eitaa logo
شهیده نسرین افضل
587 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘شهید کاظمی حین بازدید از پادگان متوجه میشه یکی از سرباز ها سرماخورده... @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل ارزش ندارد، قسم نمی‌خورد. حال وارد یک
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• ساعت پنج و سی دقیقه، دیگر رمق نداشتیم و به ناچار ناهار خوردیم، تخم مرغ آب پز. بعد به خاطر تمرین برنامه ی رادیویی همراه طاهره رفتیم روابط عمومی پیش برادر قدرت و شب چون دیر شد همراه یکی از برادرها به خوابگاه برگشتیم. توی راه دیدم برادر انوش داره خونه ی قبلیشو تخلیه می‌کنه و وسایلش را به خانه ی کناری ما منتقل کرد. بعد آمدیم نماز جماعت خوندیم و برادر گویا هم روضه خوند و برادر هاشمی غش کرد. بعد از مراسم بالا رفتیم و یکی دو تا از خواهرا حالشون بد شد. فرزانه قلبش گرفت که دکتر آوردیم بعد فرستادیم دنبال آمبولانس ولی فرزانه حاضر به رفتن نشد. چهارشنبه ۶۰/۵/۲۸ صبح بلند شدیم صبحانه رو خوردیم و کارهامون رو انجام دادیم. ظهر که می‌خواستیم ناهار بخوریم، برادر صالح اومد گفت می‌خواهد با ما حرف بزنه. درباره ی وضعیت شهر و درگیری‌ها صحبت کرد. ناهار خوردیم و با طاهره برای ضبط چهارمین برنامه رفتیم رادیو و برنامه رو اجرا کردیم و برگشتیم بعد اومدیم با بچه‌ها کمی صحبت کردیم و شام خوردیم و چند عکس گرفتیم. امروز جسد دکتر پناهی به تبریز منتقل شد. پنجشنبه ۶۰/۵/۲۹ امروز نشستم و مقاله‌ای برای برادر پناهی نوشتم. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• چون به بچه‌ها قول دادم مقاله بنویسم و به رادیو بدهم تا در برنامه صدای پاسدار بخوانند. بعد از نوشتن، دادم فرزانه و مریم خواندند. با نسرین یک سری به خانه ی فرماندار زدیم و عصر همراه بچه‌ها نشستیم و هسته ی خرما گرفتیم و حلوا درست کردیم. مریم آرد را تفت داد و نسرین هم خیلی کمک کرد و عکس گرفت. اما بعداً متوجه شدیم دوربین فیلم نداشته. خلاصه حلوا را درست کردیم و قرار شد همان شب بچه‌ها برای دعای کمیل به سپاه بروند و حلوا را هم برای مراسم ختم شهید پناهی ببرند. من و نسرین چون قرار بود به بابایم تلفن بزند، خونه ی عرب نژاد رفتیم(*). آخر هم چون خط‌ها اشکال داشت، تلفن نزد و به خوابگاه برگشتیم. بچه‌ها نواری را که از مراسم ضبط کرده بودند، برای مان پخش کردند. جمعه ۶۰/۵/۳۰ صبح با برادر محمدیان کلاس داشتیم. همه ی بچه‌ها رفتند ولی من چون می‌خواستم صدای پاسدار را گوش بدم، نرفتم. نشستم ضبطش کردم. بعد از کلاس نسرین آمد و گفت: _ بلند شو بریم وابط عمومی برگه ترخیص برای بچه‌ها بگیریم. رفتیم و موفق شدیم برگه را بگیریم. وقتی برگشتیم، خانم عرب نژاد آنجا بود. گفت: _ برادر انوش گفته بیا کارت دارم. رفتم باهاش حرف زدم. آدرس دادم و آدرس گرفتم. بعد از صرف ناهار چند تا عکس یادگاری گرفتیم و همراه نسرین به خانه ی فرماندار رفتیم تا از حمام شان استفاده کنیم که تا دوازده شب طول کشید. بعد ___________________ * نسرین می‌خواست با بابام صحبت کنه تا راضی بشن آقای انوش بیاد خواستگاریم. اتفاقاً اونم اومد خونه ی فرماندار تا ببینه جواب تلفن چی میشه. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• رضوانی آمد و با هم سر یخچال رفتیم و سیب و شربت خوردیم و بعد همراه یکی از برادرها به خونه برگشتیم. از اینجا به بعد را یادداشت روزانه ندارم و دست نوشته‌های پراکنده موجود است. یکی _ دو روز بعد، از ترمینال مهاباد راهی شیراز شدیم. دلمان پر از غصه بود. دَمَغ و گرفته شدیم. ناراحتی نسرین از بقیه بیشتر بود. گفت: _ تو که با برادر انوش ازدواج می‌کنی و دوباره برمی‌گردی؛ اما من چی؟ و بغضش را قورت می داد. دلداری اش دادم. قبل از حرکت، برادر انوش به واسطه ی یکی از خواهرها یک جعبه گز برایم فرستاد تا همراهم به شیراز ببرم. خلاصه کنم با یک دنیا ماتم و اشک و آه از مهاباد حرکت کردیم و راهی زادگاه مان شیراز شدیم.(*) پایان این قسمت. __________________ * بعد از برگشت به شیراز و در شهریور ۱۳۶۰ خبر شهادت و مفقود الجسد شدن جمال را برای نسرین و خانواده‌اش آوردند. مادرش بسیار بیتاب بود و خاطرم هست نسرین یک لحظه از مادرش جدا نشد و دائم او را دلداری داد و به صبر توصیه کرد. شهادت جمال، نسرین را برای بازگشت به مهاباد بی‌قرارتر کرد. