• دمار از روزگار تکفیری ها در می آورد !
• هدف را به صورت نقطه ای می خواستند. خلبان ها هم مختصات هر کسی را نمی پذیرفتند . کار هر کسی هم نبود. فقط از دست #محمود بر می آمد و قرارگاه هم فقط گراهای او را قبول داشت...!
• وقتی هم که می خواستند بمب ها را بریزند، باید فاصله هدف با نیروهای خودی بیش از ۵۰۰ متر باشد. فکر همه جایش را میکرد. چنان دقيق مختصات را می گرفت که اگر این فاصله رعایت نمی شد، موقتا خط را از نیروهای خودی خالی می کرد تا با خیال راحت بمب ها فرود بیاید و وقتی فرود می آمد، دمار از روزگار تکفیری ها در می آورد ...
❞منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
♥️ #شهید_محمود_رادمهر
#نابغه #فرمانده #دیدبان
Ⓜ رسانه رسمی شهید محمود رادمهر:
▷ @shahidradmehr_ir
• محمود در محل دیده بانی مستقر بود و مشغول هماهنگی كل آتش خودی بود. ما هم از مرکز فرماندهی مشغول کنترل میدان بودیم. حوالی ساعت سه بعدازظهر بود که تکفیری ها تک سنگینی را شروع کردند. وجب به وجب خاک خان طومان را می زدند. حدود ساعت ۳:۳۰ بود که تکفیری ها محل دیده بانی زندند.
•محمود با چند نفر دیگر تلوتلوخوران از محل دیده بانی خارجی به طرف عقب راه افتادند. ظاهرا به خاطر ریخته شدن آجرپاره های ساختمان محل دیده بانی روی سرشان تعادلشان به هم خورده بود. شاید هم ترکش خورده بودند. به هر حال محمود تلوتلوخوران خودش را به یکی از ساختمان ها که برخی اسناد، اوراق و نقشه های اطلاعاتی در آن بود، رساند تا اطلاعات موجود را از بین ببرد.
•بعد از ورود محمود بود که ساختمان محاصره شد. هرچه هم به محمود بی سیم می زدیم که خودش را زودتر از آن ساختمان خارج کند، جوابی نیامد... [شهید]سیدجواد اسدی با دیدن این صحنه دوید تا به محمود کمک کند که در حین ورود به ساختمان تیر خورد و به شهادت رسید.
• آنجایی که سید جواد افتاده بود، دقیقا در تیررس تک تیرانداز تکفیری ها بود. دقایقی بعد از شهادت سید جواد، محمود داشت از ساختمان خارج می شد که با جنازه سیدجواد روبه رو می شود. با بی سیم موضوع شهادت سیدجواد را اطلاع می دهد. صدای محمود را که از بی سیم شنیدم، گوشی را برداشتم و پشت سرهم صدایش زدم: محمود، محمود؛ رضا! محمود؛ محمود، رضا!
• میخواستم به او بگویم که از آن نقطه خودش را دور کند. مدام صدایش میزدم و او جواب نمیداد. آخرش هم هیچ جوابی از او نشنیدیم و فردا متوجه شدیم که چه گوهری را از دست داده ایم...
❞منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
♥️ #شهید_محمود_رادمهر
#نابغه #فرمانده #دیدبان
Ⓜ رسانه رسمی شهید محمود رادمهر:
▷ @shahidradmehr_ir
https://b2n.ir/012064
• حق ماموریت
• از مأموریت که برگشته بود برای خودش چهارده روز مأموریت ثبت کرده بود. می دانستم بیست روز در مأموریت بود. بارها این کار را کرده بود. وقتی به او اعتراض کردم، گفت: سیدجان! اشکالی ندارد! گاهی ممکن است در مأموریت سهل انگاری کرده باشم و یا بیشتر از اندازه لازم استراحت کرده باشم. این طوری خیالم راحت تر است.
• همه می دانستند که محمود در مأموریت ها خواب و خوراک ندارد و بسیار کمتر از اندازه لازم استراحت می کند و بیش از اندازه لازم کار میکند؛ ولی با این حال خودش را مدیون می دانست و حتی حاضر به دریافت حق مسلم خودش همنبود.
❞منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
♥️ #شهید_محمود_رادمهر
#اخلاص #پاسدار_انقلاب
Ⓜ رسانه رسمی شهید محمود رادمهر:
▷ @shahidradmehr_ir
• اگر برای خدا کار میکنی تحمل کن
•در اوج عصبانیت بودم که محمود سر رسید و سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: اگر برای #خدا کار میکنی، تحمل كن...!
