پی جی زن بود، اینقدر که شلیک کرده بود، ناشنوا شد و برگشت، در قسمت اداری سپاه مشغول به کار شد، که بعد از چند سال یه سمعک های خیلی ریزی اومد که با عمل جراحی توی گوش همسر من گذاشتن و یک گوشش خوب شده و میشنوه، امید وارم این خاطره ای که براتون گفتم جذاب بوده باشه،
#یا_علی
#پایان
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
بیست و هفت سالمبود. هم تو فامیل هم بین دوست هام فقط من مجرد بودم و حتی یک خواستگار هم نداشتم.
دوست هام یکی یکی شوهر میکردن و من فقط حسرت میخوردم. یه روز از پایگاه به خونه برمیگشتم و پنهانی گریه میکردم. سوار تاکسی شدم، رادیوش روشن بود، و در حال اجرای برنامه مذهبی بود.
آقایی داشت حرف میزد. میگفت: حاجتی داشتم و هر کاری میکردم برآورده نمیشد. تا تصمیمگرفتم ۴۰ پنجشنبه سر مزار چهل شهید برم سنگ مزارشون رو بشورم و براشون فاتحه بخونم. تا خدا به واسطهی ابروی شهدا حاجتم رو بده. سر هفتهی چهلم حاجتم براورده شد. الانم به هر کسی که حاجت خیری داره این کار رو پیشنهاد میکنم.
این حرف شد نور امیدی توی دلم. هر پنجشنبه به امامزادهی محلمون میرفتم و اینکار رو انجاممیدادم. اخرین مزاری که...
#ادامه_دارد...
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
بیست و هفت سالمبود. هم تو فامیل هم بین دوست هام فقط من مجرد بودم و حتی یک خواستگار هم نداشتم.
دوست هام یکی یکی شوهر میکردن و من فقط حسرت میخوردم. یه روز از پایگاه به خونه برمیگشتم و پنهانی گریه میکردم. رادیو تاکسی که سوارش بودم در حال اجرای برنامه مذهبی بود.
آقایی داشت حرف میزد. میگفت: حاجتی داشتم و هر کاری میکردم برآورده نمیشد. تا تصمیمگرفتم ۴۰ پنجشنبه سر مزار چهل شهید برم سنگ مزارشون رو بشورم و براشون فاتحه بخونم. تا خدا به واسطهی ابروی شهدا حاجتم رو بده. سر هفتهی چهلم حاجتم براورده شد. الانم به هر کسی که حاجت خیری داره این کار رو پیشنهاد میکنم.
این حرف شد نور امیدی توی دلم. هر پنجشنبه به امامزادهی محلمون میرفتم و اینکار رو انجاممیدادم. اخرین مزاری که...
#ادامه_دارد...
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234
دوست داشتم فقط برای من باشد
خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد.
آخرین دفعه هم بهش گفتم: میخواهی بروی اجازه میدهم ولی باید یک قول بدی.
پرسید: چه قولی؟
گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. خندید گفت: باشه.
پیام همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش راچو جان خویشتن دارم
آقاجان بالاترین آرزویم در زندگی این بود که روزی بتوانم تمام هستی وزندگی خودرا فدای شما وراه شما بنمایم
الحمدالله رب العالمین این سعادت نصیبم شد و در زمره ی رهروان خانم ام المصائب زینب کبری (س)نائل آمدم
آقاجان عنایتی بفرماید دردانه پسرم راهمچو پدرش تربیت کنم
ونامش همانند قاسم سلیمانی ها لرزه بر اندام دشمنان اسلام وایران اسلامی ونائب بر حقتان آقا امام خامنه ای (حفظه)بیاندازد...
#پایان
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹
#ایدی_ادمین_ثبت_خاطرات_شما👇👇
@Mahdis1234