🕊🌹 #شهید_بزرگوار:
🕊🌹 #احمد_علی_نیری
در اسفند 1364 و در حالی که تنها 19 سال سن داشت به #شهادت رسید او یک عارف واصل ساخته بود. به طوری که آیتالله حقشناس شب روز خاکسپاری او در قطعه 24 بهشت زهرا-سلامالله علیها- وقتی به همراه چند نفر از دوستان به منزل این شهید رفته بودند، خطاب به برادرش گفتند: من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم . به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد #مشغول_نماز است. دیدم که یک #جوانی_در_حال_سجده است؛ اما نه روی زمین! بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد وگفت تا #زندهام_به_کسی_حرفی نزنید...
از #عفاف_چشم_به_این_مقام رسید...
در زمان اقامه ی نماز جماعت صورتش از اشک خیس می شد. بدنش به شدت می لرزید.
مانند پرنده ای شده بود که دیگر توان ماندن در قفس دنیا را نداشت مثال می زد که خداوند به برخی از #سالکان_طریق و انسانهای وارسته عنایاتی مانند #چشم_برزخی و یا #طی_الارض_عطا می کرد. اما آن ها با تضرع از خداوند خواستند که این مسائل را از آنها بگیرد! چون اینها نشانه ی کمال انسان نیست! احمد آقا می گفت: بزرگان ما علاقه دارند زندگی عادی مانند بقیه مردم داشته باشند. یادم هست می گفت: همین #طی_الارض که برخی آرزوی آن را دارند از اولین کارهایی هست که یک #مؤمن_می تواند انجام دهد اما اهل سلوک همین را هم از خدا نمی خواهند!یکبار احمد آقا گفت: این را که می گویم به خاطر تعریف از خود یا... نیست.
می خواهم اهمیت ارتباط و توسل به اهل بیت (ع)را بدانی.بعد ادامه داد: یک بار در عالم رویا بهشت را با همه زیبایی هایش دیدم. نمی دانی چقدر زیبا بود. دیگر دوست نداشتم بمانم برای همین با سرعت به سمت بهشت حرکت کردم. احمد ادامه داد: اما هر چه بیشتر می رفتم مسیر عبور من باریک و باریک تر می شد! به طوری که مانند مو باریک شده بود. من حس کردم الان است که از این بالا به پایین پرت شوم.آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد؛ همان که می گویند از مو باریک تر و از شمشیر تیز تر خواهد شد.مانده بودم چه کنم! هیچ راه پس و پیش نداشتم. یک دفعه یادم افتاد که خدا به ما شیعیان اهل بیت (علیهم السلام) را عنایت کرده. برای همین با صدای بلند حضرات معصومین را صدا زدم یک باره دیدم که دستم را گرفتند و از آن مهلکه نجاتم دادند. بعد ادامه داد: ببین ما در همه مراحل زندگی بعد از توکل بر خدا به توسل نیاز داریم. ...
🌹شادی ارواح طیّبه شهدا صلوات🌹
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
سال ۹۱ یا ۹۲ بود که یک ناو زیر دریایی را طراحی کرد و به همراه پدرش بردن سازمان نخبگان
سازمان نخبگان هم بالاترین امتیاز رو بهش داد بعد ها فهمیدم که توسط یکی از دوستانش طرحش رو فرستاده بود کانادا که اونجا طرحش راپذیرفته اندوبراش دعوت نامه فرستادن که برودکانادا ادامه تحصیل بدهد.یک روز آمد گفت که طرحم رو پذیرفتن دعوت شدم کاناداپدرش خیلی تشویقش کرد که برو درست رو بخوان بعد بیا به کشورت خدمت کن
گفت:نه بابا دوست ندارم بروم کانادا دوست دارم تو کشور خودم درس بخوانم.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی. https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس
پیام مرتضی حاجی به وزیر آموزش و پرورش
🔺مرتضی حاجی، وزیر اسبق آموزش و پرورش خطاب به حاجی میرزایی نوشت:
📌جناب آقای حاجی میرزایی، وزیر محترم آموزش و پرورش، باسلام
📌من متوجه دلیل افزایش اضطراب خانواده ها با اصرار بر حضور دانش آموزان در مدارس نمی شوم. اگر خدای نخواسته برای یک نفر مشکل ایجاد شود مملکت دچار مشکل و بهانه ای برای اعتراض گسترده فراهم می شود.
📌خصوصا که مسئولان بهداشتی هم اظهار نگرانی می کنند. مردم را از سفر منع می کنیم ولی می گوییم ۱۴ میلیون دانش آموز به مدرسه بروند. اصرار می کنیم عزاداری ها در فضای بسته نباشد ولی بچه ها را به داخل کلاس می بریم ولو با نصف کردن تعداد و دو نوبته کردن.
📌بارها گفته شده از منزل بیرون نروید حتی به دیدن پدر و مادرها نیز نروید، یا گفته شده بیش از چند نفر در فضای بسته اتاق نباشند ولی بچه ها را که کمتر از بزرگترها مراقبت می کنند به داخل کلاس می بریم. این تناقض ها چگونه توجیه می شود؟ قطعا من اگر فرزند دانش آموز داشتم به مدرسه نمی فرستادم ولو به قیمت یکسال عقب ماندن که مطمئنا با روش های موجود این اتفاق نخواهد افتاد.
📌پیشنهاد می کنم تا دیر نشده اعلام کنید حضور فیزیکی منتفی است و یا حداقل داوطلبانه است و الزامی نیست.
➖➖➖➖➖
📥کارگزینی آموزش و پرورش
@Kargoziniap