🌷 #هر_روز_با_شهدا_3878🌷
#قسمت_دوم (۴ / ۲)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
🌷....ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم میآیند، صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود، چیزهایی را بلغور کرد: «چی میگه؟» رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دستپاچه ما را تماشا میکرد انداخت و گفت: ـ هیچی. واسه خودش زرزر میکنه. فکر کنم ترسیده و میخواد بدونه تو واسه چی یه دفعه بلند شدی و میخوای بری تو سوله. ـ خب یه جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر میخوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمریاش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد.
🌷با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت میتپید و داشتم قالب تهی میکردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحهاش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجهی خوزستانی گفت: «میگه دکتر نداریم.» با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند. سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و با سگرمههای به هم کشیده، قبل از اینکه حرفی زده شود، جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.»
🌷برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سرِ جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم، زخم را نگاه کرد: «رضا، ببین میتونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.» خندهام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و میخواهند از آب گل آلود، ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره، راضیاش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهند. سیگارها را که گرفت، دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟» کسی حاضر نبود بعد از یک ماه، آن هم با شکم خالی، لب به سیگار بزند. رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت. امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعلهی کبریت را روی کرمها گرفت. سوزش پا....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3879🌷
#قسمت_سوم (۴ / ۳)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
🌷....سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرمها یکی یکی روی زمین افتادند. چندتایی هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفرهی دهانباز روی رانم را نشان داد: «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه....» تکان دادن سرش این معنا را میداد که یا میمیرم، یا در اثر گندیدگی، پایم را از دست میدهم. پوزخندی تحویلش دادم که: «بابا بیخیال، ما را نترسون.» هنوز جای شعلههای کبریت میسوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم، خونابهی بدبویی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود، اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت، پایم سبکتر شد و احساس راحتی کردم. ـ تحملش را داری؟ ـ میخوای چه کار کنی؟
🌷جوابی نداد و به رضا که تند تند به سیگار پک میزد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی میکرد، اشاره کرد تا دستهایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای اینکه حواسم را پرت کند، شروع به صحبت کرد: «نگاشون کن؛ بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی، حالا هم که اومدیم بیرون، از ما آدمای لخت میترسن.» سر رضا نزدیک گوشم بود و درحالیکه جواب امدادگر را میداد، به دستهایش خیره شده بود: «دیروز که اومدن سراغ بچههای گردان کماندویی۷۵۰، خیلی ترسیدم. چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر، سیاه کبود کردن. بیضههای یکیشون بدجوری ورم کرده و نمیتونه درست راه بره. فکر کنم با زنجیر زدنش. حالا هم اونجا نشسته. رد نگاه رضا را دنبال میکردم که....
🌷رد نگاه رضا را دنبال میکردم که درد توی کمرم پیچید و دندانهایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم، دستهایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر، روی زانوهایم فشار آوردند. «بابا به هرکس میپرستید قسم، یه مسکنی، آمپولی....» درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معدهی خالیام بالا آمد. آب زرد رنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخیاش باعث شد لحظهای درد را به فراموشی بسپارم. چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی میزدیم، گلولهی سربی جوابمان بود. مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند. کسی خبر از وجود ما نداشت و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3893🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#حدود_سیزده_ساعت...!!
🌷در گرماگرم عملیات بازی دراز با گروهی از عراقیها درگیر شدیم، ناگهان یکی از آنها قل خورد به سمت سنگر و افتاد روی لبه سنگر. طوریکه جفت پاهایش افتاد جلوی پاهای من و ورودی سنگر، چشم در چشم هم شدیم. چشمهای من که از قبل گشاد شده بود، افتاد توی چشم سرباز عراقی. سرباز عراقی هم بهت زده مرا نگاه میکرد و لبخند مسخرهای روی لبش ماسیده بود. مثل اینکه از قبل داشت میخندید و خبر نداشت گذرش به آنجا میافتد. حسابی ترسیده بودم. اگر «پخ» میکرد، در جا مرده بودم. آخرین بار که سرباز عراقی دیدم، توی نیزارها بود و تا این حد به عراقیها نزدیک نشده بودم. زبانم بند آمد. اما او گیجتر از این حرفها بود که بخواهد کاری کند.
