eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
661 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
71 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
خنـده هاے دلنشین شهدا نشان ازآرامــش دل دارد وقتےدلت با"خـــدا"باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگر باخدا نباشےهرچقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است @shahidmedadian
حسین جان🌱 تو کیستی که بیادت پس از هزاران سال جهان؛ قیامتی از نوع اربعین دارد! 🖤🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 جوشش خون امام حسین علیه السلام تا قیام امام مهدی‌ ارواحنا فداه 🔵 سالار شهیدان علیه السلام به فرزندش امام سجاد علیه السلام فرمود: 🌕 «سوگند به خدا؛ خون من از جوشش باز نمی ایستد تا سرانجام خداوند، مهدی عّجّّل اللَّهُ تعالی فّرجه الشِریف را برانگیزد» (۱) 🔹 ‌شکی نیست که امام مهدی عّجّّل اللَّهُ تعالي فّرجه الشِریف یگانه منتقم خون علیه السّلام است. 🔸‌چنان‌که در دعای ندبه می‌خوانیم: «این الطالب بدم المقتول بکربلا این المنصور علی من اعتدی علیه و افتری…؛ 🔹‌کجاست طالب خون حسین علیه السّلام که در کربلا کشته شد؟ کجاست آن‌که بر متجاوزان و مفتریان بر او یاری شده است؟» ‌📚 مناقب‌ابن‌شهر آشوب، ج۴، ص۸۵ https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
میگفت : ‌ قوی‌بودن‌به‌بالا‌و‌پایین‌کردن  وزنه، توی‌باشگاھ نیست . . اون‌جوونی‌که‌بتونه‌چشم‌وفکرش رو، کنترل‌کنه‌ازهمه‌قوی‌تره((: @shahidmedadian
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 مادر شهید: دانیال در سن چهار سالگی از من درخواست داشت که می‌خواهم با رهبرم دیدار و صحبت کنم که پیگیری کردم فرزندم به آرزویش برسد اما نشد، او سپس بسیجی شد به گمان اینکه بسیجیان با رهبر دیدار می‌کنند اما باز هم دیدار رهبری نصیبش نشد. وی ادامه داد: اما دانیال با شهادتش کاری کرد که من مادر به آرزوی دیرینه‌ام برسم و به دیدار رهبری بروم و سلام فرزندم را به آقا برسانم. 🌹 🌷شادی ارواح طیبه شهداء صلوات🌷 @shahidmedadian
تا کی به تو از دور سَـــلامی برسانم جانْ بی‌تو به‌لَب آمده، ای پاره‌ی جانم السّلام عليكَ يا أباعبدِاللّٰه و علی الأرواحِ الّتي حلّتْ بفِنائك عليكم منّی جميعًا سلامُ اللّٰه أبدًا ما بقيتُ و بقیَ اللّيلُ و النّهار و لا جعلهُ اللّٰهُ آخِرَ العهدِ منّي لزيارتكم السَّلامُ عَلی الحُسَین و علیٰ علیِّ بنِ الحُسَين و عَلیٰ أولادِ الحُسَين وَ علَیٰ أصحابِ الحُسَين. @shahidmedadian
⭕️ حماسه خونين پاوه (1358 ش) 🔹پس از آن که هزاران نفر از عناصر حزب بعث عراق و گروهک های ضدانقلاب، مانند: کومله، فداییان خلق و حزب دموکرات کردستان، در مرداد 1358ش به شهر پاوه در استان کرمانشاه هجوم آوردند، این شهر را تصرف کرده و دست به جنایت های شنیعی زدند. 🔸این فاجعه خونین با عکس العمل شدید امام خمینی(ره) مواجه شد و با فرمان ایشان در ۲۷ مرداد 1358ش، نیروهای سپاهی، ارتشی و بسیجی به فرماندهی شهید دکتر چمران به منطقه اعزام شدند پس از یک درگیری خونین، همه شهرها را آزاد کردند. 🔺شهید چمران در این‌باره می‌گوید: «از 60 پاسدار، فقط 16 نفر باقی مانده بودند و آن هم 7 نفر مجروح و بقیه نیز خسته، کوفته، دل شکسته و گرسنه که به مدت یک هفته، تحت محاصره در سخت ترین شرایط بودند و اکثر دوستان خود را از دست داده بودند . آب بر آنها قطع شده بود؛ مهمات آنها به پایان رسیده بود؛ همه مرتفعات شهر به دست دشمن سقوط کرده بود. 