شهید موسوی نژاد
#نماز_شب_شهدا🌷1⃣ غلامحسین همیشه به من توصیه می کرد #نماز_شب بخوانم من چون بچه کوچک داشتم و کارم زیا
#برشی_از_زندگینامه_شهید
#نماز_شب
خیلی ازمواقع درمأموریت ها خسته بودیم اماشوقے براے عبادت درآقا #سید وجودداشت که خستگی نمی شناخت همه که می خوابیدنداوبرنامه #معنوی_اش راشروع می کردمحل استراحت مان کنارهم بودوقتی برای نماز بیدارمی شدآرام به پایم می زدوصدایم می کردهنوزهم برخی ازشب هاصدایش درگوشم می پیچداحسان #نافله.... #نافله.....
✍به روایت همرزم شهید
#شهید_موسوی_نژاد
@shahidmosavinejad
#برشی_از_زندگینامه_شهید
#مجنون_زهرا(س)
ازسالے که به لطف خداتوانستیم خانه دارشویم #سید_عبدالحسین تصمیم گرفت هرشهادت اهل بیت علیهم السلام درمنزل مان مراسم #عزادارے داشته باشیم بعضے وقتااعتراض می کردم که براے پذیراے پول نداریم می گفت باهمان چاے وخرماهم مے توان #روضه برقرارکردوبازباتوکل بر خدا همه چیزجورمے شداین مراسم تاهمین الان درمنزل ما برقراراست یک روزیکے ازدوستان پیغام داد #سید به خوابم آمده وگفته درآخر هر مراسم توسل به #حضرت_زهرا سلام الله علیهارا فراموش نکنید
عبدالحسین که اراده خاصے به مادرش #حضرت_زهرا(س)داشت باتنے #سوخته و #پهلوے_شکسته بادیدارحق شتافت.🌷🕊🕊🕊
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_موسوے_نژاد🌷
@shahidmosavinejad
#روایت_عشق🌷
یک روز #زمستانی که حسین از جبهه اومده بود به من گفت مادر برای من یک#کلاه بباف .من هم یک کلاف مشکی خریدم و شروع به بافتن کردم از اوایل بافت رج به رج #آیت_الکرسے و #اذاجاء می خواندم و میبافتم و حرز گاهی هم از#موهای سرم می کندم و همراه کلاف می بافتم به این نیت که اگر در جبهه نیستم ونمی توانم کاری بکنم حداقل موهای سرم در جبهه باشد.خلاصه سه تا کلاه بافتم اولی که#موهای_سرم بود به سید عبدالحسین دادم.دوتای بعدی را گفتم به دوستانت بده.یک شب برای شناسایی به منطقه رفته بودند.که سه تا#سید با هم بودند.عبدالحسین سمت شاگرد بوده و#انفجاری رخ میده که هر سه تا شون#مجروح میشن ولی سید حسین بیشتر از اون دو تا زخمی میشه.و در بیمارستان بستری شدند.مدتی بود که از ایشان خبری نداشتیم تا مدتی گذشت ما خیلی نگران بودیم هیچ نامه ای به دستمان نرسیده بود .یک روزی که نشسته بودم و کتاب سرود آهنگران دستم بود .به نیت فال کتاب را باز کردم اول صفحه نوشته بود .شیون مکن مادر در مرگ خون بارم بگذر ز من دیگر ازم سفر دارم .کتاب از دستم افتاد وشروع به#گریه و#شیون کردم و همش به خودم میگفتم که حسین#شهید شده.تا چند وقت گذشت زنگ خانه به صدا در امد وقتی در را باز کردن بچه ها گفتند یک اقایی پشت در است نشناختند تا این که امد پایین دیدم که عبدالحسین است من دویدم و سرو صورت حسین را بوسیدم .گفتم مادر جان چه بلایی سرت اومده بعد با سختی صحبت میکرد وحتی#غذا هم نمی توانست بخورد.بعد ها که بهتر شد گفتم کلاهی که برات بافتم سرت گذاشتی .گفت شبی که برای شناسایی رفته بودیم سرمون بود و همون #کلاه و#دعاے شما نگذاشت ما شهید بشیم.
