eitaa logo
شهیده نسرین افضل
587 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• کتاب خوانی هم بود. عصر همراه بقیه به سد مهاباد رفتیم. شنبه ۶۰/۵/۱۰ روز عید فطر. اول رفتیم حمام و غسل کردیم. بعد همگی رفتیم سپاه پیش خواهر اعظم و میهمان او شدیم. البته خواهران تهرانی و کرمانی هم بودند. ناهار ماکارونی پخت و بعد هم چای و هندوانه خوردیم. دوشنبه ۶۰/۵/۱۲ اینجا که یک روز بعد از عید فطر هم مدارس رسم است که تعطیل باشد و همه جا تعطیل عمومی بود. قرار بود طبق هفته ی قبل، برنامه را بدهیم مسئول رادیو و تلویزیون برادر انوش تا ببیند خوب است یا بد؟ قابل پخش هست یا نیست که این کار انجام شد و برنامه را تایید کردند. سه‌شنبه ۶۰/۵/۱۳ رفتیم مدرسه و شب برادر یاوری بعد از نماز جماعت چند فیلم در نمازخانه نشان داد. بچه‌ها تَماته پلو (استانبولی) برای سحر پختند؛ چون قرار شد روزه قرضی‌ها را بگیریم. چهارشنبه ۶۰/۵/۱۴ طبق معمول هفته ی قبل، می‌بایست برنامه را برای عصر آماده می‌کردیم و همچنین تمرین هم می‌کردیم و عصر ادامه دارد.. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل کتاب خوانی هم بود. عصر همراه بقیه به
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• برای ضبط برنامه من و بارغن رفتیم به رادیو که نم نم باران می آمد. شب سر نماز جماعت عکس گرفتیم و افطار کردیم. بعد از شام جلسه بود. موقع جلسه، خواهر پناهنده را همراه زهره به بهانه‌ای بیرون فرستادیم. قرار نبود توی جلسات مان باشد، بخشی از بحث مان راجع به برادر خبازی بود. تا ساعت یک و نیم صحبت کردیم. بعد ساعت یک ونیم جا انداختیم که بخوابیم ولی تا دو و نیم بیدار بودیم. روز پنجشنبه ۶۰/۵/۱۵ طبق معمول رفتیم مدرسه و بعد مقاله برای نشریه ی سپاه آماده کردیم. جمعه ۶۰/۵/۱۶ ... شنبه ۶۰/۵/۱۷ امروز بمبی جلو فرمانداری منفجر شد و سه نفر کشته شدند. شب برادر انوش با واسطه، از من درخواست ازدواج کرد. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• یکشنبه ۶۰/۵/۱۸ امروز عصر با هماهنگی نسرین در طبقه ی بالایی منزل فرماندار، با آقای انوش حرف زدیم. دوشنبه ۶۰/۵/۱۹ همه بچه‌ها بی‌حال خوابیده بودند. مریم و من و نسرین و افسانه و زهرا هم ستاری می‌کردیم و دکتر هم مرتب می‌رفت و می آمد و دارو می‌آورد. بنده ی خدا یک سر بین بهداری و خوابگاه هروله می‌کرد. داور می‌آورد و آمپول می‌زد. صدای آه و ناله از هر طرف بلند بود. بنده ی خدا نمی‌دانست بالای سر کدامشان برود؟! امروز کتابخونه ی بعثت در مهاباد منفجر شد. ادامه دارد.. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل یکشنبه ۶۰/۵/۱۸ امروز عصر با هماهنگی
