eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
660 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
71 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 🎋بسم رب الشهدا و الصدیقین 🎋 ✨قــرار عاشقی✨ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، @shahid__mostafa_sadrzadeh1 امام خامنه ای(مدظله العالی): امروزفضیلت زنده نگه‌ داشتن نام،یاد و شهیدان کمتراز شـــ🌷ــهادتـــــ نیست. شهیدان رانیازی به گفتن و نوشتن نیست،آنان نانوشته دیدنی و خواندنی هستند بازهم ساعت به وقت قـرار تپـش قلبــ❤️ـهاست ... برای شنیدن عاشقانه هایی که شهیدان خلق کردند . ...... ادامه دارد 1400/12/18 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @shahid__mostafa_sadrzadeh2 https://www.instagram.com/p/Ca70pz2I_NH/?utm_medium=share_sheet
⚜بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ⚜ (إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً). ما بر آسمانها و زمین و کوههای عالم (و قوای عالی و دانی ممکنات) عرض امانت کردیم (و به آنها نور معرفت و طاعت و عشق و محبّت کامل حق یا بار تکلیف یا نماز و طهارت یا مقام خلافت و ولایت و امامت را ارائه دادیم) همه از تحمّل آن امتناع ورزیده و اندیشه کردند و انسان (ناتوان) آن را بپذیرفت، انسان هم (در مقام آزمایش و اداء امانت) بسیار ستمکار و نادان بود (که اکثر به راه جهل و عصیان شتافت). [الأحزاب: 72] 🌺🌺🌺 آسمان بار امانت نتوانست‌کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند 🌺🌺🌺 امام خامنه‌ای( دام ظله): (اهمیت هر انسانی به‌قدر آن مسئولیّتی است که بر دوش میگیرد و این انسان یا این مجموعه یا این سازمان به همان اندازه اهمیت پیدا میکند.) ۱۳۹۴/۰۲/۰۶ ترین مصاحبه شهید صدرزاده رمضان امسال 😍 1401/3/3 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @shahid__mostafa_sadrzadeh2 https://www.instagram.com/p/Cd8vllHor6I/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
⭐#قسمت_سوم⭐ (مردانگی) اورا می تواتن در ارتفاعات سربه فلک کشیده بازی دراز و گیلان غرب تا دشت های
⭐ محبت پـدر ✨راوی :رضا هـادے✨ درخانه اے کـوچک و مستاجری درحوالی میدان خراسان تهران زندگی میکردیم. در اولین روزهای اردیبهشت سال۱۳۳۶بود. پدر چندروزی است که خیلی خوشحال است. خدا در اولین روز این ماه؛پسری به او عطـاکرد. اودائما از خدـدا تشکر میکرد. 🌷🌷🌷 هرچندحالا در خانه سـه پسر ویک دختر هستیم؛ولی پدر برای این پسر تازه متولد شده خیـلی ذوق می کند. البته حق هم دارد. پسر خیلی بانمکی اسـت اسم بچـه راهم انتخاب کرد:<ابراهیم>✨ پـدرمان نام پیامبری را بر اونهاد که مظهر صبر وقهـرمان تـوکل وتوحید بود.واین اسم واقعا برازنده اوبود.🌷🌷🌷 🌱 👇👇 @shahidmedadian 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @shahidmedadian ❤❤❤❤ https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🌴🥀 #نخل_سوخته 🌴🥀 +خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی+ #قسمت: سوم ◽من و او ایام تحصیل مان را با هم
🌴🥀 🌴🥀 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 ▪️ آن شب قرار بود که همراه عده‌ای از بچه‌ها برای شناسایی محوری در گیلانغرب برویم. فرماندهٔ اطلاعات عملیات گفته بود که حسین یوسف الهی دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در رده بالاتری فقط به عنوان مسئول عمل کند. به همین خاطر قرار بود شهید حمید مظفری صفات به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونش در این محور کار کنیم و دیگر حسین همراه ما نیاید، امّا او قبول نمی کرد. - نمی‌توانست بچه‌ها را به حال خود رها کند. همیشه قبل از اینکه نیروها داخل منطقه شوند باید حتماً خودش می رفت و محور را یک بار می دید راه کارها را چک می کرد. شب قبل از حرکت ما نیز همین کار را کرده بود ولی با این حال آن شب هم می‌خواست با ما بیاید. اصرار فایده ای نداشت. بالاخره کار خودش را می کرد، باحسین تیم ما پنج نفره می شد. -من، حسین، حمید مظفری