🌷اولش نفهمید یک آدم زنده جلویش نشسته. بعد از چند ثانیه به خودش آمد. آبدهانش را فرو داد. مانده بود چه کند؟ هر دو مسلح. هر که زودتر بزند برنده است. عاقبت عراقی پیشقدم و بلند شد و با یک جست از سنگر بیرون پرید. حرکت تند و وحشتزدهاش مرا ترساند. خود را عقب کشیدم و نعره بلندی زدم که واقعاً از ترس و وحشت بود. نعرهام آنقدر بلند بود که آن بنده خدا را دگرگون کرد. ایستاد، یکهای خورد، بعد شش، هفت معلق زد و سر و ته سرنگون شد به سمت پایین ارتفاعات. من سریع نارنجک کشیدم و پشت سرش پرتاب کردم. نارنجک درست پهلویش منفجر شد و دوباره او را پرت کرد، دو _ سه متری سنگر. افتاد و دیگر بلند نشد، خیالم راحت شد. داخل سنگر برگشتم و نشستم.
🌷نزدیک صبح، قرار شد هر سه _ چهار نفرمان در یک سنگر اجتماعی سَر پوشیده جمع شویم و تا شب آنجا بمانیم و شب دوباره به سنگرهای انفرادی برگردیم. در گرگ و میش هوا آمدم بیرون از سنگر. همه بچهها به سنگرهای اجتماعی منتقل شده بودند و فقط ما چهار _ پنج نفر مانده بودیم که میگشتیم دنبال ورودی سنگر. ورودی سنگرها آنقدر کوچک و تنگ بود که توی تاریک و روشن هوا و رسیدن صبح، بعد از کلی بالا و پایین رفتن، در سنگر را پیدا کردیم. اما دیگر دیر شده بود و عراقیها ما را دیده بودند. از همان سر صبح شروع کردند به زدن. سنگر به شکل ال و ارتفاعش کمی بیشتر از یک متر بود. اندازه ورودیاش آنقدر بود که یک نفر سینه خیز از آن عبور کند و داخل شود. بچهها مرا....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3955🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#اینجا_نفسکشیدن_هم_ممنوع! #پر....
🌷من را از اردوگاه رمادی ۱ به اردوگاه رمادی ۲ (کمپ ۷ یا بینالقفصین) منتقل کردند. در بدو ورود فرمانده اردوگاه شروع کرد به تهدید کردن: «اینجا هرگونه فعالیتی ممنوع است. هیچکس حق ندارد بعد از ساعت ۱۰ شب بیدار باشد، نماز جماعت و برگزاری دعا ممنوع، اجتماع بیش از دو نفر ممنوع و ....» یکی از برادران به نشانه اعتراض گفت: «بهتر است خیال خودتان را راحت کنید و بگوید اینجا نفسکشیدن هم ممنوع!» فرمانده درحالیکه بسیار خشمگین شده بود به سربازان دستور داد او را از ما جدا کنند. همینکه چند سیلی به او زدند و خواستند او را ببرند، بچهها به طرف سربازان هجوم بردند و مانع اینکار شدند.
🌷شب، برخلاف تهدیدات فرمانده اردوگاه، همه نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندند. هنوز تعقیبات نماز عشاء تمام نشده بود که درها باز شد و صدای فریاد عراقیها که میگفتند: «بنشینید برای آمار» چندین مرتبه تکرار شد. همه درحالیکه زیر لب ذکر خدا را تکرار میکردند، در صف آمار نشستند. سربازان به ترتیب افراد را شماره میکردند و یکی دو کابل هم بر سر و صورت بچهها میزدند. همینکه خواستند چندین نفر را برای شکنجه بیرون ببرند باز هم هجوم برده و نگذاشتند کسی را جدا کنند. آنها مانند گرگهای درنده به جان بچهها افتادند و دیوانهوار ما را کتک میزدند، ولی....