🔻بیمارستان معروف پاوه، به دست آنها افتاده بود و همه 25 پاسدارش، به شهادت رسیده بودند. در مقابل آنها، نیرویی بین 2 تا 8 هزار نفر از همه گروه‌های چپی و راستی، با اسلحه سبک و سنگین، همه منطقه را زیر سیطره خود گرفته بودند. پاوه، اسمی لطیف است که در آن خشن‌ترین قتل عام‌ها صورت گرفته است. » @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🕊💫🕊💫🕊💫🕊💫🕊 سلامی به محضر ارباب وعرض ارادت به نیابت از : 🌹برادران شهیدمان...🌹 🌷 🌷 ✨حسین من بیا واین دل شکسته را بخر....✨ @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱بعضی‌ها را هر چقدر بخوانی خسته نمیشوی! بعضی‌ها را هر چقدر گوش دهی عادت نمی‌شوند! بعضی‌ها هرچه تکرار شوند باز بکرند و دست نخورده! مثل شهـدا... شهید شهید شهید @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سید مرتضی‌ آوینی: ⭕️ چه بگوییم در جواب اینکه کیست؟ و کربلا کدام است ؟ چه بگوییم در جواب اینکه چرا داستان کهنه نمیشود؟! 🖤 @shahidmedadian
📣چهل شب زیارت عاشورا به نیابت شهدای کربلا هدیه به قلب داغدار امام زمان علیه السلام🤲 لطفاً در زیارت عاشورای هرشب همکاری بفرمایید👌 ⬅️شب بیست و نهم امام جعفرصادق درود خدا بر او باد
🌿✨)؛ شهید بشارتی تعریف می‌کرد:«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین می‌خندد. به من گفت:« می‌خواهی یقینت زیاد بشه؟» با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟» خندید و گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.» من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف می‌زد! و من را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست، من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...» زمین مدام برایم حرف می‌زد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟» مرتضی می‌گفت:« من فکر می‌کردم انسان می‌تواند به خدا خیلی نزدیک شود، اما نه تا این حد.» 🌺شهید حسین‌علی عالی 📙برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت. اثر گروه شهید هادی @shahidmedadian
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 هفت ماه بعد یافت آباد_حسن و مهرشاد،دائی های مجید توی نمایشگاه،حسن پشت میز و مهرشاد روی صندلی کناری نشسته بود.حال هیچ کاری را نداشتند.دمق بودند.هر دو نگاه به هم می‌کردند و اشک اشک شان نم نم می‌ریخت. هرچه خواستند حرفی بزنند،کلامی برای گفتن نداشتند.چشم ها و صورتشان پف کرده بود.مهرشاد بیشتر از همه،از نبودن مجید می‌سوخت. باهم بزرگ شده بودند.مهرشاد فقط یک سال از مجید بزرگ تر بود.آخرش حسن به حرف آمد، _من باورم نمی‌شد مجید بره. _من فکر می کردم،خودش را میخواد برا مریم و افضل عزیز کنه. می گفتم داره با چند تا بچه هیأتی و بسیجی میره،به قول خودش جوگیر شده. _من روزهای آخر،یه بار بهش گفتم،الهی بری شهید بشی،تا ما از دستت راحت بشیم.گفت:حسن!من اون دنیا هم اگه برم،باز هم از جیبت میکَنَم.خیالت راحت،هیچ وقت از دستم خلاص نمیشی. _من فکر می کردم چون آقا افضل مدام بهش گیر میده،این کار رو بکن،اون کار رو نکن،میخواد یه مدتی باباش، دست از سرش برداره و خودش را از بکن و نکن هاش راحت کنه. _هرچی آبجی مریم زنگ میزد و گریه می‌کرد، میگفتم خواهر!خیالت راحت،این سوریه برو نیست.اگه هم بره،سر یه هفته برمیگرده. _چون همه ی کارهاش رو با شوخی و مسخره بازی رد می‌کرد، منم فکر می کردم، این هم مثل همه کارهاشه. _کسی باورش نمی‌شد، مجید سوریه باشه _من می گفتم چون یه مدتیه، تو تلویزیون و فضای مجازی،بحث سوریه داغه،اینم میخواد خودش رو،به این داغی ها بچسبونه.