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴پاسدار شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کرد شهید عبدالمهدی مغفوری که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد. شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد. شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود. شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد. شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند. شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت. شهیدی که روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالی‌ها مرا از یاد محرومان غافل می کند. شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم. شهیدی که حاج قاسم سلیمانی معتقد بود مزارش شفاخانه است و درباره اش گفت: «ما افتخار می‌کنیم شهید مغفوری که امروز قبرش امامزاده شهر ماست، برای استان کرمان است؛ شهیدی که هیچ شبی نافله شبش قطع نشد، ما افتخار می‌کنیم به شهید مغفوری @shahidnasrinafzall
دستیار و مَحرم راز حاج قاسم 🌷شهید حسین پورجعفری تاریخ تولد: ۸ / ۱ / ۱۳۴۲ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸ محل تولد: کرمان محل شهادت: بغداد *🌷شهیدی که حاج قاسم همیشه او را با نام کوچک حسین صدا می‌زد و میگفت اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم،🕊یکی خانمم و دیگری حسین است.🌙و همیشه میگفت بدون حسین به بهشت نمیروم.🥀او بسیار خاکی و مظلوم بود ۴۰ سال در کنار حاج قاسم و دستیار و محرم حاجی بود.🌱دخترشهید← قرار بود به ماموریت برن پیش خودم گفتم ایندفعه قراره کجا برن؟ عراق؟ سوریه؟ لبنان؟🥀پدرم با لبخند گفت ماموریت خطرناکیه🥀دلهره گرفتم گفتم نرو.گفت: نمیشه بابا نمیتونم حاجی رو تنها بزارم🥀نوه ها ایندفعه خیلی بی‌تابی میکردن،پریناز پاهای بابا حسینش را گرفته بود و میگفت: بابا حسین نرو عراق،دشمنا این دفعه میکشنت!🥀بابا حسین گفت:دوستام مواظبم هستند روی ماهش را برای آخرین بار بوسیدم🌙 آیة الکرسی را برایش خواندم رفت و آسمانی شد🕊️دوست پدرم میگفت یک روز با پورجعفری در گلزار شهدای کرمان روی نیمکتی نشسته بودیم که ایشان به من گفت:«حاج‌قاسم که جایش را مشخص کرده است؛ من را هم زیر پایش بگذارید.»🌙دوستش میگوید: «تو که اینجا جا نمیشوی؟»‼️بابا می‌گوید:«چرا من جا میشوم.»🌙الان قبر پدرم به فاصله دو آجر زیر پای قبر حاج‌قاسم قرار دارد🌙آنجا نمی‌شود یک پیکر کامل را دفن کرد ولی پیکر سوخته پدرم جا شد.🥀بامداد 13 دی ماه 1398 بود که او به همراه حاج قاسم و همراهانش ماشینشان توسط بالگردهای آمریکایی هدف،منفجر🥀و به شهادت رسید*🕊️🕋 سرتیپ پاسدار 💙🌷
⊰•🌱🔥•⊱ . با شهدا بودݩ سخٺ نیسٺ با شہدا موندݩ سخٺہ! مثل شہدا بودݩ سخٺ نیسٺ مثل شهدا موندݩ سختہ! راه ‌شہدا یعنے... نگہ داشتن آتش در دستانت... ∞•°] ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidnasrinafzall
من‌یقین‌دارم‌چشمـۍڪه‌بھ‌نگاھ‌‌حــرام‌عادت‌ ڪند،خیلی‌چیـزھارا‌ازدست‌مـۍدھد.. چشم‌گناھکار‌لایــق‌شہـٰادت‌نیست. 🌱' @shahidnasrinafzall
صبح را نگاه شمـا بخیر می‌ڪند ... @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل رضوانی آمد و با هم سر یخچال رفتیم و سیب
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• سفر به مهاباد (۲) راوی: زهره هاشمی نور(عضو دوازده نفره اعزامی به مهاباد) تیر ماه ۶۰ بود. یک روز رفتم مسجد آتشی‌ها نماز بخونم. چند تا دختر کنارم نشستن. نگاشون کردم. حدوداً هم سن خودم بودن. درباره ی سفر به مهاباد با هم حرف می‌زدن. ذوق زده بودن. گوشامو تیز کردم و متوجه شدم از طرف مسجد دارن میرن. قضیه رو ازشون پرسیدم. وقتی دیدن خیلی مشتاقم، گفتن: _ بناست تعداد محدودی از خواهرا رو جبهه ببرن. تو هم اگر می‌خوای بیای، بی سر و صدا برو ثبت نام کن. همه رو دور خودت جمع نکن چون ظرفیت تکمیله. خیلی خوشحال شدم. تازه دیپلم گرفته و سرم برای اینجور کارها درد می‌کرد. پیش از این هم یک بار همراه آقای علی محمد دستغیب از طرف مسجد، دیدار با امام رفته بودیم. شوق انقلابی توی موجودمون موج می‌زد. پیش از انقلاب یک راهپیمایی توی شیراز بی حضور ما برگزار نشد! البته اگر خدا قبول کنه. بعد نماز این دو _ سه تا پا شدن و منم دنبالشون رفتم طبقه بالایی مسجد. دیدم اونجا هم چند تا دختر نشستن و دارن با آب و تاب درباره ی مهاباد حرف به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