🌷ولی با مقاومت عزیزان اسیر آنها نتوانستند به هدف خود برسند، درها را بستند و گفتند: «فردا به حسابتان میرسیم.» روز بعد همه را به محوطهی اردوگاه آوردند، چندین سرباز با کابل و چوب ایستاده بودند به ما گفتند: «همه باید روی زمین بخوابید و در خاک بغلتید.» هیچکس حاضر نشد چنین کاری را انجام دهد، چند نفری را به زور روی زمین کشیدند و با کابلهایشان شروع به زدن آنها کردند. عزیزان با زمزمه، یکدیگر را آگاه کردند که با فرستادن صلوات محوطه را ترک و داخل زندانها برویم و تا زمانیکه عراقیها دست از شکنجه برندارند و مسائل مذهبی ما را آزاد نکردند هیچ کس از زندان خارج نشود. همینکه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3985🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#نه_سال_بعد....#معجزه!
🌷روی قبر عبدالنبی يك تابلو گذاشته بوديم كه مثل خيلی از مزار شهدا در آن يادگاریهايی قرار میداديم. چون اين تابلو در محكمی نداشت، گاهی بچهها يا رهگذرها به وسايلش دست میزدند. من تصميم گرفتم برای اين تابلو در قفلدار بگذارم. سال ۷۱ بود. يك روز به مزار پسرم رفتم و تابلو را درست كردم. اما ديدم سنگ قبر تكان خورده و احتمال درآمدنش هست. گفتم حالا كه میخواهم تابلو را درست كنم، دستی هم به اين سنگ بزنم. سنگ را جابجا كردم. آن روز كارم نيمه تمام ماند و به خانه برگشتم. توی روستا ديدم يك گروه از اهالی با مينیبوسی عازم مشهد هستند. از من هم خواستند همراهشان بروم و قبول كردم.
🌷سفرمان ۱۵ روزی طول كشيد. در مشهد خواب ديدم كه چراغ نورانی در خانه داريم. آنقدر نور داشت كه نمیشد به آن نگاه كرد. بعد كه برگشتيم، چند روزی مهمان به خانه میآمد و درگير آنها بوديم، چند روزی هم به همين منوال گذشت. در همين اثنی يك شب خواب ديدم به زيارتگاهی رفتهام كه مثل يك اتاق كوچك بود. وقتی از آنجا بيرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمی بلند بالا از داخل اتاق بيرون آمد و چيزی مثل قرآن يا جانماز به من داد و گفت اينجا نايست و برو. از خواب كه بيدار شدم احساس كردم بايد به مزار شهيدم بروم. آن روز ۱۹ مهر ۱۳۷۱ بود. رفتم و ديدم كه در قسمت جنوبي مزار حفرههايی ايجاد شده است.
🌷سرم را كه نزديك بردم، بوی خوشی استشمام كردم. سعی كردم آن را درست كنم، اما مزار داشت ريزش میكرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم كه سواد بيشتری داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبی بود. او آمد و ماجرای ريزش مزار را برايش تعريف كردم. گفت كه ما نمیتوانیم جسد را خارج كنيم، فقط بايد سنگ را جابجا كنيم و اگر بشود بدون آنكه به مزار دست بزنيم، آن را تعمير كنيم. با همين فكر دست به كار شديم، اما ناگهان ديديم سنگ لحد و كل مزار ريزش كرد و جنازه بيرون زد. هر بار كه كار خرابتر میشد، مجبور میشديم از ديگران كمك بگيريم و همينطور تعدادمان به ۲۰ يا ۲۱ نفر رسيده بود. به هر حال....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4027🌷
❌️❌️ مادرها نخوانند!!
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#قصهی_پر_غصهی_مادری_از_لحظه_شهادت_چهار_دخترش....
🌷عزادار شهادت برادر و پدرم بودم که در مسیر مهاباد به دست ضدانقلاب شهید شده بودند. ماه رمضان بود، همسرم کارمند جهاد بود چند روز قبل از ۱۵ خرداد برای خرید ماشین به سنندج رفته بودیم و در هنگام بازگشت برای بچهها لباس خریدیم. بچهها لباسهای نوشان را پوشیدند و برای بازی با همسن و سالهایشان به بیرون خانه رفتند. خیالم راحت بود چرا که دختر بزرگم که در آن موقع ۱۲ ساله بود بهتر از خودم مراقب خواهرانش بود.
