eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
40 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_شش مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعد ها که میترا بزرگ شد ، به
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگار یکی می خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مدیر های بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند . حتی در بخش کودکان مادر ها اجازه ماندن نداشتند. هرروز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم . قبل از تمام شدن ساعت ملاقات ، بالای گهواره اش مینشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم،کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود. بعد از مرگ بابام ، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهارتا اتاق داشت و برای امرار معاش، سه تااتاق را اجاره داد . هرهفته ، یا مادرم به خانه ی ما می آمد یا ما به خانه ی او می رفتیم. هر چند وقت یکبار بابای مهران مارا به باشگاه شرکت نفت می برد . بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش می گذشت . باشگاه شرکت ، سینما هم داشت . بلیط سینمایش دو ریال بود . ماهی یکبار به سینما می رفتیم .بابای مهران باپسرها جلو بودند و منو دخترها هم ردیف عقب پشت سر آنها مینشستیم و فیلم می دیدیم. همیشه چادر سرم بود و به هیج عنوان حاضر نبودم چادرم را دربیاورم. پیش من چادر سر نکردن ، گناه بزرگی بود . بابای بچه ها یک دختر عمه به نام " بی بی جان" داشت . او در منطقه شیک و مرفه بِرِیم زندگی می کرد. شوهرش از کارمند های گِرِد بالای شرکت نفت بود . ما سالی یکبار برای عید دیدنی به خانه ی آنها میرفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یکبار به ما سر می زدند. تا سال بعد و عید بعد ، هیچ رفت و آمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه ی دختر عمه ی جعفر رفتیم ، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی ، کفش هایشان را در آوردند . بی بی جان بچه هارا صدا زد و گفت :" لازم نیست کفشاتون رو دربیارید ." بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند . آنها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند . خانه پر بود از مبل و میز و صندلی،حتی در باغ خانه یکدست میز و صندلی حصیری بود.