#شهیدانه
🔰مادر و پسر همچنان #منتظر نشسته بودند و مشهدی احمد هم در مِه اشک آلود، اندوه و غم فرو رفته بود و توان بیرون رفتن از آن را نداشت. دقایقی گذشت. گریه و زاری او فروکش کرد و لب به سخن گشود:
- در #خواب دیدم که دو لشکر در مقابل هم ایستادهاند. یکی از لشکرها زیاد بود ولی در سمت تاریکی قرار داشت. لشکر دیگر اندک بود ولی در سمت نورانی قرار گرفته بود. تعدادی #سیّد اولاد پیامبر را هم دیدم که دور هم نشسته بودند.
🔰از آنها پرسیدم، "این لشکرها چه کسانی هستند؟" آنها پاسخ دادند، "مگر نمیدانی؟ اینها لشکر کفر و اسلام است." پرسیدم، " به من هم اجازة جنگ میدهید؟" فرمودند، "برو از #امام_حسین علیهالسّلام که آن لشکر نورانی را فرماندهی میکند اجازه بگیر." من خدمت آن حضرت که این طرف آن طرف میدوید و لشکر را فرماندهی میکرد رفتم. از ایشان پرسیدم، "آیا به من هم اجازة جنگیدن میدهید؟" ایشان فرموند که هنوز #نوبت شما نرسیده است. از آن شب به بعد، مشهدی احمد دایم گریه میکرد و میگفت، "پس نوبت من کی میرسد؟"
🔰شهید احمد کوچکی، پیرمردی ۶۸ساله بود که از شهرستان فامنین به جبهه های نبرد اعزام شد و پس از#رشادت ها و دلاورمردی های فراوان در ۵ خرداد ماه ۱۳۶۰ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#مزار:گلزار شهداےشیخان قم
#شهید_احمد_کوچکے
@shahidmosavinejad
#برشے_از_زندگے_نامه_شهید🌷
#خویشاوند_شهدا5⃣
هر سال اول #فروردین برنامه سرکشی به خانواده های معظم شهداء را داشت . یک سال وقتی به منزل شهید رسیدیم و زنگ را زدیم #مادر شهید درب را باز کرد و با عصبانیت گفت چرا اینقدر دیر کردید ؟! من خیلی وقته منتظر تون هستم ، و به برادرها وخواهر های #شهید گفته ام که بیایند و خانه را آب و جارو کنند ، پس چرا دیر آمدیدو... ، ایشان بسیار با خانواده #شهداء مانوس بود ، طوری که او را به چشم فرزند شهیدشان نگاه می کردند .
برادرشهیداحمدمنتظری که اخوی شهیدش باعبدالحسین عقداخوت خوانده بودمی گوید:ماهنوزبه مادرنگفتیم که موسوی نژاد شهیدشده است وقتی هم که گروه آقا #سید بعدازشهادت ایشان دوباره به منزل ماآمدندبه مادر نگفتیم این گروه سیداست تامباداسراغ ایشان رابگیردو ومجبوربه رساندن خبرشهادتش بشویم محبت مادرم به آقاسیدبه گونه ای بودکه می ترسیم خبر شهادتش حال مادررابدکندبه نظرم انس والفت #والدین شهدابه شهیدموسوی نژادبه خاطرارتباط مستمرو #خالصانه اوبود
دیدارباخانواده شهداتنهابخشی ازبرنامه های #فرهنگی سیدبودکه سیدعبدالحسین درارتباط باشهدا انجام می دادبرگزاری یادواره هاوجمع آوری تصاویروخاطرات شهدادرکنارکمک به همه آن کسانی که در #خصوص شهداقدمی برمی داشتندازجمله فعالیت هایی بودکه بادل وجان انجام می دادودرپس تمامی مشغولیات زندگی بااشتیاق به آنهامی پرداخت اوبه خاطر عشقی که به شهداداشت کاربایارانه وبرنامه فتوشاپ رایادگرفته بودتا بتواندازاین نرم افزاربرای تهیه پوسترشهدااستفاده کند.