🌷به سر و وضع خانه رسیدگی کردم و بچه کوچکم را در گهواره خوابندم، شرایط کاملاً عادی بود که در کمتر از چند ثانیه صدای غرش هواپیما و فروریختن دیوارها به هم گره خورد، دست دختر دیگرم در دستم بود، خودم را به بیرون از خانه رساندم همهجا تیره و تار بود تا چشم کار میکرد آتش بود و دود، صدای فریاد همسایهها که شیونکنان یکدیگر را صدا میکردند تمام فضا را پرکرده بود....
🌷خون بود و آتش، پاهایم قدرت حرکت نداشت، دختر بزرگم را چندین بار صدا کردم اما هیچ نشانی از هیچ کدامشان نبود به امید یافتن نشانهای از دخترانم به هر طرف میدویدم اعضای قطع شده بود که در اطراف افتاده بود.... ساختمانها به خاطر اصابت بمبهای هواپیماهای رژیم بعثی فرو ریخته بود، مردم از ترس به سمت خانهها فرار میکردند تا چشم کار میکرد در مسیر جنازههای متلاشی شده همسایهها که بیشتر کودکان بیگناه بودند روی زمین افتاده بود.
🌷«ثویبه» دختر بزرگم در ورودی درب درحالیکه سعی کرده بود خواهرانش را از مهلکه نجات دهد زیر حجم زیادی از آوار جان باخته بود. اگرچه اعضای بدنش از هم متلاشی نشده بود، اما تمام استخوانهایش کاملاً خرد شده بود و با هزاران بدبختی توانستیم از زیر آوار بیرون بیاوریم. سه جگرگوشهام کاملاً متلاشی و تکهتکه شده بودند. خبر که به همسرم رسید با سرعت خود را به خانه رساند، پرسید زینب بچهها کجا هستند؟ توان بیان حتی یک کلمه را نداشتم. بدون هیچ کلامی تنها به اطراف زل میزدم و ناامیدانه دنباله نشانهای از دخترها میگشتم....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4067🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#ترکشی_که_قسمت_من_شد....
🌷پس از پارک کردن خودروی مهمات برادر قنبریان پیاده شد، من و محمود اکبری هم آر.پی.جی و کلاش گرفتیم و خودمان را به نیروهای آخرین گروهان از گردان کربلا که فرماندهاش اخوی عرب بود رساندیم. فرمانده دستهی عقب شهید حسن قربانی از هم محلهایهایمان در شبدری بود. ما به گروهان پیوستیم تا هم در عملیات شرکت کنیم و هم به محض رسیدن پیک از هر گروهان به آنها مهمات برسانیم. عملیات شروع شد و باران کاتیوشا بر سر ما میبارید که یکی از گلولهها به ماشین تدارکات اصابت کرد و آتش گرفت و این آتش گرا شد برای دشمن. شاید پنجمین کاتیوشا بود که درست پشت سر من فرود آمد، فقط حسکردم ارتفاع زیادی بالا رفته و دوباره با زمین برخورد کردم. ولی....
🌷ولی نمیتوانستم حرکت کنم، محمود را که چند متری جلوتر بود صدا زدم. محمود سینهخیز خودش را رساند همان لحظه کاتیوشای دیگری نزدیک ما فرود آمد، اشهدم را خواندم و با آمدن محمود به او گفتم: محمود این سنگ رو از روی کمرم بردار، زخمی شدم باید سینهخیز برم پایین. محمود که با تعجب به من خیره شده بود گفت: سنگ نیست، پاهاته. منظورش را نمیفهمیدم هنوز درد نداشتم اما محمود میگفت پاهایم از کمر به داخل برگشتهاند. پرسید: محمد چه کار کنم؟ و پاهایم را به حالت اول برگرداند که ناگهان خون فواره زد. محمود گفت: محمد خیلی داغونه. گفتم: بیا چفیه من رو بزن جای ترکش. محمود چفیهام را برداشت و لوله کرده داخل سوراخی که روی کمرم ایجاد شده بود برد.