•انگار یک ظرف آب سرد بر تمام وجودم ریخت آن روز به خاطر بعضی کمبودها و نارسایی هایی که در جبهه .... داشتیم ناراحت بودم و جواب یکی از نیروهای فاطمیون را با عصبانیت داده بودم. همین طور مشغول جر و بحث با او بودم که محمود آمد و با کام دلنشینش آرامم کرد.
•همیشه به حال و روزش غبطه می خوردم. (۳۵) روز که در خان طومان بودیم ندیدم شبی بیشتر از (۲) ساعت بخوابد. مدام یا در دیدبانی بود، یا در حال طرح ریزی عمليات. با این همه، حتی یک بار هم ندیده بودم از کوره در برود و عصبانی بشود.
❞منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
♥️ #شهید_محمود_رادمهر
#مغز_متفکر_لشکر #همه_چی_خدا
Ⓜ رسـانهرسمـی شھیـد محمـود رادمھـر:
▷ @shahidradmehr_ir
• نگهبانی
• مسئول نگهبانی قبول نمی کرد محمود نگهبانی بدهد. همه می دانستند او از صبح زود که از خواب بلند می شود تا آخرشـب کارهای متعددی دارد که باید انجام دهد.
• دیگر نگهبانی دادن را ظلم به او میدانستند؛ اما خودش اصرار داشت اسمش در لیست نگهبان ها باشد. وقتی می دید اصرارهایش فایده ای ندارد، دست به دامن انواع قسمها می شد تا بالاخره مسئول نگهبانی را قانع می کرد، نگهبانی بدهد.
• می رفت دیدبانی و گاهی بدون لقمه ای غذا ساعتها در دیدبانی میماند و غروب ، وقتی خسته و مانده برمی گشت مقر ، میرفت دنبال مسئول نگهبانی تا برای نگهبانی ثبت نام کند . هرگز کارهایش با حساب و کتاب ما جور در نمیامد!
❞منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
♥️ #شهید_محمود_رادمهر
#دیدبان_لشکر #فرمانده
Ⓜ رسـانهرسمـی شھیـد محمـود رادمھـر:
▷ @shahidradmehr_ir
• در مقابلش حسابی کم میآوردیم؛
°خیلی کم غذا می خورد. آن قدر کم که یک روز به او اعتراض کردم و گفتم: چرا این قدر کم غذا می خوری؟ اگر همین طور ادامه دهی ضعف میکنی و نمی توانی کار کنی!»
° خندید و گفت: «حسین جان، من اگر غذا بخورم، باید وقتم را برای قضای حاجت بگذارم و کلی از وقتم تلف می شود!» از این همه دقتش خنده ام گرفت.
° چیزی نگفتم و رفتم پشتیبانی و از مسئول آماد خواستم به صورت اختصاصی مقداری تنقلات خشک و انرژی زا برای محمود تهیه کند و در جیبش بگذارد تا همین طور که مشغول است از تنقلات استفاده کند و به لحاظ جسمی کم نیاورد.
° بعد از آن میدیدم هروقت محمود در میان جمع قرار می گیرد، تنقلات جیبش را می گذارد وسط جمع و یا بین بچه ها تقسیم می کند. از این کارهایش حرصم در می آمد. تنقلات را برای او می آوردند که کم غذایی اش جبران شود؛ ولی او
اهل تکخوری نبود!
° در مرام محمود هر چه بود یا برای همه بود و یا برای هیچ کس نبود. گاهی در مقابلش حسابی کم می آوردیم که این فرد حساب کجاهای زندگی اش را می کرد؟!
❞منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
♥️ #شهید_محمود_رادمهر
Ⓜ رسـانهرسمـی شھیـد محمـود رادمھـر:
▷ @shahidradmehr_ir
👊 منُ فرار ...!
•قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش
در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتــر
برود سوریه، زودتــر از موعد گچ پایش را
در آورد. کمی می لنگید. اصرار می کـــردم
برود عصــا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلـــم
فـــکرش را هم نــمی کردم با این پا بـــرود
مأموریت!
•خوشحــال بودم که به مأموریت نمی رود.
اما محمـود می گفت: «خـــانم، تو دعـــا کن
هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد».
