کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_چهار پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن یاد بگیرم. مکتب خانه در کپر آب
#من_میترا_نیستم
#پارت_پنج
فرزند ششم
سرِ بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه چهار فرح آباد ، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند.خانه ما نبش خیابان بود. همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم. از آن به بعد ، خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده هشت نفره ما بود.
مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید ، درد زایمان سراغم آمد. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد. برای اولین بار و بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان ، آبادان بود و یک خانم دکتر مهری. مطب او در لِین یک احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دوا نداشتم ؛ حامله میشدم و نُه ماه تمام شب و روز کار می کردم؛ نه دکتری و نه دوایی، تا روزی که وقتش می رسید؛ جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و میرفت.بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی، خانم مهری آمپولی به من زد. به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم. نزدیک اذان مغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم. جعفر رفت و جیران را آورد.در غروب یک شب گرم خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیبم کرد. جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد . پسربزرگم ، مهران، بیشتر از بقیه بچه ها ذوق خواهر کوچکش را داشت.
هر کدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند.من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می کردم؛ جعفر، بابای بچه بود و حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادرشدن داشت و همه دلخوشی زندگی اش من و بچه هایم بودیم. نمی توانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت ، من را زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.
جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت. تقریبا هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست و حسابی نداشتیم.
جعفر اسم پسراولم را مهران گذاشت، او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را می دانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه هارا از او نگیرد. جعفر اسم دختر اولم را مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت.جعفر اسم پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را میترا گذاشت. من نه خوب میگفتم نه بد . دخالتی نمی کردم.همیشه سعی می کردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید . تنها راه برای سازش آن ها گذشتن از حق خودم بود و بس. این روش همیشه ادامه داشت.کم ،کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم.
بقیه ی پارت های #من_میترا_نیستم 👇🏻👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_پنج فرزند ششم سرِ بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه
#من_میترا_نیستم
#پارت_شش
مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعد ها که میترا بزرگ شد ، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم می گفت :" مادربزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی، چه جوابی میدی؟ من دوست دارم اسمم زینب باشه . من میخوام مثل حضرت زینب باشم."
زینب که به دنیا آمد ، سایه بابام هنوز روی سرم بود. در همه ی سالهایی که در آبادان زندگی کردم، او مثل پدر ، و حتی بهتر از پدرِ واقعی به من و بچه هایم رسیدگی می کرد.او مرد مهربان و خداترسی بود و از تهِ دل دوستش داشتم.بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم ، بابام به مادرم می گفت:" کبری تو خونه شوهرش مجبوره هر چی هست بخوره، اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره. شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد . اینجا که میاد هر چی خواست براش تهیه کن ."
دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود.بابام هر وقت که به خانه ی ما می آمد، در می زد و پشت شمشاد ها قایم میشد. در را که باز میکردیم، میخندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان می داد .همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دخترها سکه میداد. بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود ، یکسال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابام داده بود ، عمل کرد. خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه ، جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد. در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود ، سه هزار تومن برای این کار از مادرم گرفت. در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت می کردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند . مادرم بعد از دفن بابام در نجف ، سه روز به نیابت از او ، به زیارت دوره ائمه رفت.
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود. پیش دکتر رفتم. ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص های اعصاب . حال بدی داشتم . افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آنها را خورد. با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند. دکتر معده ی زینب را شستشو داد و او را در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچوقت چنین اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود. خوردن قرص های اعصاب ، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
بقیه پارت های رمان#من_میترا_نیستم👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_شش مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعد ها که میترا بزرگ شد ، به
#من_میترا_نیستم
#پارت_هفت
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگار یکی می خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مدیر های بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند . حتی در بخش کودکان مادر ها اجازه ماندن نداشتند. هرروز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم . قبل از تمام شدن ساعت ملاقات ، بالای گهواره اش مینشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم،کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابام ، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهارتا اتاق داشت و برای امرار معاش، سه تااتاق را اجاره داد . هرهفته ، یا مادرم به خانه ی ما می آمد یا ما به خانه ی او می رفتیم. هر چند وقت یکبار بابای مهران مارا به باشگاه شرکت نفت می برد . بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش می گذشت . باشگاه شرکت ، سینما هم داشت . بلیط سینمایش دو ریال بود . ماهی یکبار به سینما می رفتیم .بابای مهران باپسرها جلو بودند و منو دخترها هم ردیف عقب پشت سر آنها مینشستیم و فیلم می دیدیم.
همیشه چادر سرم بود و به هیج عنوان حاضر نبودم چادرم را دربیاورم. پیش من چادر سر نکردن ، گناه بزرگی بود . بابای بچه ها یک دختر عمه به نام " بی بی جان" داشت . او در منطقه شیک و مرفه بِرِیم زندگی می کرد. شوهرش از کارمند های گِرِد بالای شرکت نفت بود . ما سالی یکبار برای عید دیدنی به خانه ی آنها میرفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یکبار به ما سر می زدند. تا سال بعد و عید بعد ، هیچ رفت و آمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه ی دختر عمه ی جعفر رفتیم ، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی ، کفش هایشان را در آوردند . بی بی جان بچه هارا صدا زد و گفت :" لازم نیست کفشاتون رو دربیارید ." بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند . آنها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند . خانه پر بود از مبل و میز و صندلی،حتی در باغ خانه یکدست میز و صندلی حصیری بود.
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_هفت شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمار
#من_میترا_نیستم
#پارت_هشت
اولین باری که قرار بود آنها به خانه ما بیایند ، جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی ارج خرید. او می گفت :" دختر عمه م و خونوادش عادت ندارن روی زمین بشینن." تا مدت ها بعد از آن میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آنهارا تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می نشستیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود.هر وقت میخواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار ، جعفر به چادر من ایراد می گرفت.او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم.یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم :" اگه یه میلیونم به من بِدن، چادرم رو در نمیارم. اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شان تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت." جعفر با دیدن جدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت.
چندسال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت.دختر ها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. خواهر هایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند.قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴. در آن خانه واقعا راحت بودیم.بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم.عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم.خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کِیف می کردم.گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت میخوردم و پیش خودم می گفتم:" ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم میشد."
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت.برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت.برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوز می کرد.بعد ها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کردو مادرم به سلیقه او لباس هارا می دوخت.مادرم خیلی به ما می رسید.هر چند روز یکبار به بازار لِین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پُر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آورد.او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت. بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمی رفت.
جعفر پانزده روز یک بار از شرکت نفت حقوق می گرفت و آن را دست من میداد.باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را می چرخاندم.از همین خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی می دادم. آنها پسربودند و به کوچه و خیابان می رفتند . می ترسیدم خدای نکرده کسی آنها را فریب بدهد و از راه به در کند . برای همین همیشه در جیبشان پول می گذاشتم. گاهی پس از یک هفته خرجی خانه تمام میشد و من می ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم.
بقیه پارت های رمان #من_میترا_نیستم 👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_هشت اولین باری که قرار بود آنها به خانه ما بیایند ، جعفر از خجالت و رودرواسی
#من_میترا_نیستم
#پارت_نه
مادرم بین بچه ها فرق نمی گذاشت، ولی به مهران و زینب وابسته تر بود؛ مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود. او همیشه کنار مادرم می نشست و قصه های قرآنی و امامی او را با دقت گوش می کرد و لذت می بُرد.مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود. هر وقت به خانه ما می آمد، زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرف هایش گوش می کرد. مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید، برای همین به او علاقه زیادی داشت.
بابای بچه ها ساعت پنج صبح از خانه بیرون می رفت و پنج بعد از ظهر برمی گشت. روزهای پنج شنبه نیم روز بود، ظهر از سرکار می آمد.او در باغچه خانه ، گوجه و بامیه و سبزی می کاشت. زمستان و تابستان، باغچه سبز بود و سبزیِ خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم.
حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود و با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد. روی زمین که راه می رفتیم، کف پای ما حسابی می سوخت.تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم. شب ها در حیاط می خوابیدیم. جعفر بعدازظهر ها آب شط را توی حیاط باز می کرد و زیر در را می گرفت؛ حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پُر از آب می شد.این آب تا شب توی حیاط بود.شب زیر در را بر می داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر می شد.بااین کار، حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیرانداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم.هو ارا نمی توانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای پنجاه درجه در هوای آزاد بخوابیم، اما زمین را می توانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم.
خانه های شرکتی، دوتا شیر آب داشت؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود. گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز می کردیم ،همراه آب، یک عالمه گوش ماهی می آمد. دخترها با ذوق و شوق، گوش ماهی هارا جمع می کردند.بعد از ظهر ها هر کاری می کردم بچه ها بخوابند ، خوابشان نمی برد و تا چشم من گرم می شد، می رفتند و توی آب حیاط بازی می کردند.
شهرام چهارماهه بود که باباش رفت و یک تلویزیون قسطی خرید. به او گفتم :"مرد، ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نبود." بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد. با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرجی آبادان ، آسم گرفتم ، ولی بچه هایم از شرّ گرما و شرجی تابستان راحت شدند.
عصر که می شد کوچه ها غوغای بچه های قد و نیم قد بود. هر خانواده هفت، هشت تا بچه داشت.کوچه و خیابان، محل بازی آنها بود، ولی من به دختر ها اجازه نمی دادم برای بازی به کوچه بروند.می گفتم:" خودتون چهار تا هستید ؛ بشینید و باهم بازی کنید." آنها هم داخل حیاط، کنار باغچه می نشستند و خاله بازی می کردند. مهری از همه بزرگ تر و برایشان مثل مادر بود. دمپخت گوجه درست می کرد و باهم می خوردند. ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد. بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند.بودجه ما نمی رسید که وسایل گران بخریم. دخترها روی کاغذ ، شکل عروسک را می کشیدند و رنگش می کردند. خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من چهارتا دختر دارم. بعضی وقت ها در رفت و آمد ها زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیج جا نمی رفتند.
به کانال #شهید_امید_اکبری بپیوندید👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_نه مادرم بین بچه ها فرق نمی گذاشت، ولی به مهران و زینب وابسته تر بود؛ مهران
#من_میترا_نیستم
#پارت_ده
هر روز از ایستگاه شش به ایستگاه هفت می رفتم .بازار ایستگاه هفت،بازار پُر رونقی بود. حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم،اما سعی می کردم به بچه ها غذای خوب بدهم.هر روز بازار می رفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس های تقریبا ارزانتر . چیزهایی میخریدم که در توانم بود. زنبیلِ سنگین را روی دوشم می گذاشتم و به خانه برمی گشتم. زمستان و تابستان این بارِ سنگین را هر روز کول می کردم .سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز جنس تازه می خریدم،اما تا شب هر چه بود و نبود را میخوردند و شب بی قرار و گرسنه دنبال غذا یا هر چیزی برای خوردن بودند. از صبح تا شب هفت نفرشان سرپا بودند و بازی می کردند. آنها آرام نمی گرفتند و تند تند گرسنه می شدند.
زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت.هر غذایی را میخورد .کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش لِه شده بود. با همه دردی که داشت، گریه نمی کرد. زینب را توی پیچیدم و به درمانگاه بردم. وقتی بلند شدم که او را به درمانگاه ببرم ، زودتر از من از جا بلند شد .دکتر درمانگاه چند تا سوزن (آمپول) برایش نوشت، موقع زدن سوزن ها مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت بدون هیچ گریه و اعتراضی درد را تحمل می کرد . در مدتی که مریض بود ، دوای عطاری در آتش و خانه را بو می دادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز، بدون چاشنی و روغن به او بدهید . چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. غذایش را میخورد و دَم نمیزد. به خاطر شدت مریضی اش اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد.
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_ده هر روز از ایستگاه شش به ایستگاه هفت می رفتم .بازار ایستگاه هفت،بازار پُر
#من_میترا_نیستم
#پارت_یازده
زینب از همه بچه ها به خودم شبیه تر بود؛ صبور اما زرنگ و فعال. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد . مثل خودم زیاد خواب می دید . همه مردم خواب می بینند ،اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت .انگار به یک جایی وصل بودیم.زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد ، دنبال نماز و روزه و قرآن بود . همیشه میگفتم از هفت تا بچه جعفر ، زینب سهم من است . انگار قلبم آن را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دورو بر خودم میچرخید.همه خواهر و برادرها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت.حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود .
چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است .خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند . وقتی از خواب بیدار شد به من گفت :"مامان من فهمیدم اون ستاره پُر نور که همه بهش تعظیم میکردن ،کی بود ."با تعجب پرسیدم :" کی بود؟" گفت :" حضرت زهرا (سلام اله علیها) بود." هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می افتم ، بدنم میلرزد . زینب از بچگی ، راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود .برادرش اهل تئاتر و فوتبال بود و در شهر ، گروه نمایش داشت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با او تمرین می کرد. مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب میداد. او بیشتر بیرون از خانه بود ، ولی مهران اهل مطالعه و اکثراً در خانه مشغول خواندن کتاب بود . مهران با پیک های کیهان بچه ها و کتابهایی که جمع کرد ، یک کتابخانه راه انداخت و چهار خواهرش را عضو کتابخانه کرد . دو ریال حق عضویت هم از آنها گرفت .دختر ها در کتابخانه مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می خواندند . بزرگتر که شدند ، مهران دخترها را نوبتی به سینما می برد . علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه ،از همان بچگی که با مهرداد تمرین می کرد و با مهران سینما می رفت ،شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها رفتن به خانه مادرم بود و با هم بودنشان. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ،ولی وضعیت ما طوری نبود که سفر برویم. اولِ تابستان که میشد ، دورهم می نشستند، هر کدام نقشه رفتن به شهری را می کشید و از آن شهر حرف میزد . هر تابستان فقط حرف سفر بود و فکرش . تعدادمان زیاد بود و ماشین هم که نداشتیم؛برای همین ،حرف مسافرت به اندازه سفر رفتن برای بچه ها شیرین بود. بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی تواند از خانه بیرون برود، دور هم می نشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می زدند؛ از باغ ارم شیراز و سی و سه پل اصفهان،و هر کدام از بچه ها چیزهایی را که درباره آن شهر خوانده بود برای بقیه تعریف میکرد یا از روی همان مجله می خواند و عکس هایش را به بقیه نشان میداد. آنقدر از حرف زدن درباره آن شهر لذت میبردند که انگار و همان شهر سفر کردهاند.
در باغ پشت خانه ایستگاه شش، یک درخت کُنار داشتیم که هر سال میوه می داد .بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان، دختر ها زیر درخت جمع میشدند. مهران و مهرداد روی پشت بام می رفتند و شاخه های بلند درخت را که تا آنجا قد کشیده بود،تکان می دادند. کُنارها که زمین میریخت، دخترها جمع می کردند. بعضی وقت ها به اندازه یک گونی کُنار پُر میشد. من گونی پُر از کُنار را به بازار ایستگاه هفت می بردم و به زن های فروشنده عرب میدادم و به جای آن میوه های دیگر می گرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا کُنار بچینند، مهران و مهرداد دنبالشان می گذاشتند و آنها را دور می کردند.
