eitaa logo
شهیده نسرین افضل
588 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهدای گمنام چگونه شناسایی میشوند؟ @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید آوینی : ظهور این جوانان نشانه‌ای است بر پایان عصر حاکمیت ظلم و استکبار و نزدیک شدن دولت کریمه‌ی آل مُحَمَّد ﷺ دفاع مقدس @shahidnasrinafzall
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸بسیج یعنی دل‌هایی که برای سربلندی وطن می‌تپد. بسیج یعنی اتحاد، عشق به مردم و ایستادگی در مسیر حق. 🔹بسیج یعنی آنکه در سخت‌ترین لحظات، امید مردم باشی..... @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«گفتم: «محسن جان! دیر میای بچه‌ها نگرانتن». لبخندی زد و گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».  معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری‌زاده». ... (خاطرات همسر شهید) 🌹۷ آذر سالگرد شهادت دانشمند هسته ای شهید محسن فخری زاده @shahidnasrinafzall
~🕊 💥تصویری تکان‌دهنده از یک شهید مدافع حرم این شهید عزیز قبل از اینکه روحش برای همیشه به آسمان پرواز کند، انگشت در خون خود زد و نوشت : «سقطنا شهداء ولن نرکع، انظرو دمائنا و تابعوا الطریق» یعنی: در خون خود غلتیدیم و هیچگاه تسلیم نخواهیم شد. به خون ما بنگرید و راهمان را ادامه دهید. 🥀 نام شهید بزرگوار ذکر نشده است.💔 @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل نسرین فوری لبشو گزید و جواب داد: ما ...
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• ساختمون مدرسه به جز مامورا کسی نیست و مدیر خودش می‌تونه بررسی کنه. همه یک نفس راحت کشیدیم. البته تو دلمون. بعدها معصومه تعریف کرد که اون ماموری که آشناش بود، بعد از ریختن اعلامیه‌ها قبل از خبردار شدن بقیه ی انتظاماتی‌ها اونو پشت بام برده و یک روسری هم براش جور کرده. اونم اونقدر اونجا صبر کرده تا بچه‌ها به کلاسا برگشتن و به اشاره همون مامور و در یک موقع مناسب سر کلاس رفته، تو راه پله‌ها هم دوباره روسریشو با نسرین عوض کرده. شاید بپرسین کلید پشت بام از کجا اومد؟ از بابای مدرسه. تا یادم نرفته قضیه این روسری آبی‌ها رو براتون بگم. اسم گروه ما رو سری آبی‌ها بود. همه لباس‌های شبیه به هم دوخته بودیم. بلوز سفید و سارافون طوسی که تا روی زانو میومد. روسری آبی سر می‌کردیم و به جز ما چند نفر، کسی از این رنگ استفاده نمی‌کرد. فقط نسرین هرچه اصرار کردیم روسریش را با ما یکی نکرد ولی فرم لباسش عین ما بود. اون روز فلسفه این کارش برامون معلوم شد. شاید تعجب کنین چطور ما چند نفر با هم آشنا شدیم! آخه هیچ کدوم با اون یکی تو یه کلاس نبود. قضیه مربوط می‌شه به آقای دادور. سال اول دبیرستان بودیم. مدرسه فضایی غیر مذهبی داشت. به ندرت کسی از روسری استفاده می‌کرد. توی مدرسه، هم دبیر آقا داشتیم هم دبیر خانم. همه معلم‌ها خیلی به سر و وضعشون می‌رسیدن. مردها با کت و شلوار و کراوات، خیلی اتو کشیده و هفت تیغه. خانم‌ها هم کت و دامن و بزک کرده. از روی بوی ادکلن تندشان که توی راهروها می‌پیچید، حدس می‌زدیم که کدوم دبیر رد شده. روزی که آقای دادور به مدرسه ی ما پا گذاشت، دخترها به عادت معمول سر تا پایش را سانت گرفتند. سرش تاس بود و ته ریش داشت با پیراهن و به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• شلوار خیلی معمولی. اظهار نظرها پا گرفت. دیدیش نیره، عین قصابا می‌مونه! اون یکی خندید و گفت: نه بابا! عین راننده کامیوناست! فکر کنم چند بار دیدمش آجر بار می‌زنه. و سر آخر به این نتیجه رسیدیم که هیچی بارش نیست. اون روز وقتی آقای دادور سر کلاس اومد، دستش رو، روی تریبون گذاشت و مستقیم به بیرون پنجره نگاه کرد. امتداد نگاهش به آسمون می‌رسید. مدتی توی همین وضعیت موند. کم کم سر و صداها خوابید و همه ساکت شدیم. بعد آرام و شمرده شعر خوند. صداش کشش خاصی داشت، هر جمله اش مثل پتکی بود که روی مجسمه ای که با قضاوت هامون ازش ساخته بودیم، فرود می اومد. شعر خوند و شعر خوند؛ شعری که تا مغز استخوانمان رو سوزوند: از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که فرزندان آدم صدرِ پیغام آوران حضرت بارید تعالی زهرِ تلخِ دشمنی در خونشان جوشید آدمیت مُرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هِی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا