12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏠 پنجره متفاوتی به چند حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در برخی دیدارها و برنامههای خاطرهانگیز با رهبر انقلاب
👆 از اهدای درجه سرتیپی در دهه ۶۰ تا نشان ذوالفقار در سال قبل از شهادت؛ از لبخند در نماز عید فطر تا اشکهای فراق به یاد شهدای دفاع مقدس
@shahidnasrinafzall
گویا خوابیدهای، اما کجا؟!
عند رَبّ! که از هر #بیداری، بیدارتری
نگاه کن ما را که به #ظاهر بیداریم؛
کمکمان کن که بیدار شویم از خواب #غفلت...
#شهدا_نگاهی
@shahidnasrinafzall
آتشی شعلهی نفرت افروخت
تا مگر عشق پایان بگیرد
غافل از اینکه او مثل ققنوس
تازه در شعله ها جان بگیرد...
📸 روایت هوش مصنوعی
از لحظهی شهادت حاج قاسم 🥀
@shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل صداهای وحشتناکی بود که بعدها فهمیدیم
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
شب توی ساختمان و بیرونِ مقرّ سپاه، صدای شلیک خمپاره و سلاح های دیگر را بیشتر احساس کردیم. نداشتن پنجره قدری مضطربمان می کرد. به خدا توکل کردیم و سعی داشتیم با صحبت کردن و انجام کارها روحیه بگیریم(*).
دوشنبه ۶۰/۴/۲۹ صبح هر کدام از خواهران به مدرسه ای که قرار بود بروند، به وسیله ی ماشین سپاه برده شدند.
من هم رفتم به مدرسه ی گلاویژ. چون به وسیله ی قدیمی تر ها کمی از جوّ مدرسه با خبر بودم، می ترسیدم. نسرین که دلهره ام را دید، چند بار با کف دستش به پشتم زد و گفت:
__________________
*با وجود وسایل کم و امکانات کمی که داشتیم، زندگی جمعی و موقت برامون لذت بخش بود. تلاش کردیم برای پیشبرد اهدافشان با هم همکاری کنیم. یه روز بعد از استقرارمون توی این ساختمون، نسرین همه رو جمع کرد و گفت:
_ بهتره تقسیم کار کنیم. من یک جدول درست کردم.
دوتا دوتا تقسیم شدیم که هر روز هفته چه کسانی چه کارهایی رو به عهده بگیرن؟ یادم هست با وجود تقسیم کاری، بیشتر روزا نسرین داوطلب کمک بود. همه می گفتن:
_ خواهر نسرین! خسته نمی شی؟
جوابش فقط لبخند بود.
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
مَسی! طوری نیست، میخوای من امروز مدرسه ی خودم نرم و همراهت به مدرسه گلاویژ بیام؟
از خدا خواسته، پذیرفتم. نسرین را با خودم بردم. آقای نادری و آقای خبازی که معرف ما بودند هم همراه مان آمدند. روز اول را توی دفتر ماندم و با مدیر و معلمها آشنا شدم. خدا میداند که چقدر احساس غربت میکردم؟!
همراه نسرین در دفتر نشستیم. همه کردی حرف میزدند. من کلمهای متوجه نشدم. خدا را شکر که نسرین بود. او مدام با مدیر و معلمها گرم میگرفت، دستانم را توی دستش فشار میداد و بهم لبخند میزد. مثل همیشه با لبخندش آرام شدم. بهم دل و جرأت و اطمینان میداد. جالب اینجاست که مدیر و معلمها هم از ما حساب میبردند. این را میشد از نگاهشان فهمید... .
ظهر با ماشین سپاه به خانه برگشتیم.
آن شب تا صبح صدای گلوله و خمپاره میآمد. حالا احساس ترس کمتری داشتیم.*
سهشنبه ۶۰/۴/۳۰ امروز در اثر درگیری در سطح شهر هشت پاسدار در ماشین سوزانده شدند و چند تا زخمی و گروگان گرفتند.
__________________________
* شب دوم برادرها جلسه گذاشتن. نمایندهشون اعلام کرد:
_ به خاطر امنیت بیشتر و آرامش خاطر خواهرها، از امشب برادرها نوبتی تا صبح کشیک میدن.
نسرین پیشنهاد کرد:
_خُب، خواهرها هم میتونن کشیک بدن.
سر و صدای برادرها بلند شد:
_ چه معنی داره؟! وقتی آقایون هستن، خانما کشیک بدن که چی؟! نیازی نیست. بعد از جلسه نسرین و یکی دیگه از خواهرا گفتن: اگر موافق باشین، بدون اینکه برادرها متوجه بشن، هر شب یکی از ماها بیدار بمونه و کشیک بده.
توضیح داد که از لحاظ وجدانی درست نیست ما بخوابیم و اونا بیدار باشن.
همه پذیرفتیم و جدولی برای کشیک تهیه شد.
ادامه دارد..
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
11.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خداوند در ماه رجب میگوید: این ماه ماه من است و این بنده بنده من است...
#آیت_الله_مجتبی_تهرانی
@shahidnasrinafzall