eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
40 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رسمی شهید امید اکبری
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ممد_سیاه۲ شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و
💕 ‍ آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از بـاد .... لات هـای محله هم کلی ازش حساب می بردنـد ، خلاصه بزن بهادری بود بـرای خودش ! یـه روز مادر ایـن آقـا حمید ، ایـشون رو از خونه بیرون انـداخـت و گـفت : بـرو دیگـه پـسر ِمـن نیستـی ، خستـه شـدم از بـس جـواب ِکـاراتـو دادم ... همه ی همسایه هـا هـم از دستش کلافـه شـده بودنـد ... روزی از روزهـا یـک راننـده ی کـامیون کـه از قـضـا ، دوست حمید بـود جلوی پـای حمید ترمز مےزنـه ، ازش می خواد بیـاد باهـاش بـره ، بهش می گه: " حمیـد تـو نمی خـوای آدم شی ؟؟! بیـا بـا من بریم جبهه"! حمیـد میگه:" اونجـا من رو راه نمیدن با این سابقه ".. راننده به حمید می گه تو بیا و ناراحت نباش ... راه می افتند به طرف جبهه ؛ بین راه توجه حمیـد بـه یک وانت جلب مےشه ، پشت وانت , زنی نشسته بود که یک نوزاد بغلش بود ؛ حمید تـا بـه خودش می یـاد می بینه زن ، نوزاد رو از پشت وانـت پرتاب مےکنه بیـرون! حمیـد ؛ غیرتش بـه جوش می یـاد . شروع می کنه به دویـدن دنبـال وانـت ، همین کـه می رسه بـه مـاشین ، می پره بـالا ؛ می پـرسه : "چی کار کردی با بچه ت زن...."؟؟!!! زن سرش رو می اندازه پایین و مثـل ابـر بهار گریه می کنه و به حمید مےگه ، من نزدیک یـازده ماه اسیر عراقی ها بودم این بچه مال عراقی هاست ، حمیـد می افته روی زانوهـاش ، با دست می کوبـه به سرش !! هی مـدام گریه می کنـه ، بـا اشک و ناله به راننده ی کامیون می گه من باید بـرگردم رفسنجـان ؛ یک کـار کوچیکی دارم ... سید حمید مـا بر میگرده رفسنجـان ، اولین جـا هم میره پیش دوستـاش کـه سر کوچه بودن میگه: " بچه هـا من دارم میرم جبهه !! شماها هم بیائیـد!!" می گه:" بچـه هـا خاک بر سر من و شماهـا ؛ پاشیم بریم ناموسمـون در خطـره"...! اومد خونـه از مادر حلالیـت طلبیـد و خداحافظی کرد و رفـت ... بـه جبهـه کـه رسید کفشاشـو داد به یکی ، و دیگـه تو جبهه کسی اونـو با کفش نـدیـد ، می گفت : "اینجا جایی که خون شهدامـون ریخته شده ؛ حرمت داره" ... و معروف شــد به (سید پا برهنه) داستان رو خوندی؟؟؟؟ فهمیدی غیرت چیه؟؟؟؟ یه لات بامرام نتونست اهانت اجنبی به ناموسش رو ببینه حالا تو برای دختر همکلاسیت، دختر همسایه ات، دختر هم شهریت مزاحمت درست مےکنی؟؟؟ ... ڪانال @shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 ‍ #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از بـاد .... ل
💕 ۲ سید غلامرضا (حمید) میرافضلی سال ۱۳۳۳ در شهر رفسنجان به دنیا آمد و فرزند آخر سید جلالِ مومن و با خدا بود. از همان دوران کودکی، از هر چیزی محدودش مےکرد گریزان بود... و برای همین دوست نداشت درس بخواند اما... با هزار زور و زحمت، دیپلم و بعد فوق دیپلم مکانیک گرفت. سرکش بود! از هر کسی نصیحتش مےکرد، بیزار بود... از هر کسی خوشش نمےآمد پاپیچش مےشد!!! اهل محل از او گریزان بودند و از رویارویی با او واهمه داشتند... حمید مےخواست برای خودش کسی باشد اما راهش را بلد نبود... از خرج کردن های آنچنانی برای تیپ و ظاهرش بگیر تا نشان دادن تیزی و نیش چاقو به بقیه، هیچکدام نتوانست او را صاحب کمالات کند!!! خانواده اش فقط دعایش مےکردند، نذر کرده بودند روضه پنج تن برایش بخوانند تا آدم شود!!! سال ۵۷ شد و تظاهرات مردم و کشتن مردم توسط گارد شاهنشاهی!!! برادر بزرگتر آرام و سر به راه حمید، شده بود سردسته انقلابیون... یک روز که حمید به خانه آمد جسد غرق به خون برادرش را وسط حیاط دید!!!! نعره کشید و به سر و صورتش زد... آری رضا شهید شده بود و حمید نمےتوانست ساکت شود... ... ڪانال @shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۲ سید غلامرضا (حمید) میرافضلی سال ۱۳۳۳ در شهر رفسنجان به دنیا آمد و