🌷بعد با تعجب گفت: محمد داره میره توی کمرت. و بلافاصله چفیه خودش را هم باز کرد و داخل زخم گذاشت همان زمان برادر قنبریان رسید اما من دیگر از هوش رفتم شاید به خاطر خونریزی زیاد. فقط یادم هست وقتی میخواستند بدنم را داخل خودرو بگذارند. یکی از بچهها میگفت: بگو یا مهدی (عج) اسم ائمه (ع) رو صدا بزن. و من حدس زدم وضعیت ظاهریام خیلی وخیم به نظر میرسد. دیگر چیزی نشنیدم تا وقتی در بیمارستان صحرایی چشم باز کردم و اخوی عرب را بالای سرم دیدم. او از زخمی شدن خودش و مجید آهنی گفت و تعریف کرد دستهی حسن قربانی قیچی شد و ساعت حدود پنج و نیم صبح از لشکر فرمان عقب نشینی به گردان رسید.
🌷کمکم که حالم بهتر شد و قادر به تشخیص محیط اطراف بودم شنیدم من را به یک بیمارستان صحرایی بردند و به خاطر وضعیت نامطلوب جراحت، روی برانکارد کنار راهرو گذاشتند. درحین عملیات مجروحین زیادی از خط به عقب منتقل میشدند و پزشکان و پرستارها وقتشان را صرف افرادی مثل من نمیکردند تا اینکه اخوی عرب را هم به همان بیمارستان میآورند و او با دیدن من و خونهای خشک شده روی چفیه، نبض و وضعیت تنفسم را چک کرده با اصرار پزشکی را بالای سرم میآورد. پزشک میگوید: رفته. (تمام کرده). اخوی عرب قبول نمیکند و میگوید: دکتر این چشم به راه داره، هنوز بچهاشرو ندیده، بچه برادر شهیدش منتظرشه. خلاصه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4147🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#شانزده_دی_پنجاهونه_بر_حسین_و_یارانش_چه_گذشت؟!
🌷....خاكريزی را برای دقيقهای استراحت يافته بوديم. هنوز نفسنفس میزديم كه ديديم سه نفر سعی میكنند از ميان رگبار دشمن خودشان را به ما برسانند. شدت رگبار آنها را زمينگير كرد. از خاكريز بيرون زدم كه خودم را به آنها برسانم.... وقتی بالای سرشان رسيديم، يكیشان لهلهزنان گفت: آب .... آب .... بیرحمها همه رو كشتن .... همه رو. ما آب نداشتيم. بعيد هم بود كه ته قمقمه بچهها آب پيدا بشود. به كمك روزعلی هر سه نفر را تا پشت خاكريز كشانديم. خاكريز شده بود پناهگاه موقت ما. هرچند كه هر لحظه صدای تيراندازی نزديكتر میشد، به نظر میرسيد تانكها نزديك شده ولی هنوز به جاده نرسيده باشند. از يكیشان سئوال كردم: شما از پيش حسين میآييد؟ بیرمق جواب داد: آره. ما رو فرستاد براش آر.پی.جی ببريم، ولی هرچه اومديم، كسی رو پيدا نكرديم. تو راه جسدهای مطهر بچهها را ديديم، ولی از آدم زنده خبری نبود.
