شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجت_خدا #از _زبان_مادر_شهید #پارت_2 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 مرددّ بودیم اسم بچه را چه بگذاریم . هرکسی ا
#رمان_حجت_خدا
#از_زبان_مادر_شهید
#پارت_3
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
محسن هم می نشست روی یکی از صندلی و شروع میکرد به خواندن زیارت عاشورا و پایش هنوز به زمین نمیرسید.
نماز و روزه هایش هم مثل دعا خواندنش بود.ان هارا هم از بچگی شروع کرد. صبح ها وقتی خواهرهایش را صدا میزدم برای نماز، محسن زودتر از ان ها بلند میشد . بهش میگفتم :
-مامان تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای . برو بخواب قربونت برم
-میگفت:نه دوست دارم از همین حالا بخونم شما کاری به من نداشته باشین
ماه رمضان که می شد بهم می گفت :
-مامان برا سحری بیدارم کن میخوام روزه بگیرم
بیدارش نمیکردم ، دلم نمی امد تو اون سن و سال کم روزه بگیرد، خیلی ریزه و میزه بود .اما میدم نه . کار خودش را میکند .
ده یازده سالش بود . یک شب دست و پای من و پدرش را بوسید . شبش خواب دید لباس خادمی حضرت زهرا سلام الله علیها را بهش داده اند. از ان روز به بعد ده برابر احترام من و پدرش را داشت . گفت
ادامه دارد...........
#کاری_از_قرارگاه_شهید_ابراهیم_همت
#محرمحسینی_تسلیت
@moshleb1394