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• عصر رفتم تلفن زدم به مامانم. خودمان تلفن نداشتیم و با خانه ی همسایه تماس گرفتم. مامانم خیلی گریه کرد و موضوع آقای انوش را که گفتم چیزی نگفت. از سپاه اعلام کردن به خاطر ناامنی زیاد و وضعیت بحرانی، از بالا دستور رسیده که خواهران برگردند شیراز. اصرار بی فایده بود. سه‌شنبه ۶۰/۵/۲۰ امروز با برادر صادق جلسه‌ای گذاشتیم در رابطه با اینکه مدرسه برویم یا نه؟ چون جو مساعد نبود، برادرها هم به خصوص آقای انوش موافق نبود ما مدرسه برویم. امروز برادر راننده همان (حسن) و سمیه را می‌خواستند ترور کنند. سمیه از خواهرهای اعزامی تهران یا کرمان بود. البته موفق نشدند. در نهایت قرار بر این شد که فعلاً مدرسه نرویم. طاهره هم چنان حالش بد بود. شب سِرم به دستش وصل کردند و من و نسرین و معصومه و خدیجه (همان دختر پناهنده که اسمش را به نجمه تغییر داد) بالای سرش تا صبح نشستیم. ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه برادر... تلفن زد و من رفتم باهاش حرف زدم تا دو و پانزده دقیقه. شنبه ۶۰/۵/۲۴ امروز بعد از مدرسه در کلاس درس برادر انوش شرکت کردیم. مقداری از صحبت‌هایش را نوشتم: فلسفه قسم: اصولاً وقتی کسی بخواهد مطلبی را عنوان کند که آن مطلب نفع شخصی برای دیگری نداشته باشد به جز خودش، قسم می‌خورد تا اهمیت کلامش برای شنونده مشخص شود. هیچ وقت کسی برای چیزی که به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• ارزش ندارد، قسم نمی‌خورد. حال وارد یکی از سوره‌های قرآن که قسم در آن است می‌شویم. خداوند در سوره ی عصر قسم به عصر می‌خورد و مفسرین چند تفسیر دارند. بعضی‌ها می‌گویند منظور دوره ی خاصی است. مثلاً بعثت و بعضی می‌گویند این یک نقطه ی عطف برای مردم است. به درستی که کلیه انسان‌ها در خسرانند و مطرح نمی‌کنند چه کسی زیان می بیند. و به طور کلی دردی در جامعه به نام خسران وجود دارد. خسران به چه معنی است؟ خسرانی یعنی ضرری که به اصل موجود بخورد و همه ضرر می‌بینند به جز مومنان للایمان ثلاث علامات: اقرار باللسان، معرفت بالقلب و عمل با الارکان. دوای دوم برای اینکه خسران نبینند عمل صالح است. عملی نیکوست که زمان و مکان در نظر گرفته نشده باشد. عمل صالح عملی است که از طرف خدا گفته شده باید انجام داد. دوم اینکه سفارش به حق کند و پس از آن صبر و استقامت از خود نشان ده صبر یعنی مقاومت در برابر تکلیف‌ها. سه‌شنبه ۶۰/۵/۲۷ امروز چون نسرین هنوز نیامده، خیلی ناراحتیم. پیچ رادیو رو که باز کردیم، خبر مرگ محلاتی رو داد. نشستیم برایش قرآن خواندیم. من و طاهره رفتیم خانه ی عرب نژاد حمام. داشتیم آماده می‌شدیم به خوابگاه برگردیم که زهره و طیبه و زرّین آمدند. قیافه‌های شان در هم بود. گفتند که نسرین آمده. از دیدن ظاهرشان هول کردیم(*). _________________ * طاهره گفت: _ زهره طوری شه. راستشو بگین چی شده؟ اما چیزی نگفتن. من گفتم: _ حتماً توی راه حرفشون شده. خلاصه خیلی اصرار کردیم تا آخر سر با گریه گفتن: _ پناهی شهید شده... . ادامه دارد.. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل ارزش ندارد، قسم نمی‌خورد. حال وارد یک