🌷حسين علمالهدی آنها را روانه خاكريز ما كرده بود تا مقداری مهمات تهيه كنند اما دريغ از يك فشنگ. نفسنفس زدنشان مرا شرمنده میكرد. چند گلوله آر.پی.جی را كه هنوز همراهمان بود به طرفشان دراز كردم و يكی از آنها آن را قاپيد و بیمحابا آماده حركت شد. يكی از آنها خاكريز را كه ترك كرد گلولههای دشمن او را نشانه رفتند. ....وقتی كه او با همان سرعتی كه میدويد به خود پيچيد و در خاك غلتيد هر دو در جا خشكمان زد، معلوم نبود كه تير از كدام سمت به او اصابت كرده، هيچ تانكی هم در اطراف ديده نمیشد. وقتی بالای سرش رسيدم، نفسهای آخر را میكشيد. حداقل سه جای بدنش تير خورده بود. آر.پی.جی از دستش پرت شده بود و لبهی آن در خاك فرو رفته بود. سرش را كمی بلند كرد و نگاهی با حسرت به آر.پی.جی انداخت ولی نتوانست سرش را كنترل كند. سرش را در دست گرفتم.
🌷....چشمش را باز كرد، نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: حسين منتظره. قبل از اين كه حرفش را تمام كند، تمام كرد. بدن لخت و آرام گرفتهاش روی دستم ماند. سرش را آهسته بر زمين گذاشتم و بلند شدم. روزعلی پشت سرم ايستاده بود. با بغض گفت: اين دم آخری عجب نگاهی به آر.پی.جی میكرد. صدای تيراندازی هر لحظه شديدتر میشد. روزعلی گفت: بچهها منتظرن. بريم. آر.پی.جی را تميز كردم. گفتم: تو برو، روزعلی! من بايد اين آر.پی.جی رو به حسين برسونم. رفتم بالای سر جسد تا صورتش را با اوركت پاره پارهاش بپوشانم. چهرهی آشنايش دوباره مرا به فكر فرو برد: خدايا، من او را كجا ديدهام؟ با سرعت شروع كردم به كاويدن جيبهای اوركتش. چيزی بيشتر از اسماعيل نداشت. با نااميدی داشتم بلند میشدم كه چشمم به جيب پارهی ديگرش افتاد. وقتی دست در آن بردم، حس كردم همان چيزی است كه دنبالش میگشتم. پيش از اینکه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4175🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#نمازی_که_مانع_از_قطع_عضو_شد!
🌷در عملیات محرم در منطقه زبیدات، هر دو پایم به شدت مجروح شد. اول فکر کردم که پاهایم قطع شده، بعد که به خودم آمدم دیدم که پوتینهایم کاملاً متلاشی شده و خون به بیرون فواره میزند. توان حرکت نداشتم و چون خون زیادی از من رفته بود، بیحال بر زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. در راه بغداد به هوش آمدم. همبندانم گفتند: «چهار روز در العماره بودهایم.» ما را به بیمارستان الرشید در بغداد بردند. دو روز هم در آن بیمارستان ما را در اتاقی نگه داشتند که اسیران آنجا بیشترشان دچار شپش شده بودند. پس از دو روز، بدون هیچ مداوایی ما را به سوی بیمارستان نیروی هوایی (بیمارستان تموز) بردند.
🌷در آنجا با چند بهیار عراقی دوست شدم. یکی از آنها «محمد» نام داشت. او نام مرا که پرسید، گفتم: «محمدجعفر» خیلی خوشحال شد؛ زیرا نام پدرش «جعفر» بود. دوستی من و محمد به نفع دوستان اسیرمان شد؛ زیرا پرستاران، پزشکان و بهیاران بیمارستان وحشی بودند و هرگاه آنها میخواستند ما را بزنند، محمد پا درمیانی میکرد. یک ماه از اسارت ما گذشت. روزی یک هیئت پزشکی داخل اتاق ما شدند. ما حدود بیست اسیر مجروح بودیم که وضع هشت نفرمان خیلی وخیم بود. پای من به شدت عفونت کرده بود؛ طوریکه پتو روی آن میانداختم تا بوی عفونت، دیگران را نیازارد. پزشک سر تیم عراقی همه را چک کرد تا اینکه....