هرجانامی ازشهیدی بودردپای شهیدموسوی نژادرانیزمی شدآنجاپیداکرد
#شهید_موسوے_نژاد🌷
شهید موسوی نژاد
#برشے_از_زندگینامه_شهید🌷 #سفر_راهیان_نور6⃣ فرودین سال ۱۳۹۰که ازراه رسیدتنهاچهارماه به #شهادت سیدبا
#برشے_از_زندگینامه_شهید🌷
#لباس_سبز_دامادے7⃣
سال ۶۷ روز #نیمه_شعبان با لباس سبز پاسداری به خواستگاریم آمد . با لحنی دلنشین و ساده با من از #شهادت ، #اسارت و #جانبازی و مشکلاتی که در آینده در سر راه وجود دارد ، سخن گفت . منزلشان در کنار منزل ما بود و من ایشان و خانوادهشان را از قبل می شناختم . من هم پذیرفتم که با #سید همراه شوم، مهریه ما چهارده سکه به نیت ۱۴ معصوم (ع) بود . #سید_عبدالحسین بعد از خواستگاری به جبهه برگشت و چهل روز بعد آمد و مراسم #عقد و عروسیمان همزمان با حضور اقوام و جمعی از رزمندگان در ایام نیمه شعبان روزچهاردهم فروردین سال ۶۷ برگزار شد .عبدالحسین #نوزده سال و من #شانزده سال داشتم . سرسفره عقد ایشان با همان #لباس_سبز پاسداری حاضر شدند من از خواهر ایشان تقاضاکردم اگر ممکن هست به ایشان بگویند لباسشان را عوض کنند ولی ایشان نپذیرفتند و گفتند این #لباس ، لباس #زندگی و #مرگ من است و این نشانه ای جز این نداشت که او همیشه آماده و حاضر برای #پاسداری از همه آن چیزهایی بود که به آن عقیده داشت ، حتی شب از #ازدواجش و این برای من یک #سعادت محسوب می شد که برای چنین شخصی انتخاب شدم
شب #ازدواجمان او می گفت و من گریه می کردم از دوستان #شهیدش، از رفقایی که در سخت ترین شرایط مشغول #دفاع از کشورمان هستند و در راه دین خدا جانبازی می کنندشروع زندگی ما با سخن از شهادت ادامه زندگی با رابطه با خانواده #شهدا و دهه سوم زندگیمان با #شهادت همسر #عزیزم رقم خورد و چه زیبا به آرزویش رسید .
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_سید_عبدالحسین_موسوی_نژاد
@shahidmosavinejad
#دلنوشته_یکی_ازدوستان_شهید8⃣
🌾وقتی از میان همه هیاهوی شهر و خیابانهای#شلوغ و پرجمعیت گذشته و به ورودی گلزار شهدای علی بن جعفر قم می رسم به یکباره دلم هوایی میشود ، هوایی#سید!
وقتی کنارت بودم احساس میکردم عمرم نمی گذرد ! سیدی که دوست داشتم لحظات با او بودنم تمام نمی شد😔 . . .
🌾رزمنده ایی قدیمی با اندامی لاغر ، محاسنی#زیبا و صورتی نورانی با یک#شال_سبز که همواره به دور گردن داشت .سید جان همیشه بخاطر جاماندگی از رفقای شهیدت#حسرت و شوق شهادت داشتی و این شوق و این لباس سرانجام بر قامتت نشست و اوثمره عمری به شوق نشستن را در لابلای کوههای بلند کردستان یافت و با پیکری#سوخته همچون مادرش فاطمه زهرا(سلام الله علیها) به جمع قافله کربلاییان پیوست . اولین بارکه دیدمت با خود گفتم به راستی چرا از قافله شهدا جامانده ای تویی که تمامی خصوصیات#شهدا را که در لابلای صفحات کتابها وخاطرات همرزمانشان دیده و شنیده بودم در زندگی سراسر پر#برکتت در عمل داشتی بی شک#لایق شهادت بودی ....🕊🕊🕊
#شهیدموسوے_نژاد
@shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷 #دیدن_خواب_شهید9⃣ جانبازعباس نمازی ازهمرزمان دوران دفاع مقدس شهیدخاطره جا
#برشی_از_زندگینامه_شهید
#ماه_رمضان_با_شهدا🔟
یادش بخیر سال ۱۳۶۰بود که ما برای سکونت به شهر قم آمدیم؛
ماه #رمضان در آن سالها هم در تابستان بود؛ سید عبدالحسین سن کمی داشت و با اینکه روزه بر او واجب نبود اما به همراه خواهرهای کوچکترش روزه میگرفت ...
معمولا شب ها تا#سحر بیدار بودیم سید عبدالحسین با این سن کم مشغول نافله ی شب میشد؛
خواهران#سید و حتی گاهی اوقات مهمانهایی که از شهرستان آمده بودند هم با دیدن او برای نمازشب مهیا میشدند .
شب عيد فطر هم عبدالحسين شروع به خواندن نماز هزار قل هوالله میکرد که یکبار بر اثر ضعف بیحال افتاد وبه#ظاهر نتوانست نمازش را تمام کند.
