🌷راز تسبیح سبز(خواب همسرشهيد)
💥امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتیها را بیاور. برای شما یک هدیه مخصوص آوردهام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت «حالا برو آن جعبه را بیار!»
📣یک تسبیح سبز به من داد... با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم! گفت «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...» گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟» گفت «خب گرون که هست اما مخصوصهها... این تسبیح به همه جا تبرک شده ... و البته با حس خاصی برایت آوردهام... این تسبیح را به هیچکس نده...» تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا میداند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.. تسبیحام سبز بود که یک شهید به من داده بود...
📣من مسئول آموزش بسيجي ها برای اعزام نيروها به سوريه بودم 😎 بيش از يه سال و نيم از ازدواجمون ميگذشت كه ميخواستم به سوريه برم 🙃😊 منتها نمي دونستم چطور موضوع رو به همسرم بگويم. زهرا خيلي حساس بود و نبود من براش طاقت فرسا بود😥 بهش گفتم ميخوام برم ماموريت ١٥ روزه ، زود برميگردم، گفت كجا گفتم جاي دوري نيست ، زود برميگردم ☺ ولي همسرم شك كرد و گفت: امين نكنه ميخواي بري سوريه ؟😳
🌷اولين اعزام شهيد به سوريه از زبان همسر شهيد👈مي دانستم ميخواهد به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود. تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود. به امین گفتم «امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی ...» 😔خندید و گفت «میدانم. مگر قرار است شهید شوم.»
گفتم «خودت میدانی و خدا که در دلت چه میگذرد اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.»سر شوخی را باز کرد گفت «مگر میشود من جایی بروم و خانمام را تنها بگذارم؟☺️🌸
📣باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفتخواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. غصهام شد. گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای. خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم. شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم...» گفت «ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت!» گفتم «نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...»گفت «مگر میشود؟» گفتم «من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...» سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟» گفتم «در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!» گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم؟» گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»😰خلاصه رضايت همسرم رو گرفتم ولي زهرا هنوز بي قراري ميكرد ، آرومش كردم و گفتم : من خادم حرمم ، خط مقدم نميرم كه😊نخستين اعزامم مهر ماه ١٣٩٤ بود ، البته مدتها بود تلاش و درحال تحقيق كردن برا رفتن به سوريه بودم 😊تقريبا دو هفته اي شد رفتن كه امدم مرخصي يه روزه☺️همسرم خيال كرد ديگه بر نميگردم ، كه گفت اخيش امين خيليي بهم سخت گذاشت ، تو كه ميدوني بدون تو نميتونم نفس بكشم ، قول بده ديگه تنهام نزاري😭 هيچي نگفتم 😔شب شد گفتم زهرا وسايلم رو جمع كن بايد فردا برم
همسرم با تعجب 😳گفت كجا امين ؟
گفتم :سوريه 😊 ديدم همسرم با گريه گفت امين قول بده اين اخرين ماموريتت باشه 😭بهش قول دادم 😊 ، گفتم تا ١٥ روز ديگه بر مي گردم و آخرين ماموريتم باشه ،و تنهاش نزارم ديگه ☺️
⚘﷽⚘
🖇عاشقانه_شهدا....❤️
🌟امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ میزد و میپرسید چه میڪنے ?
اگر میگفتم ڪارے را دارم انجام میدهم میگفت: «نمیخواهد! بگذار ڪناروقتے آمدم با هم انجام میدهیم.»
🌟 میگفتم:«چیزے نیست، مثلاً فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ است»
میگفت: «خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم میشوریم!»
🌟مادرم همیشہ به او میگفت: «با این بساطے ڪه شما پیش میروید همسر شما حسابے تنبل میشود ها!»
🌟امین جواب میداد: «نه حاج خانم!
مگر زهرا ڪلفت من است?
زهرا رئیس من است.»
🌟بہ خانہ ڪه میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامے ڪنار سرش میگرفت و میگفت: 《سلام رئیس.》❤️
🌟روزِ آماده شدن حلقههای ازدواجمون ،
گفت : « باید کمی منتظر بمونیم تا آمـاده بشه !! »
گفتم : «آمـاده است دیگه، منتظر موندن نـداره! »
حلقههـا رو داده بود تا ۲ حرف روش حک بشه "Z&A"
🌟اول اسم هردومون
روی هر دو حلقه حک شد!
خیلی اهل ذوق بود ؛ سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه نه سـاده؛ واقعاً از من هم که یه خانومم بیشتر ذوق داشت . . .
#کتاب_مدافعان_حرم
#ناصر_کاوه
راوی: خانم زهرا حسنوند (همسر شهید)
#شهید_مدافع_حرم_امین
@shahidmostafamousavi