شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_مادر_شهید #پارت_1 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از وقتی فهمیدم باردارم، شش دانگِ حواسم را ج
#رمان_حجت_خدا
#از _زبان_مادر_شهید
#پارت_2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مرددّ بودیم اسم بچه را چه بگذاریم . هرکسی از اقوام و اشنایان نظری می داد و چیزی می گفت . اما به نتیجه ای نمیرسیدیم.
یک لحظه سرم را انداختم پایین و رفتم توی فکر. باخودم گفتم:<محسن. اسمش را می گذارم محسن . به یاد محسن سقط شده ی حضرت زهرا سلام الله علیها. به یاد محسن شهید حضرت زهرا سلام الله علیها.>
.............
سن و سالی نداشت . بچه بود . وقتی می دید چادر سرکرده ام و دارم دعا میخونم ، می نشست کنام و می گفت :
- مامان به من هم یاد میدی ؟ خیلی دوست دارم یاد بگیرم
خوشحال میشدم وصورتش را میبوسیدم و می گفتم:
- چشم مامان جان ، چشم عزیزم
زیارت عاشورا و حدیث کسا را خودم یادش دادم .شب های جمعه خانه پدر بزرگش هیت بود. میرفت با همان زبان بچه گانه به پدربزرگش می گفت :
- باباجون من امشب زیادت عاشورا بخونم؟
پدربزرگش قند توی دلش اب میشد و میگفت:
- محسنم تو بخون عزیزم
ادامه دارد.......
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_مادر_شهید #پارت_3 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 محسن هم می نشست روی یکی از صندلی و شروع می
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_مادر_شهید
#پارت_4
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گفت:به من لباس خادمی بی بی را داده اند. می خوام نگهش کنم!.
#از_زبان_دوست_شهید
اولین بار سال ۱۳۵۸، با موسسه ما اشنا شد. موسسه فرهنگی <<شهید احمد کاظمی>>
ان زمان سوم دبیرستان بود. چند وقتی امد موسسه و بعد هم دیگر نیامد . کم میشناختمش. رفتم سراغش. بهش گفتم :
-اقای حججی چرا دیگه نمیای موسسه؟
-گفت:بهم گفته اند شماها همتون سپاهی هستید و میخواهید مغز مارا شستشو بدید
نمیدانم چه افرادی اورا ترسانده بودند . بهش گفتم:
-شما چند وقت بیا پیش ما . بچه ها را ببین. فعالیت هارا ببین اگه دیدی میخواهیم مغزت رو شستشو بدیم دیگه نیا . چطوره؟
مکثی کرد و سری تکان داد و گفت :<<باشه>>امد توی موسسه . همان اول هم عاشق و سینه چاک شهید احمد کاظمی شد . باید اورا میدیدی . وقتی اسم حاج احمد می امد ، انگار نام بهشت را پیشش می اوردند . و چشمانش پر از اشک میشد . ان سال ها مدام سخنران های معروف کشوری را دعوت می کردیم موسسه.
ادامه دارد .............
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_مادر_شهید #پارت_4 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 گفت:به من لباس خادمی بی بی را داده اند. می خ
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_دوست_شهید
#پارت_5
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
اقای طائب ، انجوی نژاد ، اقای تهرانی وخیلی های دیگر.
وقتی انها می آمدند،محسن می رفت می نشست صف اول پای سخرانی هایش . مستقیم نگاه میکرد به سخنرانان و همه ی حواسش را می داد به او . انگار که خودش تک و تنها توی جلسه بود و سخنران هم فقط یک مستمع داشت. دیگر حسابی پاگیرِ موسسه شد.همان چیزی که ازش میترسید مغزش شستشو داده شد.وزحمتش هم حاج احمد کشید!
توی دانشگاه علویجه درس می خواندیم . هروز با مینی بوس که پر از دختر و پسربود از نجف اباد می رفتیم دانشگاه . نیم ساعتی در راه بودیم . توی مینی بوس هم دست از حزب اللهی بودنش بر نمیداشت. روی مخ بود . تا میخواستیم مسخره بازی کنم جلوی دختر ها خود شیرین بازی در بیاورم ، باتسبیح می زد توی سرم و می گفت
ادامه دارد..........
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_دوست_شهید #پارت_5 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 اقای طائب ، انجوی نژاد ، اقای تهرانی وخیل
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_شهید
#پارت_6
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
میگفت:ادم باش. بعضی وقت ها هم می خورد به کله اش و اخوند بازی اش گل میکرد . چون عشق کتاب بود،یک کتاب می اورد توی مینی بوس و درباره ان با بقیه حرف میزد <<خاکهاینرمکوشک>>و<<سلامبرابراهیم>>و <<شاهرخ>>را یادم هست می داد شان به بچه های مینی بوس. میگفت:بخونیدو بعد هم دست به دست کنید. باهمین کارش ،چند تا دختر های فُکُلی و امروزی را تغییر داد. توی همین مسیر کوتاه و کم.