✍به روایت ازمادربزرگوارشهید
#شهید_موسوی_نژاد
@shahid_mosavinejad
شهید موسوی نژاد
#یادی_از_همرزمان_شهید4⃣ 🌷یکی از رفتارهای نیکو و پسندیده شهید جمراسی کمک کردن به فقرا و دلجویی از ی
#یادی_از_همرزمان_شهید5⃣
🌷آقای صحرایی خیلی مقیدبه مسجد #جمکران بودن عجیب
اعتقادبه جمکران داشتند. ایشان هر هفته با خانواده به مسجد جمکران می رفت و اگر نمی توانست شب جمعه خود را به مسجد برساند حتماً روز جمعه خود به همراه خانواده رهسپار #مسجد مقدس جمکران می شد....
🌷قبل از اعزام ماموریت که منجر به شهادت این شهید بزرگوارشد، حکم ابلاغ #درجه شهید صحرایی به دستمان رسید.حکم را به شهید موسوی نژاد که #مسئول مربوطه بوددادم. ایشان در پایین این حکم مطلبی را به این شرح نوشتند:
🌷با تبریک و تهنیت انشاا... که درجات اخروی در آخرت نصیب شما گردد..
حکم را برای ابلاغ به محل کار شهید صحرایی بردم، ولی ایشان در اتاق نبودند. وقتی آمد حکم را دستش دادم از او خواستم ابتدا مطلبی را که #سید برای او نوشته بخواند.ایشان هم قبل از این که محتوای برگه را روئیت کند، دست خط شهید موسوی نژاد را خواند و بعداز آن با یک حالت #خاصی دستانش را بالا برد و گفتند: انشاا...
با دیدن این صحنه گفتم:
ولی ا... نکند در این ماموریت شهید بشی چون #سید برای هر کسی مطلبی بنویسه و #دعا کنه خلاصه طرف بی نصیب نمی مونه. با این حرف من دوباره دستاشو بالا برد و تکرار کرد انشاا...
✍به روایت:همرزمان شهید
#شهید_ولی_الله_صحرایی
👈شهیدولی الله صحرایی یکی ازشهدای است که به همراه شهیدموسوی نژاد درشمالغرب به همراه ایشان درسال۱۳۹۰/۴/۳۰ به شهادت رسید
#همرزم_شهید_موسوی_نژاد
@shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷 #خودش_بود5⃣1⃣ اهل ریاکاری و تظاهر به دینداری نبود. نور #ایمان و#معنویت
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷
#غم_فراق_یاران....6⃣1⃣
🌷چند ماه قبل از شهادتشان برای ماموریت به همراه #سید عبدالحسین و شهیدمهدی خبیر به اهواز رفته بودیم ، در بین راه هنگامیکه از #اندیمشک در حال عبور بودیم برادر خبیر خواست که به پادگان شهید#زین_الدین که مقر لشگر۱۷ در دوران دفاع مقدس بود هم سری بزنیم . وقتی به داخل #پادگان رفتیم و به ساختمان اطلاعات رسیدیم ، سید از خودرو پیاده شد و به پشت ساختمان رفت و حدود ۲۰ دقیقه بعد به داخل خودرو برگشت در 🌷حالیکه #چشمانش بسیار متورم و قرمز شده بود و #محاسنش هم خیس از اشک بود و به ما گفت من وقتی اینجا می آیم #سبک می شوم و من با دیدن حالات او متوجه شدم که او چگونه در فراق #یاران شهیدش می سوزد .
✍به روایت ازهمرزم شهید
@shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷 #غم_فراق_یاران....6⃣1⃣ 🌷چند ماه قبل از شهادتشان برای ماموریت به همراه #سی
#برشی_از_زندگینامه_شهید..
#برات_شهادت_سید..7⃣1⃣
⚜جانبازعباس نمازی همرزم سیدبه کربلامشرف شده بود حین دعاهایی که طبق عادتش برای همرزمان شهیدش می کرد عبدالحسین راهم یادمی کندروبه ضریح آقاکردم وگفتم یاامام حسین (ع) #سید تمام زندگی اش راوقف شهداکرده برای شان یادواره می گیردگردهمایی برگزارمی کندجلسات خاطره گویی ترتیب می دهددیدارخانواده شهدا می رودوخلاصه هرکاری ازدستش برمی آیدبرای شهداانجام می دهداوراهم #بطلب وتوفیقی بده درکارهایش موفق باشد.
