شهید احمد مَشلَب
°•|بسمـاللھاݪرحمانـالرحیمـ|•° از امـࢪوز قـࢪاࢪه بـا ࢪمـان جـدیـد و زیبـایے بہ نـام #حجت - خدا دࢪ
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_مادر_شهید
#پارت_1
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
از وقتی فهمیدم باردارم، شش دانگِ حواسم را جمع کردم. دیگر مواظب بودم کجا بروم، کجا نروم. چه لقمه ای را بخورم، چه لقمه ای را نخورم. چه حرفی بزنم ، چه حرفی نزنم.
می دانستم که همه این ها تاثیر دارد روی بچه. همان ایام سه یه بار قرآن را ختم کردم . مرتب هم میرفتم روضه سید الشهد علیهالسلام . دلم می خواست از همان اول عشق به قرآن و امام حسین علیه السلام، برود توی گوشت و خون این بچه. دلم می خواست وقتی این بچه بزرگ شد خدا تورا بهترین بندگانش قرار دهد .
روز ها و هفته ها و ماه ها می گذشت ومن لحظهج شماری می کردم که این بچه ، این کاکُل زری ، این تاج سر، به دنیا بیاید. خیلی با او انس گرفته بودم حس می کردم جانم به جانش بسته است . بیست و یکم تیر ۷۰ بود که بالاخره بچه به دنیا آمد، داشتند اذان می گفتند صدای گریه بچه و اذان در هم آمیخته شده بود
ادامهدارد.......
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیتباد
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از _زبان_مادر_شهید #پارت_2 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 مرددّ بودیم اسم بچه را چه بگذاریم . هرکسی ا
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_مادر_شهید
#پارت_3
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
محسن هم می نشست روی یکی از صندلی و شروع میکرد به خواندن زیارت عاشورا و پایش هنوز به زمین نمیرسید.
نماز و روزه هایش هم مثل دعا خواندنش بود.ان هارا هم از بچگی شروع کرد. صبح ها وقتی خواهرهایش را صدا میزدم برای نماز، محسن زودتر از ان ها بلند میشد . بهش میگفتم :
-مامان تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای . برو بخواب قربونت برم
-میگفت:نه دوست دارم از همین حالا بخونم شما کاری به من نداشته باشین
ماه رمضان که می شد بهم می گفت :
-مامان برا سحری بیدارم کن میخوام روزه بگیرم
بیدارش نمیکردم ، دلم نمی امد تو اون سن و سال کم روزه بگیرد، خیلی ریزه و میزه بود .اما میدم نه . کار خودش را میکند .
ده یازده سالش بود . یک شب دست و پای من و پدرش را بوسید . شبش خواب دید لباس خادمی حضرت زهرا سلام الله علیها را بهش داده اند. از ان روز به بعد ده برابر احترام من و پدرش را داشت . گفت
ادامه دارد...........
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_همت
#محرمحسینی_تسلیت
@moshleb1394
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از_زبان_مادر_شهید #پارت_3 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 محسن هم می نشست روی یکی از صندلی و شروع می
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_مادر_شهید
#پارت_4
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گفت:به من لباس خادمی بی بی را داده اند. می خوام نگهش کنم!.
#از_زبان_دوست_شهید
اولین بار سال ۱۳۵۸، با موسسه ما اشنا شد. موسسه فرهنگی <<شهید احمد کاظمی>>
ان زمان سوم دبیرستان بود. چند وقتی امد موسسه و بعد هم دیگر نیامد . کم میشناختمش. رفتم سراغش. بهش گفتم :
-اقای حججی چرا دیگه نمیای موسسه؟
-گفت:بهم گفته اند شماها همتون سپاهی هستید و میخواهید مغز مارا شستشو بدید
نمیدانم چه افرادی اورا ترسانده بودند . بهش گفتم:
-شما چند وقت بیا پیش ما . بچه ها را ببین. فعالیت هارا ببین اگه دیدی میخواهیم مغزت رو شستشو بدیم دیگه نیا . چطوره؟
مکثی کرد و سری تکان داد و گفت :<<باشه>>امد توی موسسه . همان اول هم عاشق و سینه چاک شهید احمد کاظمی شد . باید اورا میدیدی . وقتی اسم حاج احمد می امد ، انگار نام بهشت را پیشش می اوردند . و چشمانش پر از اشک میشد . ان سال ها مدام سخنران های معروف کشوری را دعوت می کردیم موسسه.
ادامه دارد .............
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_هادی
#محرمحسینی_تسلیت
@moshleb1394