...*...*...*...*...*...*...*...*...*...*...*...*...
چند باری حسابی زد توی خط تیپ و مدل و اینجور چیزها. کلاه کج ایتالیایی میگذاشت . شال گردنش را به حالت کروات میبست و می انداخت روی سینهاش! لباس و شلوارش هم که جوان پسند امروزی . دلت می خواست روبه رویش بایستی و ده تاده تا از عکس بگیری.
ادامهدارد.....................
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
#کپی_حرام
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_شهید #پارت_6 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 میگفت:ادم باش. بعضی وقت ها هم می خورد به کله اش
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_دوست_شهید
#پارت_7
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
چند وقت بعد تیپش را عوض کرد. احساس کرد دختر ها نگاهش میکنند و از خوششان می اید
احساس انطور برایشان جذاب تر میشود.
ریاضی فیزیکش خوب بود. توپِ توپ. بعضی وقت ها توی دانشگاه به جای استاد می رفت سرِ کلاس سال پایینی ها و بهشان درس یاد میداد. من امان نه . ریاضی ام ضعیف بود و درب و داغون. به زور نتیجه دو دو تا چهار در می اوردم!میخواستم بروم کلاس خصوصی . پولی چیزی هم توی دست و بالم نبود .
نمی دانم از کجا، ولی شستش خبردار شد که میخواهم چه کنم . امد سراغم باناراحتی گفت:
-یعنی تو اینقدر بی قید شدی؟!من هستم اونوقت میخوای پول بدی بری کلاس خصوصی؟ها؟
نگذاشت بروم از بقیه کارهایش زد . و از کار و زندگیش . امد بامن ریاضی کارد کرد.
بعضی وقت ها من را می برد کتابخانه، بعضی موقع ها هم میبرد خانهشان. بعد از ده دوازده جلسه مرا توی ریاضی از این رو به اون رو کرد. دیگر میتوانستم خودم برای دیگران کلاس بزارم.
ادامه دارد ...................
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
#کپی_حرام
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_دوست_شهید #پارت_7 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 چند وقت بعد تیپش را عوض کرد. احساس کرد دختر
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_دوست_شهید
#پارت8
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
با موسسه که میرفتیم اردو های جهادی ، از بچه ها فیلم میگرفتم . هرچه میکردم محسن بیاید تو قاب تصویرم ، نمی امد. همه اش ازم فرار میکرد . انگار که پلیسی باشم در تعقیبش.
یکبار باهزار بد بختی ومکافات اورا اوردم و نشاندم جلوی دوربین.گفتم:
-الِاّ و بِلاّ باید حرف بزنی وگرنه سرو کارت بامنه
خیلی سختش بود . چند کلامی دست وپاشکسته حرف زد و بعد هم گفت :
-بابا برو از بقیه فیلم بگیر ازین. از اون. از کسی که سرش به تنش بیرزه ، نه از منِ بی بخار
دوباره قالم گذاشت و رفت.
با انهایی که فاز دین و مذهب نبودندخیلی صحبت میکرد. میخواست به راهشان بیاورند . میخواست تغیرشان بدهد. یکبار چند نفر از این افراد که خدا را قبول نداشتند . خوردند به تُورَم . رفتم سراغ محسنو بهش گفتم :بیا بااین حرف بزن
دفهات پیش که محسن صحبت میکرد ، طرف مقابلش توی دین میلنگید.
ادامه دارد..............
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
#کپی_حرام
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_دوست_شهید #پارت8 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 با موسسه که میرفتیم اردو های جهادی ، از بچه
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_دوست_شهید
#پارت_9
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
یا نهایتش میانه خوبی با ان نداشت . اما این بار ان چند نفر از بیخ و بن ، دین راهم قبول نداشتند . خدارا قبول نداشتند . قران و پیامبر را قبول نداشتند.
محسن پاپس نکشید . تا چند شب با ان ها توی قبرستان قرار گذاشت و باهاشان صحبت کرد . باور نکردنی بود. جلسه سوم ، همان ها را هم به راه اورد.
توی کارهای برقی مقداری سردر اورد . میخواست برود برق کشی خانه ها که پولی در بیاورد و اینطور روی پای خودش بایستند.
همان اولِ کاری خورد به مشکل.
