eitaa logo
شهید احمد مَشلَب
542 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
5 فایل
کانال کاملی از شهیدBMWسوار🚘 ‌‌‌‌‌ شھادت‌آن‌است‌که‌متفـاوت‌بھ‌آخر ‌برسے... وگرنھ‌مرگ‌ڪھ‌پایان‌همھ‌قصھ‌هاست:) ناشناس‌کانال: https://eitaa.com/joinchat/1896087742Ca3b8ef428a کپی؟!حلالت رفیق🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب
°•|بسمـ‌اللھ‌اݪرحمانـ‌الرحیمـ|•° از امـࢪوز قـࢪاࢪه بـا ࢪمـان جـدیـد و زیبـایے بہ نـام #حجت - خدا دࢪ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از وقتی فهمیدم باردارم، شش دانگِ حواسم را جمع کردم. دیگر مواظب بودم کجا بروم، کجا نروم. چه لقمه ای را بخورم، چه لقمه ای را نخورم. چه حرفی بزنم ، چه حرفی نزنم. می دانستم که همه این ها تاثیر دارد روی بچه. همان ایام سه یه بار قرآن را ختم کردم . مرتب هم میرفتم روضه سید الشهد علیهالسلام . دلم می خواست از همان اول عشق به قرآن و امام حسین علیه السلام، برود توی گوشت و خون این بچه. دلم می خواست وقتی این بچه بزرگ شد خدا تورا بهترین بندگانش قرار دهد . روز ها و هفته ها و ماه ها می گذشت ومن لحظهج شماری می کردم که این بچه ، این کاکُل زری ، این تاج سر، به دنیا بیاید. خیلی با او انس گرفته بودم حس می کردم جانم به جانش بسته است . بیست و یکم تیر ۷۰ بود که بالاخره بچه به دنیا آمد، داشتند اذان می گفتند صدای گریه بچه و اذان در هم آمیخته شده بود ادامه‌دارد....... @moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از _زبان_مادر_شهید #پارت_2 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 مرددّ بودیم اسم بچه را چه بگذاریم . هرکسی ا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 محسن هم می نشست روی یکی از صندلی و شروع میکرد به خواندن زیارت عاشورا و پایش هنوز به زمین نمیرسید. نماز و روزه هایش هم مثل دعا خواندنش بود.ان هارا هم از بچگی شروع کرد. صبح ها وقتی خواهرهایش را صدا میزدم برای نماز، محسن زودتر از ان ها بلند میشد . بهش میگفتم : -مامان تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای . برو بخواب قربونت برم -میگفت:نه دوست دارم از همین حالا بخونم شما کاری به من نداشته باشین ماه رمضان که می شد بهم می گفت : -مامان برا سحری بیدارم کن میخوام روزه بگیرم بیدارش نمیکردم ، دلم نمی امد تو اون سن و سال کم روزه بگیرد، خیلی ریزه و میزه بود .اما میدم نه . کار خودش را میکند . ده یازده سالش بود . یک شب دست و پای من و پدرش را بوسید ‌. شبش خواب دید لباس خادمی حضرت زهرا سلام الله علیها را بهش داده اند. از ان روز به بعد ده برابر احترام من و پدرش را داشت . گفت ادامه دارد........... @moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_مادر_شهید #پارت_3 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 محسن هم می نشست روی یکی از صندلی و شروع می
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 گفت:به من لباس خادمی بی بی را داده اند. می خوام نگهش کنم!‌. اولین بار سال ۱۳۵۸، با موسسه ما اشنا شد. موسسه فرهنگی <<شهید احمد کاظمی>> ان زمان سوم دبیرستان بود. چند وقتی امد موسسه و بعد هم دیگر نیامد . کم میشناختمش. رفتم سراغش. بهش گفتم : -اقای حججی چرا دیگه نمیای موسسه؟ -گفت:بهم گفته اند شماها همتون سپاهی هستید و میخواهید مغز مارا شستشو بدید نمیدانم چه افرادی اورا ترسانده بودند . بهش گفتم: -شما چند وقت بیا پیش ما . بچه ها را ببین. فعالیت هارا ببین اگه دیدی میخواهیم مغزت رو شستشو بدیم دیگه نیا . چطوره؟ مکثی کرد و سری تکان داد و گفت :<<باشه>>امد توی موسسه . همان اول هم عاشق و سینه چاک شهید احمد کاظمی شد . باید اورا میدیدی . وقتی اسم حاج احمد می امد ، انگار نام بهشت را پیشش می اوردند . و چشمانش پر از اشک میشد . ان سال ها مدام سخنران های معروف کشوری را دعوت می کردیم موسسه. ادامه دارد ............. @moshleb1394