ولی کم کم یخش آب میشه. _حالا که مجید رفته و من و تو موندیم،با همه غصه های آبجی مریم و آقا افضل. حسن و مهرشاد به هم نگاه نمی‌کردند.سرشان را بردند سمت گوشی و گاهی اشک شان را از گوشه چشم پاک می‌کردند.دلشان برای صدای سلام مجید،بدجوری تنگ شده بود.وسط گریه،مهرشاد خنده اش گرفت.حسن چشمش گرد شد و نگاهش کرد. _مهرشاد خوبی؟چرا الکی می خندی؟ _یاد مجید افتادم. حسن هم قبل از این که مهرشاد چیزی بگوید،خنده اش گرفت.علت خنده اش را می‌دانست. هر دو بلند بلند می خندیدند. _حالا تو یاد کدوم خاطره اش افتادی؟ صدای خنده مهرشاد بلندتر شد. _مجید از بچه گی تا همین اواخر،شرّ و شیطون بود.هرکاری هم که میکرد،می انداخت گردن من.آخر بازی های توی کوچه مون ،آتیش یه دعوای حسابی رو روشن می‌کرد.این وسط منِ بیچاره،کتک می خوردم و خودش فلنگ را می بست .بعدش من کتک خورده بودم و اون پیش مامان و باباش عزیزتر بود. 🌷🕊 💥ادامه دارد... @shahidmedadian
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 حسن و مهرشاد،هردو زدند زیر خنده،حسن با خنده گفت: _مهرشاد!تو به جای مجید هم کتک میخوردی؟ _به جاش که نه،دعوا رو درست می کرد،ولی یه لحظه بعد می دیدم،دیگه وسط نیست و منم که دارم مشت و لگد می‌خورم. اینم بگم،مجید آدمی نبود که پشتت رو خالی کنه.یه سال که کلاس اول ابتدایی بود و من کلاس دوم،توی سالن مدرسه داشتم با دوستم،سرِ نمیدونم چی بحث می‌کردم. بحث مون هم اون قدر بالا نگرفته بود.یه وقت از دور دیدم مجید از در کلاس بیرون آمد. گفتم الانه که یه شرّی بذاره رو دستم.همون هم شد.از راه رسید و یقه ی پسره را گرفت و یه سیلی خوابوند تو گوشش،بعد هم‌ انداختش رو زمین و لگد رو گرفت به جونش.حالا من مونده بودم کتک بزنم یا جدا کنم.تا پنجم دبستان نمی دونستم،سرِ چی دعوامون شده،برا چی قهریم! حسن،چایی برای خودش،یکی هم برای مهرشاد ریخت و روی صندلی رو به روی برادرش جای گرفت.قند را توی دهانش گذاشت،به صندلی لم داد،یکی از پاهایش را روی آن یکی انداخت و نصف استکان چای را،یک نفس هورت کشید و استکان را پایین نگذاشته بود که پقّی زد زیر خنده. _مهرشاد ،یادته وقتی معلم دعواش کرده بود،بهش گفته بود؛دایی هام رو برات میارم ،پُلیسَن و میان پدر همه تون و در میارن.حالا ببینید که بیان و چه به روزگارتون بیارن.کلی هم پیاز داغ رو زیاد کرده بود.از اون طرف به داداش حاج اکبر و اصغر سپرده بود،یه سر بیان مدرسه‌.پیش بچه های مدرسه هم گفته بود ،فردا دایی هام میان و این معلم ها رو با دستبند میبرن زندان و همه مون از درس و مدرسه راحت میشیم. صبح حاج اکبر و حاج اصغر،با هم اومدن مدرسه.از اون طرف هم مجید با کل بچه ها،دم در مدرسه منتظر بودن. یه وقت بچه ها داداشی ها را می‌بینن، پشت سرشون راه میفتن.مجید هم میدون دار بوده.مدیر مدرسه وقتی این صحنه رو،از پنجره دفتر میبینه،دست و پاش رو گم میکنه و خودش رو می‌رسونه پای تلفن. حاجی که درِ دفتر رو باز میکنه ،مدیر با ترس و لرز میگه: به خدا اگه یه قدم دیگه بیای جلو،زنگ میزنم ۱۱۰. حاجی میزنه زیر خنده و میگه ۱۱۰ برای چی؟مگه ما چی کار کردیم؟ما فقط اومدیم ببینیم دعوای بچه ها سرچی بوده، همین. 🌷🕊 💥ادامه دارد... @shahidmedadian
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." ● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟ 📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰ @shahidmedadian