eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
41 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_هفت شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمار
اولین باری که قرار بود آنها به خانه ما بیایند ، جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی ارج خرید. او می گفت :" دختر عمه م و خونوادش عادت ندارن روی زمین بشینن." تا مدت ها بعد از آن میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آنهارا تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می نشستیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود.هر وقت میخواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار ، جعفر به چادر من ایراد می گرفت.او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم.یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم :" اگه یه میلیونم به من بِدن، چادرم رو در نمیارم. اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شان تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت." جعفر با دیدن جدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت. چندسال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت.دختر ها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. خواهر هایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند.قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴. در آن خانه واقعا راحت بودیم.بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم.عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم.خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کِیف می کردم.گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت میخوردم و پیش خودم می گفتم:" ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم میشد." مادرم چرخ خیاطی دستی داشت.برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت.برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوز می کرد.بعد ها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کردو مادرم به سلیقه او لباس هارا می دوخت.مادرم خیلی به ما می رسید.هر چند روز یکبار به بازار لِین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پُر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آورد.او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت. بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمی رفت. جعفر پانزده روز یک بار از شرکت نفت حقوق می گرفت و آن را دست من میداد.باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را می چرخاندم.از همین خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی می دادم. آنها پسربودند و به کوچه و خیابان می رفتند . می ترسیدم خدای نکرده کسی آنها را فریب بدهد و از راه به در کند . برای همین همیشه در جیبشان پول می گذاشتم. گاهی پس از یک هفته خرجی خانه تمام میشد و من می ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم. بقیه پارت های رمان 👇🏻 ╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮ ‌ @shahidomidakbari ╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