⚜خیلی طول نمی کشد #دعاهاے این جانبازدفاع مقدس مستجاب می شودسیدوهمسرش دراسفند ۸۹به #کربلا سفرمی کنندوروزدوم
استراحت در #کربلا بودندکه عبدالحسین به ناگاه ازجابرمی خیزدوخوابی راکه دیده تعریف می کند همسرشهیدمی گوید ازخواب بیدارشددیدم صورتش قرمزشده معمولاوقتی خواب می دیدچیزی یادش نمی ماندولی آن لحظه گفت "پنج ،شش نفربودیم توی یک #دشتی بعدیک گروهی مارابه بدترین وجه کشتندونداآمد آنهاازبدترین دشمنان خداهستند ⚜یکدفعه ازخواب پریدم "من همان جابدون اینکه فکرکنم گفتم حسین آقا #حاجتت راگرفتی مطمئن باش شهادتت امضاشده
#شهید_موسوی_نژاد🌷
@shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید #وداع_آخر....9⃣1⃣ ⚜حالا#میوه جان سیدآن چنان رسیده بودکه بایک نگاه به چشمان
#برشی_از_زندگینامه_شهید
#تماس_آخر...0⃣2⃣
🌷هرروزی که ازمأموریت می گذردمشغله#سید بیشترمی شود واوکه درهنگام کارجدیتی مثال زدنی داشت کمترفرصت می کندباخانواده تماس بگیردآخرین
تماس های خانواده باسیدهم در همین ایام صورت می گیردو دخترشهیدبرای#آخرین بارصدای پدررادرروزنیمه شعبان وبربلندی کوه های شمالغرب کشورمی شنودهمسرشهیدنیزکه بعدازچند روزبی خبری بالاخره موفق می شودبا#سید تماس بگیرد می گوید:روزهای آخرتماس های مان هم کمترشده بودمتوجه شده بودم که آقاسیدخیلی وقت ندارد بالاخره یک شب موفق شدم صدای #مهربانش راازپشت گوشی بشنوم گفتم کی برمی گردی؟دل مان برات تنگ شده گفت:انشاءالله آخرهفته پنجشنبه یاجمعه یاشنبه برمی گردم بعدمکثی کردوادامه داد:خانم!اگر#افقی برگردم چی؟؟باشنیدن این حرف برای یک لحظه یاددوران جنگ و#اصطلاحات مرسوم بین رزمندگان افتادم باناراحتی گفتم گفتم دیگه ازاین حرف هانزن #خندید وادامه نداداو می دانست رفتنی است ومن حتی نمی خواستم لحظه ای به این#واقعیت فکرکنم...
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_موسوی_نژاد🌷
@shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید #تماس_آخر...0⃣2⃣ 🌷هرروزی که ازمأموریت می گذردمشغله#سید بیشترمی شود واوکه د
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷
#لبخند_خسته_سید...1⃣2⃣
🌷تابستان ۱۳۹۰ که ازراه رسید گویادفاع #مقدس ازنوشروع شده باشد
✍ماجراازجایی آغازشدکه به گفته غلامرضااسدی همرزم شهیدیک روزشهیدعاصمی زنگ می زندو خبرمی دهدکه قراراست لشکربه سردشت برودوخط تحویل بگیردقرارومدارهاگذاشته می شود وسیدهم به عنوان#مدیرمعاونت اطلاعات لشکرعملیاتی اباعبدالله الحسین سپاه امام علی ابیطالب راهی می شودهرروزی که ازماموریت می گذردمشغله#سید بیشترمی شودیکی ازهمرزمان شهیداز خاص آن ایام می گویدرفت وآمددر شرایط کوهستانی شماالغرب باعث خستگی بسیاری ازرزمندگان می شوداما#سید که گویی خستگی نمی شناسدگوی سبقت راازجوان ترهامی ربایدوبی وقفه درانجام وظایفش تلاش می کندصبح #نیمه_شعبان یعنی چهارروزبه شهادت سیدتصویری ازاودرذهن یکی ازهمرزمانش نقش می بنددکه آن رااین گونه روایت می کندبچه هامی گفتندشب گذشته عملیاتی رخ داده وسید وتعداددیگری ازنیروهاجلوبوده اندنیم ساعتی که گذشت یک مرتبه دیدم#سید داردازپله های مقربالامی آیددرحالی که لباس کردی به تن کرده وسرورویش سیاه شده بودحتی#سفیدی چشمش ازفرط خستگی#سرخ شده وپیدانبودسریع اورادرآغوش گرفتم وپیشانی اش رابوسیدم دراوج خستگی وگردوخاک لبخند برلب داشت وچقدردوست داشتنی شده بود
#شهید_موسوی_نژاد🌷
@shahidmosavinejad
شهید موسوی نژاد
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷 #عطش_نینوایی2⃣2⃣ 🌷دو روز قبل از #شهادت عطش زیادی گرفته بود، میگفت: هرچه
#برشی_از_زندگینامه_شهید🌷
#نماز_اول_وقت..3⃣2⃣
⚜توی ماموریت شمالغرب تو اوج اون درگیری ها شهید عبدالحسین موسوی نژاد نمازشو اول وقت می خوند. اونای که سید می شناختند صدای اذان#سید هنوز توی ذهنشونه
عکس بالاسیدعبدالحسین توی اوج درگیری باپژاک....