🌷تا اینکه نوبت به من رسید. او تا پای راست مرا دید فوری رو به همراهان خود کرد و گفت: «اسم این را هم به آن هفت نفر اضافه کنید. باید قطع شود!» من گفتم: «دکتر! پای من سالم است. فقط زخم آن باید تمیز و پانسمان شود!» او گفت: «ما تشخیص میدهیم نه شما.» و رفت. هنگام بیرون رفتن از اتاق گفت: «این چند نفر نه آب بنوشند و نه غذا بخورند! در ضمن پایشان را تمیز کنید و موها را تیغ بزنید!» یک ساعت بعد، آنها پای مرا تیغ زدند و گفتند: «امشب ساعت ۱۱ تو را به اتاق عمل میبرند.» دوست عراقیام، محمد، آمد و شروع کرد به دلداری دادن. من هم بیحوصله شده بودم. گفتم: «ولم کن! میخواهم بخوابم.»
🌷او رفت و من در فکر خود غرق شدم. با هیچکس حرف نمیزدم. فقط به دنبال راه نجات بودم. دنبال کسی میگشتم که کمک کند و به عراقیها بفهماند که پایم عصب و حس دارد و قابل خوب شدن است. به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز و فریادرس، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم، دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم. ساعت ۹ شب در اتاق باز شد و همان تیم پزشکی داخل اتاق شدند. رئیس آنها که پزشکی کهنسال بود گفت: «یکبار دیگر باید چک شوید!» تا او به سراغم آمد من فوراً دستش را گرفتم و به عربی دست و پا شکسته گفتم: «انی حاضر بالموت؛ ولی لا قطع.» دکتر و همراهانش....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4435🌷
#قسمت_اول (٢ / /١)
#دیدار_در_ماه_رجب....🌷
🌷۱۳ رجب بود که شهید شد.... عملیات رمضان، یه شب رفتیم یه جایی معروف بود به سه راه مرگ. شب سختی بود تا صبح گلوله از همه طرف میاومد. هوا داشت روشن میشد دیدیم یه عده زیاد دارن میرن عقب. خیلی مطمئن گفتیم اینا ترسیدن ولشون کن بعد یه عده دیگه و.... مونده بودیم حدود بیست نفر زمین از شدت انفجار میلرزید و از همه طرف گلوله میاومد.
🌷خلاصه یه وقت شهید حسن حق نگهدار اومد و گفت: شما اینجا چکار میکنين؟ خوشحال گفتیم: ما اینجا رو حفظ کردیم. گفت: یکی بمونه کمک من. و یه مسیر رو نشون داد و گفت: سریع از این طرف فرار کنین محاصره شدیم و اونهایی هم که رفتن اسیر شدن. تا چشم کار میکرد دور تا دور تانک بود و جوری بود که با تانک مث تک تیرانداز نفر میزدن!
🌷....همینطور که میدويديم نصف تنه یکی با توپ مستقیم کنده شد و بقیه بدنش چند قدمی رفت و افتاد....!خدا بیامرز شهید نامدار رحیمی چند تا گونی آر.پى.جی برداشت و با شهید حسن حق نگهدار ٤٥ تانک زدن! بعد که حسن رو دیدیم تا دو هفته گوشهاش خون میاومد!
🌷غلامحسین پای راستش مشکل داشت. با هم میدویدیم و او لنگان لنگان و منم چند باری محکم پرت شدم و کمرو گردنم به شدت درد میکرد. حالا من میخواستم رعایت غلام کنم و او هم میديد از شدت درد به سختی نفس میکشم؛ میگفت: کوکا علی ؛ یواش. بعد همینطور که عقب میاومدیم اسلحه هایی که بچه ها ریخته بودن زمین میگفت: حیفه بردار دست عراقی ها نیافته. چهار تا آر.پى.جی و دو تا کلاش با پای درد او و کمر داغون من کشون کشون آورديم. من تو فکر او بودم و او تو فکر رعایت من....!!
🌷و تو او وانفسا یه چند تا....
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4453🌷
#قسمت_اول (٢ / /١)
#شاخکهای_کج_شده!🌷
🌷گردان حاج عبدالحسین برونسی، گردان خط شکن بود. اگه تو عملیات شکست میخورد یا به طرف دشمن حمله نمیکرد بقیه گردانها هم شکست میخوردند. زمان حمله فرارسید. شب عملیات، گردان حاج برونسی داشت به طرف دشمن حمله میکرد. که ناگهان بچههای اطلاعات خبر آوردند که در جلوی ما میدان مین وجود داره. کسی از بچههای گردان به جزء بچههای اطلاعات و حاج برونسی از میدان مین که روبروشون بود خبر نداشتند. نمیدانستند چیکار کنند؟ اگر به طرف جلو حمله کنند، احتمال کشته شدن بچههای گردان وجود داشت!