مینا و مهری مدتی پول هایشان را جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دختر ها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند. چهار تایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت، اما با هم خوشبخت بودیم.
بچه های همه سر به راه و درس خوان بودند ،اما زینب علاوه بر درس خواندن ،مومن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان، خانواده کریمی زندگی می کردند .آنها متدین بودند. تنها خانه محله بود که پشت در، پرده بزرگی داشت تا وقتی درِ خانه باز می شود، داخل خانه پیدا نشود.
بقیه پارت های رمان #من_میترا_نیستم 👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_یازده زینب از همه بچه ها به خودم شبیه تر بود؛ صبور اما زرنگ و فعال. از بچگی
#من_میترا_نیستم
#پارت_دوازدهم
زهرا خانم، دختر بزرگ خانواده کریمی، برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام می گذاشت. مینا و مهری و زینب به این کلاس ها می رفتند. مینا مهری با اقدس کریمی، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفت:" تو مسائل دینی باید از یه مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتون مثل وضو و غسل قبول نیست." زهرا خانم از بین رساله های علما رساله امام خمینی را به دخترها معرفی کرد . ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمی آوردیم. امام را هم نمی شناختیم. مینا و مهری به کتابفروشی آقای جوکار در بازارچه ایستگاه شش رفتند تا رساله امام را بخرند ، اما آقای جوکار به آنها گفت :"رساله امام خمینی خطرناکه.دنبالش نگردید ؛ وگرنه شما رو می گیرن." آقای جوکار رساله آقای خویی را به بچه ها داد. بعد از خرید رساله، دخترها مقلد آقای خویی شدند. زهرا خانم گفت :"هیچ اشکالی نداره. مهم اینه که شما احکامتون رو طبق تقلید از مجتهد انجام بدید."
زینب به کلاس های قرآن خانه کریمی می رفت. کلاس چهارم دبستان بود صبح ها مدرسه می رفت و عصرها کلاس. یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت:" مامان من سر کلاس خوب قرآن خوندم .به نرگس جایزه دادن، اما به من جایزه ندادن." زینب گفتم :"جایزه ای که دادن چی بود؟" جواب داد :"یه بسته مداد رنگی." گفتم :"خودم برات مدادرنگی میخرم .من جایزه ت رو میدم." روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم .وقتی زینب می نشست و قرآن می خواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی نرسید.
کانال #شهید_امید_اکبری رو به دوستاتون معرفی کنید🌱
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_دوازدهم زهرا خانم، دختر بزرگ خانواده کریمی، برای دخترهای محل کلاس قرآن و احک
#من_میترا_نیستم
#پارت_سیزدهم
زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی، به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی دخترها نه. البته خیلی ساده بودند و لباس های پوشیده تنشان می کردند. زینب کوچکترین دختر من بود، اما در همه کارها پیش قدم می شد. اگر فکر می کرد کاری درست است، انجام می داد و کاری به اطرافیانش نداشت.یک روز کنارم نشست و گفت:" مامان، من دلم می خواد باحجاب شم." از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه دیگر من بود، پس حتما در دلش به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید، خوشحال شد.
زینب خیلی از روز های گرم تابستان پیش مادربزرگش می رفت و خانه او می ماند. مادرم همیشه برای رفع مشکلاتش آجیل مشکل گشا نذر می کرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خار کنی زندگی می کرد و یک شب خواب می بیند که اگر چهل روز درِخانه اش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند ، وضع زندگی اش تغییر می کند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا می کند و از آن به بعد، ثروتمند می شود. مدارم کتاب را دست دختر ها می داد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را می خواندند. او داستان حضرت خضر نبی"علیه السلام" و امام علی "علیه السلام" را هم تعریف می کرد و دخترها ،به خصوص زینب، با علاقه گوش می دادند و بعد از پاک کردن آجیل مشکل گشا پوستش را در رودخانه می ریختند.