صفات، یک تخریب چی و یک بلدچی. - وظیفه تخریب چی شناسایی راه کار ها در میادین مین بود. اینکه کدام منطقه مین گذاری شده و کدام نشده است. - بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود، کوه و تپه و شیار ها را می‌شناخت. - همه بچه ها آماده شده بودند. تجهیزاتی که همراه داشتیم بسیار سبک بود. ما یک کلاش و یک خشاب اضافی داشتیم، بقیه هم فقط چند نارنجک، بعلاوهٔ دو دوربین که یکی از آن ها دید در شب بود و یک قطب‌نما. - گفته بودند که حق درگیری نداریم و حتی المقدور می بایست از برخورد رزمی با دشمن اجتناب کنیم و در صورتی که اتفاق افتاد عقب‌ نشینیم. - فاصله مقر تا خط مقدم با ماشین، یک ساعت راه بود و از آنجا هم باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقه مورد نظر برسیم. - حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر بود. همگی سوار یک لندکروز شدیم و حرکت کردیم. - نزدیکی‌های غروب به خط رسیدیم که در آن موقع تحویل ارتش بود. کارها و هماهنگی‌های لازم انجام گرفت. نماز مغرب و عشا را خواندیم و با تاریک شدن کامل هوا به طرف محور به راه افتادیم. - حسین جلو بود بعد تخریب چی و بقیه هم پشت سر این دو نفر. ستون پنج نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می‌رفت. طبق معمول همیشه بچه ها زیر لب ذکر می گفتند در آیه وجعلنا را زمزمه می‌کردند. - تاریکی محض بود، طوری که حتی فاصله یک متری خودمان را هم نمی‌دیدیم. منطقه تقریباً کوهستانی بود سنگلاخ. حرکت در این شرایط کار ساده‌ای نبود. خصوصاً اینکه با نزدیک شدن به دشمن شرایط حساس تر هم شده بود. - من یک کفش ورزشی پایم کرده بودم که کمی گشاد بود. موقع راه رفتن سنگریزه ها از کنارهای پا به داخل کفش می ریخت. اذّیتم می‌کرد و نمی‌گذاشت تا با دقت قدم بردارم. تقریباً به اوّلین کمین دشمن نزدیک شده بودیم. ستون در تاریکی و در نهایت سکوت پیش می رفت. حرکت، حساس تر و آهسته تر شد. چند سنگریزه زیر پایم تکان خورد سر و صدایی ایجاد کرد. - یک مرتبه حسین ستون را نگه داشت. می دانست که این سروصدا به خاطر کفش های من است. سرش را برگرداند و گفت: عباس مواظب باش سنگریزه ها زیر پایت صدا نکنند، عراقی ها همین حالا بالای سرمان هستند. - گفتم: چشم بیشتر مراقبت می کنم. - حرکت آهسته تر شده بود، تجهیزات را محکم گرفته بودیم که یک وقت تکان نخوردند و سر و صدا بلند کنند. - آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم. دیگر در دل دشمن بودیم. کوچکترین اشتباه می‌توانست غیر قابل جبران باشد. - دو کمین عراقی در دو طرف شیار بالای سرمان بود. همچنان با احتیاط تمام جلو می‌رفتیم. کنار بوتهٔ بزرگی که ۲ متر قد و ۲ متر پهنا داشت حسین توقف کرد و پشت سرش ستون ایستاد. سرش را به طرف ما بر گرداند و خیلی آهسته گفت: مواظب باشید. عراقی‌ها وسط این بوته یک مین منور کار گذاشته‌اند. - حسین آن مین را در شب‌های قبل شناسایی کرده بود. به آرامی و با دقت زیاد از بوته گذشتیم. دیگر نزدیک میدان مین رسیده بودیم. سمت راست و به فاصله بیست متر، سرپیچ شیار دیگری، چند عراقی مشغول گفتگو بودند ما فقط صدای خنده و قهقهه شان را می‌شنیدیم. - ستون همانجا نشست. حسین تخریب چی را بلند کرد و به داخل میدان مین فرستاد و گفت: برو ببین وضع از چه قرار است و تا کجا می توانیم پیش برویم. - هر چهار طرفمان یک کمین عراقی بود. یعنی کاملاً تو دل دشمن بودیم. - تخریب چی جلو رفت و وارد میدان مین شد. من دوربین دید در شب را برداشتم و او را نگاه کردم. داخل میدان فقط چند رشته سیم خاردار وجود داشت. - هیچ مینی به چشم نمی‌خورد. بعد از چند دقیقه تخریب چی برگشت. - حسین گفت: چه خبر؟ - تخریب چی جواب داد. توی میدان هیچ مینی نیست فقط سیم خاردار کشیده اند. - حسین گفت: خودم هم باید ببینم. - و بلند شد به همراه تخریب چی جلو رفت. - هنوز یکی دو دقیقه از رفتن آن ها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار خیلی شدیدی به همراه شعله بزرگی به هوا بلند شد. این داستان ادامه دارد
سلام بر ابراهیم 4.mp3