💕 ۳ حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بود... بی بی ، خودش صبور و آرام بود و از شهادت رضا، راضی و همین آرامشش حمید را آرام کرد و تلنگری شد در وجود حمید.... سید حمید که فکر مےکرد بزن بهادر محله است، حیران و درمانده! شاهد شجاعت کسی بود که همیشه او را بزدل و ترسو مےدانست... تا چشم بر هم زدند انقلاب شد و بعد جنگ... حالا دیگر سید حمید با چشمانش مےدید نوجوان هایی که از او بسیار کوچکتر هستند، به جبهه مےروند... سید حمید دیگر در کنار رفقایش هم احساس تنهایی مےکرد، مےخواست به جبهه برود اما آیا در جبهه سید حمید را با آن سابقه اش قبول مےکردند؟؟؟؟ یکی از کامیون دارهایی که کمک های مردمی بار زده بود، با اکراه سید حمید را به جبهه برد... جبهه جنوب گویی از ظلمت به نور رسیده بود!!! با حیرتی آمیخته با شوق، به دنیایی رسیده بود که از کودکی به دنبال آن بود.... و سید خیلی زود تغییر کرد.... افسوس مےخورد بر عمر از دست رفته اش و همیشه خودش را سرزنش مےکرد... بعد از مدتی شب ها در بیابان، پرسه مےزد و چندی بعد برهنگی پایش همیشگی شد و به مشهور.... ... ڪانال @shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۳ حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بود... بی بی
💕 ۴ طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم: "سید! چرا با پای برهنه"؟ گفت: "برای پس گرفتن این زمین، خون داده شده... این زمین احترام داره!! خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره". سید شب ها که مےخواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود مےرفت بیرون سنگر و روی سنگریزه ها مےخوابید... مےگفتم: "چرا تو سنگر نمےخوابی"؟ مےگفت: "بدن من خیلی استراحت کرده! خیلی لذت برده! باید اینجا ادبش کنم"!!! سید با کمک مجاهدین عراقی با کارت جعلی رفت ... از قبل همه بچه ها هماهنگ کرده بودند که حالت طبیعےشان را حفظ کنند که لو نروند... با هر سختی به کربلا مےرسند و به حرم مےروند. سید حمید میرافضلیِ ما هم که عاشق مولایش بود، همین که وارد حرم مےشود و چشمش به ضریح سیدالشهدا مےافتد، پاهایش مےلرزد، مےافتد و بےهوش مےشود.... در آن روزها هر لحظه ممکن بود سربازان بعثی، متوجه آنها شوند... هر چه رفقایش او را به جدش قسم دادند بلند شود.... نشد... مجبور شدند یکی یکی از حرم خارج شدند و سید ماند توی حرم... حدود بیست دقیقه بعد، سید آرام از حرم خارج شد... ... سید از زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود. تا جایی که شد سرانجام در عملیات سال ۶۲ در جزیره با دو تایی سـوار موتـور ،هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن و رفتند پیش سید الشهداء... درست روز شهادت مادرش زهرا سلام الله علیها ... ڪانال @shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۴ طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم: "سید! چرا با پا
💕 ۵ 🌹شهید سید حمید میرافضلی🌹 ای جوانان و پاکدلان! تقویت کنید دوستی را در قلبتان نورانی کنید قلب خود را با تفکر کنید در آیات نجات بخش قرآن ... ... یکی از دوستان بود که ۱۵ ماه بعد از شهادت سید، شهید شد. قرار شد او را پائین پای سید دفن کنیم. همین طور که داشتیم زمین را مےکندیم و خاک ها را بالا مےریختیم دیواره ی سید فرو ریخت!!!! و در یک لحظه فضا را پر کرد... به بغل دستےام گفتم: "این چه بوییه"؟؟ گفت: "فکر کنم از سوراخ قبر شهید میرافضلی باشه"... دستم را از سوراخ داخل قبر کردم!!! دستم خورد به پای سید حمید. درست انگار یک ساعت پیش دفنش کرده باشند. سالم بود و نرم... از آن سوراخ که داخل قبر را کردم، جنازه شهید میرافضلی را دیدم که بعد از #۱۵ماه از شهادتش کاملا بود... ڪانال @shahidomidakbari