ادامه رمان #من_میترا_نیستم 👇🏻👇🏻👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_سیزدهم زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی،
#من_میترا_نیستم
#پارت_چهاردهم
وقتی بچهها به سن نماز خواندن می رسیدند، مادرم آنها را به خانه اش می بُرد و نماز یادشان می داد. وقتی نماز خواندن یاد می گرفتند به آنها جایزه می داد. زینب سوال های زیادی از مادرم می پرسید. خیلی کتاب می خواند و خیلی هم سوال می کرد. خوب درس می خواند، ولی در کنار فهم و آگاهی اش، دل بزرگی هم داشت. وقتی شهلا مریض می شد، بی قراری میکرد. برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او می گفت:" چرا بی قراری می کنی؟ از خدا شفا بخواه، حتماً خوب میشی." شهلا مطمئن بود که زینب همینطوری چیزی نمی گوید و حرفش را از ته دلش می زند.
زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش می کرد و به مدرسه می رفت. بعضی از همکلاسی هایش او را مسخره می کردند و اُمُل صدایش می زدند .بعضی روزها ناراحت به خانه می آمد .معلوم بود که گریه کرده است. میگفت:" مامان به من اُمُل میگن." یک روز به او گفتم:" تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟" گفت:" معلومه برای خدا." گفتم :"پس بزار بچه ها هرچی دلشون میخواد به تو بگن."
همان سالی که با حجاب شد، روزه هایش را شروع کرد. خیلی لاغر و نحیف بود. استخوان های بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود .گاهی که با شهلا حرفشان می شد ،با پاهایش که خیلی لاغر بود ، به او می زد .شهلا حسابی دردش میگرفت. برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد از ده روز قبل از ماه رمضان به خانه مادربزرگش رفت. با اینکه می دانستم زینب از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است، جلویش را نمی گرفتم .مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شب ها روی پشت بام کاهگلی می خوابید.او هرسال ده،پانزده روز جلوتر به پیشواز ماه رمضان میرفت. شب اولی که زینب به آنجا رفت ،به او سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود .مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند و نصف شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پایین رفت و به خیال خودش فکر می کرد که او خواب است .زینب از لبه پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت:" مادر بزرگ، چرا برای سحری بیدارم نکردی ؟فکر میکنی سحری نخورم ،روزه نمیگیرم؟ مادربزرگ، به خدا من بی سحری روزه میگیرم .اشکالی نداره ." مادرم از خودش خجالت کشید، به پشت بام رفت و زینب را بوسید و التماسش کرد که با او پایین برود و سحری بخورد. او به زینب گفت :"به خدا هر شب صدات می کنم ؛جان مادر بزرگ بی سحری روزه نگیر." آن سال زینب همه ماه رمضان را روزه گرفت و ده روز هم پیشواز رفت.
من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی بود که مرتب مریض می شدم. زینب خیلی غصه ام را میخورد. آرزویش این بود که برایم تخت بخرد و پرستار بگیرد. به من می گفت:" بزرگ که بشم، نمیزارم تو زحمت بکشی. یه نفر رو میارم تا کارات رو انجام بده."
مهرداد مدتی با رادیو نفت آبادان کار می کرد و مرتب در خانه تمرین نمایش داشت. نقش اول یکی از نمایش ها" پهلوان اکبر" بود زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی میکرد. در نمایش" سربداران" هم او نقش "مورخ" را داشت. آنها در خانه لباس نمایش می پوشیدند و با هم تمرین می کردند. من هم می نشستم و نمایش آن ها را با عشق نگاه میکردم. زینب و مهرداد به شعر علاقه داشتند .مهرداد شعر می گفت و زینب گوش می کرد.
مهران و مهرداد حواسشان به دخترها بود. مهران از زنهای لاابالی و سبُک بدش می آمد و همیشه به دختر ها برای رفتار شان تذکر می داد. اگر دختر ها با دامن یا پیراهن بیرون می رفتند، حتماً جوراب ضخیم پایشان می کردند ؛ وگرنه مهران آنها را بیرون نمی بُرد . زینب برادر ها و خواهرهایش واقعا علاقه داشت. گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش، لباس های مهران و جوراب های مهرداد را می شست. دلش می خواست به یک شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد.