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• ساعت پنج و سی دقیقه، دیگر رمق نداشتیم و به ناچار ناهار خوردیم، تخم مرغ آب پز. بعد به خاطر تمرین برنامه ی رادیویی همراه طاهره رفتیم روابط عمومی پیش برادر قدرت و شب چون دیر شد همراه یکی از برادرها به خوابگاه برگشتیم. توی راه دیدم برادر انوش داره خونه ی قبلیشو تخلیه می‌کنه و وسایلش را به خانه ی کناری ما منتقل کرد. بعد آمدیم نماز جماعت خوندیم و برادر گویا هم روضه خوند و برادر هاشمی غش کرد. بعد از مراسم بالا رفتیم و یکی دو تا از خواهرا حالشون بد شد. فرزانه قلبش گرفت که دکتر آوردیم بعد فرستادیم دنبال آمبولانس ولی فرزانه حاضر به رفتن نشد. چهارشنبه ۶۰/۵/۲۸ صبح بلند شدیم صبحانه رو خوردیم و کارهامون رو انجام دادیم. ظهر که می‌خواستیم ناهار بخوریم، برادر صالح اومد گفت می‌خواهد با ما حرف بزنه. درباره ی وضعیت شهر و درگیری‌ها صحبت کرد. ناهار خوردیم و با طاهره برای ضبط چهارمین برنامه رفتیم رادیو و برنامه رو اجرا کردیم و برگشتیم بعد اومدیم با بچه‌ها کمی صحبت کردیم و شام خوردیم و چند عکس گرفتیم. امروز جسد دکتر پناهی به تبریز منتقل شد. پنجشنبه ۶۰/۵/۲۹ امروز نشستم و مقاله‌ای برای برادر پناهی نوشتم. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• چون به بچه‌ها قول دادم مقاله بنویسم و به رادیو بدهم تا در برنامه صدای پاسدار بخوانند. بعد از نوشتن، دادم فرزانه و مریم خواندند. با نسرین یک سری به خانه ی فرماندار زدیم و عصر همراه بچه‌ها نشستیم و هسته ی خرما گرفتیم و حلوا درست کردیم. مریم آرد را تفت داد و نسرین هم خیلی کمک کرد و عکس گرفت. اما بعداً متوجه شدیم دوربین فیلم نداشته. خلاصه حلوا را درست کردیم و قرار شد همان شب بچه‌ها برای دعای کمیل به سپاه بروند و حلوا را هم برای مراسم ختم شهید پناهی ببرند. من و نسرین چون قرار بود به بابایم تلفن بزند، خونه ی عرب نژاد رفتیم(*). آخر هم چون خط‌ها اشکال داشت، تلفن نزد و به خوابگاه برگشتیم. بچه‌ها نواری را که از مراسم ضبط کرده بودند، برای مان پخش کردند. جمعه ۶۰/۵/۳۰ صبح با برادر محمدیان کلاس داشتیم. همه ی بچه‌ها رفتند ولی من چون می‌خواستم صدای پاسدار را گوش بدم، نرفتم. نشستم ضبطش کردم. بعد از کلاس نسرین آمد و گفت: _ بلند شو بریم وابط عمومی برگه ترخیص برای بچه‌ها بگیریم. رفتیم و موفق شدیم برگه را بگیریم. وقتی برگشتیم، خانم عرب نژاد آنجا بود. گفت: _ برادر انوش گفته بیا کارت دارم. رفتم باهاش حرف زدم. آدرس دادم و آدرس گرفتم. بعد از صرف ناهار چند تا عکس یادگاری گرفتیم و همراه نسرین به خانه ی فرماندار رفتیم تا از حمام شان استفاده کنیم که تا دوازده شب طول کشید. بعد ___________________ * نسرین می‌خواست با بابام صحبت کنه تا راضی بشن آقای انوش بیاد خواستگاریم. اتفاقاً اونم اومد خونه ی فرماندار تا ببینه جواب تلفن چی میشه. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• رضوانی آمد و با هم سر یخچال رفتیم و سیب و شربت خوردیم و بعد همراه یکی از برادرها به خونه برگشتیم. از اینجا به بعد را یادداشت روزانه ندارم و دست نوشته‌های پراکنده موجود است. یکی _ دو روز بعد، از ترمینال مهاباد راهی شیراز شدیم. دلمان پر از غصه بود. دَمَغ و گرفته شدیم. ناراحتی نسرین از بقیه بیشتر بود. گفت: _ تو که با برادر انوش ازدواج می‌کنی و دوباره برمی‌گردی؛ اما من چی؟ و بغضش را قورت می داد. دلداری اش دادم. قبل از حرکت، برادر انوش به واسطه ی یکی از خواهرها یک جعبه گز برایم فرستاد تا همراهم به شیراز ببرم. خلاصه کنم با یک دنیا ماتم و اشک و آه از مهاباد حرکت کردیم و راهی زادگاه مان شیراز شدیم.(*) پایان این قسمت. __________________ * بعد از برگشت به شیراز و در شهریور ۱۳۶۰ خبر شهادت و مفقود الجسد شدن جمال را برای نسرین و خانواده‌اش آوردند. مادرش بسیار بیتاب بود و خاطرم هست نسرین یک لحظه از مادرش جدا نشد و دائم او را دلداری داد و به صبر توصیه کرد. شهادت جمال، نسرین را برای بازگشت به مهاباد بی‌قرارتر کرد. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل رضوانی آمد و با هم سر یخچال رفتیم و سیب
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• سفر به مهاباد (۲) راوی: زهره هاشمی نور(عضو دوازده نفره اعزامی به مهاباد) تیر ماه ۶۰ بود. یک روز رفتم مسجد آتشی‌ها نماز بخونم. چند تا دختر کنارم نشستن. نگاشون کردم. حدوداً هم سن خودم بودن. درباره ی سفر به مهاباد با هم حرف می‌زدن. ذوق زده بودن. گوشامو تیز کردم و متوجه شدم از طرف مسجد دارن میرن. قضیه رو ازشون پرسیدم. وقتی دیدن خیلی مشتاقم، گفتن: _ بناست تعداد محدودی از خواهرا رو جبهه ببرن. تو هم اگر می‌خوای بیای، بی سر و صدا برو ثبت نام کن. همه رو دور خودت جمع نکن چون ظرفیت تکمیله. خیلی خوشحال شدم. تازه دیپلم گرفته و سرم برای اینجور کارها درد می‌کرد. پیش از این هم یک بار همراه آقای علی محمد دستغیب از طرف مسجد، دیدار با امام رفته بودیم. شوق انقلابی توی موجودمون موج می‌زد. پیش از انقلاب یک راهپیمایی توی شیراز بی حضور ما برگزار نشد! البته اگر خدا قبول کنه. بعد نماز این دو _ سه تا پا شدن و منم دنبالشون رفتم طبقه بالایی مسجد. دیدم اونجا هم چند تا دختر نشستن و دارن با آب و تاب درباره ی مهاباد حرف به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• می‌زنن. سریع به خونه برگشتم. پدر و مادرمو راضی کردم. چند تا از دوستان رو بی سر و صدا جمع کردم! از جمله باقری، بارغن و خالم زهرا شهریزی‌. چندتایی برای ثبت نام به مسجد رفتیم. اونجا گفتن که اعزام همان فرداست. همون شب ساکمو بستم و ساعت حدودایِ ۱۰ رفتم در خونه ی باقری. مامانش رضایت نمی‌داد. قدری باهاش حرف زدم و گفتم: _ دخترای دیگه هم هستند، خبری نیست! یه جورایی شبیه اردوست. راضی شد. بارغن هم گفت که هرجور شده خونواده رو راضی می‌کند. قبل از حرکت حتماً باید ضایت نامه والدین رو ارائه می‌دادیم. ما رمضون بود. فردا غروب دم مسجد جمع شدیم. ماشین می‌خواست حرکت کنه که بارغن نفس زنان آمد و گفت: _ خونواده رو راضی کردم. دقیقه ی نود خودشو رسوند. اول رفتیم ترمینال از اونجا ماشین گرفن. اون روزا توی عالم جوونی عادت داشتم خاطراتمو بنویسم. کارایی که تو یک روز انجام می‌دادم رو یادداشت می‌کردم. می‌گفتم که آدم نگاه کنه ببینه چه خطاهایی داشته یا نداشته؟ توی این سفرم دفترچه ی خاطراتم رو همراه بردم و از همون لحظه ی اول که از ترمینال راه افتادیم، قلم به دست شروع به نوشتن کردم: چهارشنبه ۶۰/۴/۲۴ ساعت هفت شب از ترمینال مسافری شیراز حرکت کردیم. افطار را توی ماشین باز کردیم. یک هندوانه قرمزی بود! اونقدر شیرین ادامه دارد به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل می‌زنن. سریع به خونه برگشتم. پدر و ماد
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بود خوردیم و پوستش را بیرون انداختیم. چون با بقیه آشنا نبودیم، خیلی با هم حرف نمی‌زدیم. من با همراه‌های خودم هم کلام شدم. برادرها ردیف جلو بودند و ما پشت سرشان سعی می‌کردیم حجابمان را حسابی حفظ کنیم و صدای خنده‌مان به گوش نامحرم نرسد. ۶۰/۴/۲۵ پنجشنبه برای صبحانه پیاده نشدیم. توی راه بودیم. صبح ساعت ده و نیم ترمینال تهران رسیدیم. از آنجا رفتیم جلو وزارت کشور که برگه ی تردد به مناطق جنگی را تایید کنند و بهمان ماشین بدهند. چند تا از برادران به وزارت خانه رفتند. برگشتن شان خیلی طول کشید. کلافه و خسته شدیم. نه می‌شد برویم داخل، نه می‌دانستیم کارشان کی تمام می‌شود. ساعت دو تازه این‌ها آمدند. گفتیم: _ چی کار کردین مگر؟! ویزا که نمی‌خواستیم! گفتن: _ کارای اداریش طولانی بود. مجوز گرفتیم. نقشه هم بهمان دادند. از طرف سپاه یک مینی بوس در اختیارمان گذاشتند و به سمت زنجان و ارومیه حرکت کردیم. بین راه که می‌آمدیم، طبیعت را می‌دیدیم که چقدر قشنگ است؟! عصر، سپاه زنجان رسیدیم. به خاطر اینکه راننده شب حرکت نکند، گفتند همین جا می‌مانیم. شام چلو کباب خوردیم و بعد در مراسم دعای کمیل شرکت کردیم. دعای باحالی بود. سپاه یک حسینیه ی خیلی بزرگ داشت که شب در اختیارمان گذاشت. نفری به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• یک پتو هم بهمان دادن که راحت بخوابیم. جمعه ۶۰/۴/۲۶ صبح ساعت چهار بعد از سحر راه افتادیم. توی راه بین دو گروه دعوا شد. من تمام شب را به فکر بابایم و بقیه بودم. بعد از ظهر رسیدیم ارومیه. مثل تیر شهاب با سرعتِ خیلی زیاد و با حالت زیگزاگی از آن منطقه رد شدیم. با بچه‌ها خندیدیم و گفتیم: _ اگه رو پارچه این شکلی رفته بودیم، تا حالا کلی وسیله می‌دوختیم! توی راه دو تا دو تا و سه تا سه تا با هم حرف می‌زدیم. پسرها جدا، دخترها جدا. برادران نوحه خواندند. چون هنوز با اخلاق هم آشنا نبودیم، دست به عصا راه می‌رفتیم. بعد از ظهر یک جا پیاده شدیم. سبز بود و آب رد می‌شد. دو _ سه تا عکس گرفتیم. بعد از آنجا یک جای دیگر رفتیم، دستشویی. بعد از ظهر سپاه ارومیه بودیم. تقریباً صلحی میان دو گروه برپا شد. کم کم با هم آشناتر شدیم(*). شب تو سپاه ارومیه خوابیدیم. ___________________ * ما خانوادگی تُن صداهامون بلنده و وقتی توی ماشین بی‌اختیار صدام بلند می‌شد، نسرین همش می‌گفت: _ خواهر! یواش‌تر حرف بزن. و من هم بهم برخورد. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