دستش خالی بود پول نداشت کارت ویزیتش را چاپ کند . نمی دانست چه بکند. امد و روی تکه های مقوا اسم شماره موبایلش را نوشت و ان هارا انداخت توی خانه ها.
هروقت هم بهش زنگ میزدند که بیا برای کار ، می امد سراغم و من راهم باخودش میبرد.
من میشدم شاگردش و کمک کارش . برق کشی که تمام مشد،صاحبخانه می امد و پولی و پولی را برای دستمزد به محسن میداد.محسن نصف بیشترِ پول را به من میداد و ان نصف کمتر را برای خودش بر میداشت.
ادامه دارد...............
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
#کپی_حرام
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_دوست_شهید #پارت_9 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 یا نهایتش میانه خوبی با ان نداشت . اما این
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_دوست_شهید
#پارت_10
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
یکبار امد پیشم و گفت:بیا باهم عهد ببندیم.
گفتم :عهد ببندیم که چه؟
- که گناه نکنیم . که دلِ امام زمان (عج) رو نشکنیم.
لحظه ای فکر کردم و گفتم:باشه
نشستیم و عهد و قول وقرارمونرا روی برگه نوشتیم. امضایش هم کردیم. اگر حرف بدی میزدیم یازبانمان را به غیبت و تهمت باز میکردیم یاهرگناه دیگری انجام میدادیم ، باید کفاره میدادیم. کفاره هامان هم نماز بود و روزه و صلوات و کمک به فقرا.
محسن خوب ماند روی قول و قرارش . روی عهدش با امام زمان عج الله. واقعا از خودش حساب میکشید و محاسبه نفس میکرد .
بعضی شب ها میرفتیم قبرستان . میرفت یک قبر خالی پیدا میکرد و توی ان میخوابید و عمیق فکر میکرد. بهم میگفت:<اینجا اخرین خونمونه.همه مون رو یه روزمیارن واینجا میخوابونن.اون روز فقط ماهستیم واعمالمون.>
ادامه دارد...........
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
#کپی_حرام
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_دوست_شهید #پارت_10 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 یکبار امد پیشم و گفت:بیا باهم عهد ببندیم.
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_دوست_شهید
#پارت_11
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اخرت را باور کرده بود. با پوست و گوشت و خونش. با تکتکِ سلول هایش .
خیلی علاقه داشت به زیارت حضرت معصومه علیه السلام. میاومد سراغم و بهم میگفت :<بیا بریم قم > میگفتم :<باشه> پول مول که زیاد نداشتیم. باهمان مقدار کی توی جیبمان بود راه می افتادیم و میرفتیم. از امامزاده شاه جمال که ورودی قم است ، تا خود حرم پیاده میرفتیم. دوساعتی توی راه بودیم سختمان بود ؛ مخصوصا وقتی که زمستان بود. به حرم که میرسیدیم محسن از من جدا میشد و میرفت گوشه ای از حرم با خودش خلوت میکرد. نماز و دعا میخواند. قران و مناجات میخواند . بعد از حرم راه می افتادیم میرفتیم جمکران . دوباره پیاده. خیلی خسته میشدیم اما می چسبید ، واقعا می چسبید. مخصوصا وقتی گنبد جمکران را میدیم و به اقا سلام میدادیم .
ادامه دارد........
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
#کپی_حرام
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_دوست_شهید #پارت_11 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 اخرت را باور کرده بود. با پوست و گوشت و
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_دوست_شهید
#پارت_12
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
توی قنادی کار میکردم. یکبار امد پیشم و گفت:<<مجید، جایی را سراغ نداری برم کار کنم؟>> گفتم :<<چرا همین اقایی که تو قنادیش کارمیکنم دنبان شاگرد میگرده. میای؟>> نپرسید چند میدهد و روزی چقدر باید کارکنم و بیمه میکند یانه. فقط گفت:<<موقع اذان میذاره برم نماز بخونم؟>> مات و مبهوت شدم . ماندم چه بگویم .
یکبار هم قرار بود با بچه ها برویم موج های ابی نجف اباد . سانس استخر از هشت شب تا دوازده شروع میشد . توی تلگرام به بچه های گروه پیام داد که :<<نماز را چکار کنیم؟ ساعت هشت و نیم اذونه؟>> جواب دادم:<<توبیا بالاخره یه کاریش میکنیم>> گفت :<<شرمنده. من نماز میخونم بعد میام >>گفتم:<<همه باید سر ساعت هفت و نیم جلوی استخر باشن. اگه دیر اومدی ، باید همه را بستنی بدی.>>قبول کرد . نمازش را خواند بعد هم به عنوان جریمه همه را بستنی داد .
ادامه دارد.............
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
#کپی_حرام
@moshleb1394