⚜۳تا عکس گرفتم از عبدالحسین موسوی نژاد، تو حالت #قنوت، رکوع و سجده. اما بخاطر زاویه عکس ، این #عکس بهترین عکس شد و یادگاری از نماز سید برای بعد از شهادتش...
✍به روایت همرزم شهید
#شهید_موسوی_نژاد 🌷
@shahidmosavinejad
#برشی_از_زندگینامه_شهید
#ماه_رمضان_با_شهدا
یادش بخیر سال ۱۳۶۰بود که ما برای سکونت به شهر قم آمدیم؛
ماه #رمضان در آن سالها هم در تابستان بود؛ سید عبدالحسین سن کمی داشت و با اینکه روزه بر او واجب نبود اما به همراه خواهرهای کوچکترش روزه میگرفت ...
معمولا شب ها تا#سحر بیدار بودیم سید عبدالحسین با این سن کم مشغول نافله ی شب میشد؛
خواهران#سید و حتی گاهی اوقات مهمانهایی که از شهرستان آمده بودند هم با دیدن او برای نمازشب مهیا میشدند .
شب عيد فطر هم عبدالحسين شروع به خواندن نماز هزار قل هوالله میکرد که یکبار بر اثر ضعف بیحال افتاد وبه#ظاهر نتوانست نمازش را تمام کند.
✍به روایت ازمادربزرگوارشهید
#شهید_موسوی_نژاد
@shahid_mosavinejad
#برشی_از_زندگینامه_شهید
#مجنون_زهرا(س)
ازسالے که به لطف خداتوانستیم خانه دارشویم #سید_عبدالحسین تصمیم گرفت هرشهادت اهل بیت علیهم السلام درمنزل مان مراسم #عزادارے داشته باشیم بعضے وقتااعتراض می کردم که براے پذیراے پول نداریم می گفت باهمان چاے وخرماهم مے توان #روضه برقرارکردوبازباتوکل بر خدا همه چیزجورمے شداین مراسم تاهمین الان درمنزل ما برقراراست یک روزیکے ازدوستان پیغام داد #سید به خوابم آمده وگفته درآخر هر مراسم توسل به #حضرت_زهرا سلام الله علیهارا فراموش نکنید
عبدالحسین که اراده خاصے به مادرش #حضرت_زهرا(س)داشت باتنے #سوخته و #پهلوے_شکسته بادیدارحق شتافت.🌷🕊🕊🕊
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_موسوے_نژاد🌷
@shahidmosavinejad
#برشی_از_زندگینامه_شهید
#مجنون_زهرا(س)
ازسالے که به لطف خداتوانستیم خانه دارشویم #سید_عبدالحسین تصمیم گرفت هرشهادت اهل بیت علیهم السلام درمنزل مان مراسم #عزادارے داشته باشیم بعضے وقتااعتراض می کردم که براے پذیراے پول نداریم می گفت باهمان چاے وخرماهم مے توان #روضه برقرارکردوبازباتوکل بر خدا همه چیزجورمے شداین مراسم تاهمین الان درمنزل ما برقراراست یک روزیکے ازدوستان پیغام داد #سید به خوابم آمده وگفته درآخر هر مراسم توسل به #حضرت_زهرا سلام الله علیهارا فراموش نکنید
عبدالحسین که اراده خاصے به مادرش #حضرت_زهرا(س)داشت باتنے #سوخته و #پهلوے_شکسته بادیدارحق شتافت.🌷🕊🕊🕊
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_موسوے_نژاد🌷
@shahidmosavinejad