شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_مادر_شهید #پارت_4 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 گفت:به من لباس خادمی بی بی را داده اند. می خ
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_دوست_شهید
#پارت_5
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اقای طائب ، انجوی نژاد ، اقای تهرانی وخیلی های دیگر.
وقتی انها می آمدند،محسن می رفت می نشست صف اول پای سخرانی هایش . مستقیم نگاه میکرد به سخنرانان و همه ی حواسش را می داد به او . انگار که خودش تک و تنها توی جلسه بود و سخنران هم فقط یک مستمع داشت. دیگر حسابی پاگیرِ موسسه شد.همان چیزی که ازش میترسید مغزش شستشو داده شد.وزحمتش هم حاج احمد کشید!
توی دانشگاه علویجه درس می خواندیم . هروز با مینی بوس که پر از دختر و پسربود از نجف اباد می رفتیم دانشگاه . نیم ساعتی در راه بودیم . توی مینی بوس هم دست از حزب اللهی بودنش بر نمیداشت. روی مخ بود . تا میخواستیم مسخره بازی کنم جلوی دختر ها خود شیرین بازی در بیاورم ، باتسبیح می زد توی سرم و می گفت
ادامه دارد..........
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
@moshleb1394