بسم اللّٰه الرّحمن الرّحیم
#داستانک: «تو را باید باور کرد»
«این داستان تجربهای واقعی ست»
شب قدر بود و مشغول خواندن جوشن کبیر بودم.
ناگهان چیزی به ذهنم رسید که همان لحظه دلم لرزید.
یاد محمد،یکی از دانش آموزان کلاس ششم افتادم که پارسال بهخاطر تذکری که با لحنی تند و تیز به او دادم از من دلخور شد و قهر کرد.حس کردم مقداری زیاده روی کرده بودم. بعد از آن قضیه هم دیگر ارتباطی باهم نداشتیم.
نمیدانم چرا آن لحظه وسط دعا، آن هم بعد از اینهمه مدت یاد آن ماجرا افتادم،اما همین یادآوری مرا منقلب کرده بود.
نمیتوانستم بی تفاوت بگذرم.احساس عذاب وجدان داشتم و دلم آرام نمیگرفت.
از طرفی هم به خاطر اسباب کشی و نقل مکان خانواده محمد هیچ آدرس و شماره و نشانی هم از او نداشتم و امکان دسترسی به او برایم وجود نداشت.
باید از راهش وارد میشدم. تنها راهی که وجود داشت.
از خدا خواستم از این وضعیت طاقت فرسا نجاتم دهد.
به امام زمان_علیه السلام_ و حضرت زهرا_سلام الله علیها_ متوسل شدم و حدود نیم ساعت با گریه و تضرّع و التماس از آن ذوات مقدسه خواستم راهی برای جبران نشانم دهند که محمد از من راضی شود و مرا ببخشد.
یک دل سیر گریه کرده بودم و آرامشی لذتبخش را تجربه میکردم.
آن شب گذشت و باور داشتم که با وجود بی لیاقتی ام امام زمان و حضرت زهرا سائلِ صادق را رد نخواهند کرد.
فردا شب که مشغول مطالعه بودم،حدودا ساعت ۱۲ شب،زنگ خانه به صدا در آمد.
سابقه نداشت آن موقع شب کسی با من کاری داشته باشد.
چه کسی میتوانست باشد..
با همین فکر و خیال چهار طبقه نفس گیر را از آپارتمان قدیمی مان که راه پله ای باریک داشت پایین رفتم.
در را که باز کردم خشکم زد.. زبانم برای لحظاتی بند آمد.
محمد بود.با آن چهره معصومانه اش.
_سلام حاج آقا. خوبید؟
ببخشید دیروقت مزاحم شدم.
_سلام محمدجان.. حالت خوبه؟
اینجا..این وقت شب؟!...
_راستش نمیخواستم بیام چون ازتون دلخور بودم.ولی دیشب یه خوابی دیدم.
خواب دیدم چند نفر از امام ها که خیلی نورانی و زیبا بودند و یه خانوم چادری هم باهاشون بود بهم گفتند محمد اگه میخوای ما ازت راضی باشیم باید با فلانی آشتی کنی و باهاش دوست باشی.شما رو میگفتند.
همین رو گفتند و از خواب پریدم.
فقط اومدم بهتون بگم که من دیگه ازتون دلخور نیستم و بخشیدمتون.
لبخند زدم
_خیلی خوشحالم کردی محمد. ممنونم ازت.
_راستی حاج آقا، ببخشید میشه انگشتر تون رو به من بدید به جاش من انگشتر خودمو بهتون بدم؟! اگه اشکالی نداره..
_آره حتما..
انگشتر عقیق سرخم را از دستم بیرون کشیدم و در دست کوچکش گذاشتم.
محمد هم انگشتر عقیق سبز رنگی از جیبش درآورد و به من داد.
با رضایت و صمیمیت از هم خداحافظی کردیم.
حال عجیبی داشتم. به قول امروزی ها قفل کرده بودم. زانوهایم میلرزید و بدنم سست شده بود.
آمدم بالا و بی اختیار به سجده افتادم.
از امام مهربانم تشکر کردم.از مادر سادات همچنین.
آری،تنها باور کردنی های زندگی،تنها یاری دهندگان حقیقی خداوند و اهل بیت هستند که صدای ما را میشنوند،از حال ما آگاه اند و اگر صادقانه دست در دستشان بگذاریم بندگان خود را تنها نخواهند گذاشت.
✍#نوید_نیّرۍ
ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما عزیزان در این شب عزیز از همه شما التماس دعای عاجزانه داریم. 🌷🤲🌷
@shahidmohammadrezaalvani