🌷....اگر عقبنشینی میکردند، احتمال شکست خوردن گردانهای دیگه وجود داشت. شب عملیات، آرام و بی سروصدا به طرف دشمن حرکت کردیم. سر راه یکهو خوردیم به میدان مین. بچههای اطلاعات عملیات از ماجرا زودتر با خبر شده بودند و موضوع را با خود حاج عبدالحسین برونسی در میان گذاشتند. حاج برونسی ماتش برده بود. شبهای قبل بچهها اومده بودند شناسایی ولی چنین میدانی وجود نداشت یه احتمال وجود داشت و آن هم اینکه راه را اشتباه اومده باشند. گردان برونسی، نوک حمله و خط شکن بود و اگر معطل میکردند هیچ بعید نبود که عملیات شکست بخورد.
🌷بچههای اطلاعات شروع کردند به گشتن ولی بیفایده بود. کمی عقبتر تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچههای اطلاعات به حاجی گفتند چه کار میکنی؟ حاج عبدالحسین برونسی با اشاره به میدان مین گفت: میبینی که هیچ راه کاری برامون نیست. گفتند: یعنی .... برگردیم. متوسل شد به اهل بیت، به خانم حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) با آه و ناله گفت: بیبی، خودتون وضع ما رو میبینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین. به سجده افتاد روی خاکها و باز گفت: شما تو همه عملیاتها مواظب ما بودین، اینجا هم همه چیز به لطف و عنایت شما بستگی داره. تو همین حال....
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4469🌷
#قسمت_اول (٢ / ١)
#مأموريتى_كه_انجام_ندادنش_موجب_خوشحالى_شد!!🌷
🌷يك هفته از حمله عراق به ميهن اسلاميمان میگذشت. در آن يك هفته، ما با انجام چندين مأموريت موفقيت آميز، آنچه در دوران آموزشى ياد گرفته بوديم، به صورت عملى تجربه میكرديم، ولى خيلى چيزها كه زمان آموزشى آموخته بوديم، در جنگ قابل پياده كردن نبود. بر عكس، در شرايط مختلف، مواردى را تجربه كرده بوديم كه در آموزش به آن اشاره اى نشده بود.
🌷روز ششم مهر ماه ۵۹، مأموريتى به ما محول شد. در اين مأموريت چهار هواپيماي «اف ـ ۴» براى بمباران پل «الكوت» در برنامه قرار گرفته بودند. اينبار نيز من كابين عقب هواپيماى جناب سروان ياسينى بودم و شش تن ديگر از خلبانان با ما، هم پرواز بودند.
🌷طبق اطلاعات رسيده، اين پل براى دشمن جنبه حياتى داشت و انهدام آن موجب قطع پشتيبانى نيروهاى دشمن در منطقه جنوب میشد. در حقيقت، پل در شهر الكوت واقع شده بود كه جنوب عراق را با شمال آن مرتبط میكرد. به هرحال بعد از انجام توجيه با هواپيماهايى كه به انواع بمب مجهز شده بودند، به پرواز درآمديم.
🌷درحالیکه يكى يكى شهرهاى كوچك و بزرگ خود را پشت سر میگذاشتيم از بالاى اروند رود هم گذشتيم و ارتفاع خود را كم كرديم تا از ديد رادارهاى دشمن پنهان باشيم. وقتى كه نزديك جزيره مجنون رسيديم آرايش خود را تغيير داده، به سوى هدف پيش میرفتيم كه ناگهان تعداد سى، چهل دستگاه لودر و بولدوز را در حال ساختن خاكريز مشاهده كرديم.
🌷جناب ياسينى را صدا زدم و گفتم:....
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی❤️
♥️ @shahidnekahi