خوشحال میشیم مهمون کانال #دادا_امید باشید✨️
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯
سلام دوستان
با عرض معذرت خدمت شما برای وقفه در پارت گذاری کتاب #من_میترا_نیستم 😔
یکی از اقوام بنده فوت شدن و پارت گذاری کتاب عقب افتاد. ان شاءالله از امشب داخل کانال ادامه ی کتاب شروع میشه🙃
اگر مقدور بود براتون فاتحه ای قرائت کنید🙏🏻🖤
راستی!
اگر یه قسمتایی از کتاب رو نخوندی برو بخون که مسابقه ی کتاب خوانی داریم😉
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_چهاردهم وقتی بچهها به سن نماز خواندن می رسیدند، مادرم آنها را به خانه اش م
#من_میترا_نیستم
#پارت_پانزدهم
شروع دوباره
همه چیز ارام می گذشت. سرم به خانه و زندگی ام گرم بود. همینکه بچه ها در کنارم بودند، احساس خوشبختی می کردم.چیز دیگری از زندگی نمی خواستم.بابای مهران و کارگر های شرکت نفت،از شاه بدشان می آمد.آبادان در دست انگلیسی ها و خارجی ها بود. آنها در بهترین محله ها و خانه ها زندگی می کردند و برای خودشان آقایی می کردند...
بعد از انقلاب ، من و بچه ها طرفدار انقلاب و امام شدیم. وقتی آدم پستی مثل شاه که خیلی از جوان های مخالفش را شکنجه کرده بود از کشور رفت و یک سید نورانی مثل امام، رهبرمان شد چرا ما از او حمایت نکنیم. من مرتب می نشستم و به سخنرانی های امام گوش می کردم.انگار از زبان ما حرف می زد و درد دل مارا می گفت.
وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانواده رضایی " در روز های اول انقلاب خانواده مهدی و صدیقه رضایی جزء خانواده های مبارز شناخته می شدند و حتی بعضی از مدارس به نام این خواهر و برادر تغییر کرد اما با مرور زمان و افشای چهره واقعی مجاهدین(منافقین) شهرت این خانواده هم از بین رفت" آوردند و ساواک چطور مخالفان شاه را شکنجه کرده بود، تمام وجودم نفرت شد.از بچگی که کربلا رفتم و گودال قتلگاه را دیدم، همیشه پیش خودم می گفتم اگر من زمان امام حسین"علیه السلام" زنده بودم،حتما امام حسین و حضرت زینب را یاری می کردم و هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و همه را با پول می خرید ، نمی رفتم. با شروع انقلاب، فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به صف امام حسین"علیه السلام" بپیوندیم و من از این بابت خداراشکر میکردم. مهران در همه راهپیمایی ها شرکت می کرد ، او به من شرط کرد که اگر دخترها می خواهند راهپیمایی بیایند، باید چادر بپوشند.
زسنب دوسال قبل از انقلاب باحجاب شده بود، اما مینا و مهری و شهلا هنوز حجاب نداشتند . من دو تا از چادر های خودم را برای مینا و مهری کوتاه کردم.همه ما باهم به تظاهرات می رفتیم.شهرام را هم باخودمان می بردیم. خانه ما نزدیک مسجد قدس بود . همه مردم آنجا جمع می شدند و راهپیمایی از همان جا شروع می شد.مینا و زینب در راهپیمایی مراقب شهرام بودند.
زینب ، دختر بی تفاوتی نبود.بااینکه از همه دختر ها کوچکتر بود ، درهر کاری کمک می کرد. ما در همه راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت می کردیم. زندگی ما شکل دیگری شده بود. تا انقلاب ، سرمان فقط در زندگی خودمان بود، ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت داشتیم.