eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
41 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_اول روایت اول (کبری طالب نژاد: مادر شهید) بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید
نذرکرده من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز از امام حسین"علیه السلام" گرفت.مادرم،تاج ماه، اهل یکی از روستاهای شهر کرد بود.قسمتش این بود که در بچه سالی ازدواج کند و برای زندگی به آبادان بیاید. چند سال از ازدواجش گذشت،اما صاحب اولاد نشد.به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد ، ولی اثری نداشت.وقتی از همه کس و همه جا ناامید شد به امام حسین"علیه السلام" توسل کرد و از او خواست که دامنش را سبز کند. دعایش برای مادر شدن مستجاب شد ،اما خیلی زود شوهرش را از دست داد. من در شکمش بودم که پدرم از دنیا رفت. بیچاره مادرم نمیدانست از بچه دار شدنش خوشحال باشد یا از بیوه شدنش ناراحت. او زن جوانی بود و کس و کار درستی نداشت. سال ها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند. مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام"درویش قشقایی" ازدواج کرد. درویش قبلا زن داشت با دو پسر.هردو پسرش در اثر مریضی از دنیا رفتند . زنش هم از غصه مرگ بچه هایش به روستای آبا و اجدادی اش_که دور از آبادان بود_برگشت. نمیتوانم به درویش "نابابایی" بگویم؛ او مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. وقتی بچه بودم در خانه دواتاقه شرکت نفت در جمشید آباد زندگی می کردیم و همیشه دهه اول محرم روضه داشتیم . مادرم می گفت:" کبری این مجلس مال توئه. خودت برو مهمونات رو دعوت کن." من خیلی کوچک بودم، درِ خانه همسایه هارا می زدم و به آنها میگفتم روضه داریم. مادرم دیوار هارا سیاه پوش می کرد. زن ها دور هم دایره می گرفتند و سینه می زدند. به خاطر نذر مادرم، تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشیدم.او در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به در و همسایه میداد.همیشه دلهره سلامتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد ، اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد ؛ آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین "علیه السلام" و حضرت زینب"علیه السلام" بودم. زندگی ام از پیش از تولد ، به آنها گِره خورده بود.انگار به دنیا آمدنم ، نفس کشیدنم، همه به اسم حسین"علیه السلام" و کربلا بند بود. پنج ساله بودم که برای اولین بار با مادرم ، قاچاقی و بدون پاسپورت، از راه شلمچه به کربلا رفتم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم من را به کربلا ببرد، اما تا پنج سالگی ام نتوانست نذرش را ادا کند. او با اینکه دکتر جوابش کرده بود، هنوز امید داشت بچه دار شود. من را با خودش به کربلا بُرد تا از امام حسین"علیه السلام" بابت وجود تنها فرزندش تشکر کند و از او اولاد دیگری بخواهد. تمام آن سفر را به یاد دارم. در طول سفر ، عبای عربی سرم بود. شهر کربلا و حرم برایم غریبه نبود؛ مثل این بود که به همه کس و کارم رسیده ام.دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم؛ انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم. توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها کردم.چند تا مرد داخل حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند. مادرم تا یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه شوم. بلند فریاد زد :" یا امام حسین، من اومدم دوباره ازت حاجت بگیرم ، تو کبری رو که خودت بخشیدی، می خوای از من پس بگیری ؟!" مرد های قرآن خوان بلند شدند و من را از زیر دست و پای جمعیت بیرون کشیدند. به ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانال ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شهید امید اکبری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بپیو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ندید ╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮ ‌ @shahidomidakbari ╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