5.16M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚کشتی با ســيد حسين طحامي کشتي گير قهرمان جهان❤️ 💚ماجرای کشتی دو پهلوان دو دوست و رفیق به نقل حاج حسن به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش❤️ 💚چند آيه و يه مختصر و با چشمان 💧 آلود براي☀️(ع)❤️ 💚شفای مریض❤️ 💚ماجرای پنج پهلوان کشتی در زورخانه❤️ 💚کشتی بین و يکي از بچه هاي❤️ 💚کشتی ابراهيم با نَفس خود و پيروزی در آن❤️ 🔰وقتي هم مي خواستيم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم🌷 پهلوانه!؟ 🔰ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه ها، يعني همين کاري که امروز ديديد.ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتي گرفت و پيروز شد.🌷 به خاطر خدا با اونها کشتي نگرفت و با اين کار جلوي و را گرفت. بچه ها پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد. 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🔸️ کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان ⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ 🔸 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 🔸 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 🔸 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 🔸 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 🔸 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 🔸 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 🔸 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 🔸 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 🔸 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 🔸 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 🔸 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: 🇮🇷 @shahidmedadian 🍂 💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂💚🍂
⭕️روزهای اخر ڪانال شب چهارم محاصره هم داشت ڪم ڪم از بچه ها خداحافظی می ڪرد. از یڪ طرف غربت پیڪرهای دوستان، لحظه ای ارامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی، رمقی برایشان باقی نگذاشته بود. در آن اوضاع دلخوشی ما به ابراهیم بود. او بزرگتر ما به حساب می امد. یڪی از بچه ها با صدایی نسبتا بلند به ابراهیم گفت: به خدا تا حالا هیچ ڪس نتوانسته توانمان را ببرد، نه دشمن و نه اتش بی امانش! اما حالا تشنگی امانمان را بریده. یه ڪم اب به ما برسد، دمار از روزگار دشمن در می اوریم. نمی دانم چرا یڪ لحظه یاد ڪربلا افتادم. یاد علی اڪبر(ع) وقتی ڪه از میدان به سراغ پدرش امد و گفت: العطش قد قتلنی... یاد شرمندگی امام حسین(ع)... من می دانستم ابراهیم از همه تشنه تر است. همین امروز وقتی قمقمه ها را تقسیم ڪرد برای خودش چیزی نماند! درهمان نیمه شب ابراهیم از ڪانال بیرون رفت.حوالی صبح بود. هوا در حال روشن شدن بود. ناراحت بودم ڪه نڪند ابراهیم... یڪباره دیدم یڪ نفر از بالای ڪانال خودش را به پایین انداخت. همه خوشحال شدند. ابراهیم با چند قمقمه پر از اب برگشت. به ابراهیم گفتم: دیر ڪردی برادر؟ ابراهیم گفت: برای پیدا ڪردن اب تا نزدیڪی نیروهای خودی رفتم و در حال جنگ با بعثی ها دیدم. با تعجب گفتم: تا اونجا رفتی؟خب برنمیگشتی!! ابراهیم بلند شد و رفت تا به نیروها سربزند. ابراهیم تا نزدیڪ نیروهای خودی رفته بود. اومی توانست دیگر به ڪانال نیاید، اما امده بود. با چند قمقمه آب. ڪسی چه می داند شاید اوهم به رسم ادب مولایش حضرت عباس(ع)، با یاد لب های خشڪیده از عطش بچه ها، لب به آب نزده بود... @rafiq_shahidam96
پیام های مادر و پسری ببینید و ذوق کنید ❤️من واقعا خیلییییییی ذوق کردم با این پیام ها @shahidmedadian https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
🌹هادی ازنگاه هادی🌹 مجموعه سخنرانی خواهر بزرگوار شهید ابراهیم هادی درجمع صمیمی دختران وبانوان فاطمی🍀 اراک ۱۴۰۳/۷/۲۶ 🔸پرسش و پاسخی از جنس صمیمیت و صفا🔸 درکانال زیر بارگزاری شده،این کلیپ ارزشمند رو ازدست ندید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c