گفتم: «آخـــرتو چطـــوری می خواهـی توی
درگیری با این پایت فرار کنی؟»
•خندید و گفت: «مـــگر من می خواهم فرار
کنـــم؟ آن قـــدر می جنگـــم تا با دست پـــر
برگردم! من و فـــرار؟!».
❤️ #شهید_محمود_رادمهر
#اخلاص #ساده_زیستی
#ورزش
📒منبع : #کتاب_شهید_عزیز
"مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
| به روایت همسر شهید.
📸 تصویری از علی آقا و محمد آقا در حال نقاشی کشیدن روی گچ پای بابا محمود 😍
●پ.ن : ساده زیستی شهید رو
در وسایل منزلشون مشاهده کنید.
Ⓜ رسانه رسمی شھیـد محمـود رادمھـر تلگرام،سروش،ایتا و روبیکا :
▷ @shahidradmehr_ir
•کارت برای #خدا نبوده !
•روی یک پروژه مشترک با محمود و شهید
همــدانی کار میکردیم . وسط کار پروژه را
از مـا گرفتند. رفتـــم که پروژه را تـــحویل
آقای همدانی [شهید حاج حسین همدانی ]
بدهـم، پیدایش نکردم و آن را به یـــکی از
همکارانش دادم.
• بعدها متوجه شدم آن همکارش بداخلاقی
کرد و پروژه را به نـــام خودش تمـــام کرده.
ناراحت شده بودم. با محمــود تماس گرفتم
گفتم: «شش ماه این همه شبانه روز زحمت
کشیدیـــم ، آخرش به نام کــس دیگری تمام
شده. پرسید: «نـــاراحتی؟» گفتم: «بـــله!»
خندید و گفت: «پس کارت برای خدا نبوده!
• اگر کـــارت را تمام و کمال برای خدا انجام
بدهی، نتیجهاش هرچه که میخواهد شود،
بشود. تکلیـــف از گردنت ساقط است. تا حالا
از شمـــا خواسته بودند این پـــروژه را انجام
بدهـــی، الـــان ایـــن بـــار را از روی دوشـــت
گرفته اند. این که ناراحتی ندارد...!
📒منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" به روایت همرزم شهید ...
♥️ #شهید_محمود_رادمهر
#اخلاص #همه_چی_خدا
#کار_خالصانه
Ⓜ رسانه رسمی شھیـد محمـود رادمھـر تلگرام،سروش،ایتا و روبیکا :
▷ @shahidradmehr_ir
• ۱۴ فروردین ۹۵ ؛ شب وداع ...
🥀در آخرین اعزامش، ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که محمود از پادگان آمد برای خداحافظی. تازه از سفر راهیان نور برگشته بودم و دوربین فیلم برداری را از کیفم درآورده و کنار تلویزیون گذاشته بودم. آن را برداشتم و شروع کردم به فیلم برداری. من فيلم بردار بودم و محمود سوژه:
♥️الان ساعت چنده محمود؟
🍃۱:۱۰ دقیقه شب.
♥️این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
🍃آمدم خدمت مادرم عرض ادب.
♥️شنیدم می خواهید بروید مأموریت ! کی به شما گفتند باید بروید؟
🍃دو ساعت و نیم پیش!
♥️برای چی می روید؟
🍃برای #خدا !
♥️ مقصد کجاست؟
🍃مقصد ملک خداست، هرجا خدا بخواهد ما می رویم!
♥️حالا بگوا ما که جلویت را نمی گیریم!
🍃 اصلا مهم نیست! جایش مهم نیست! مهم این است که آدم هر جا می خواهد برود، برای #خدا برود.
♥️راستش را بگو! دیگرداری می روی پسر! بگو کجا می خواهی بروی؟
🍃ان شاء الله می خواهیم برویم برای دفاع از حرم حضرت زینب علیهالسلام.
♥️ قبول باشد ان شاء الله ، قبول باشد! ان شاء الله به شفاعت حضرت زینب برسید.
🍃 ان شاء الله بعدش هم می رویم به سمت يمن و حرم #خدا را آزاد می کنیم ...
♥️ ان شاء الله خدا همه جا را آزاد می کند. با کی می روی؟
🍃با رزمندگان اسلام. با سربازان #خدا !
♥️شنیدم محمدرضا هم می خواهد با شما بیاید؟
🍃 محمدرضا رئيس ماست. او فرمانده ماست.
♥️ تو آنجا چه کاره هستی؟
🍃 من ؟ بنا! حمام درست میکنیم ! لوله کشی می کنیم ! هرکار از دست ما بربیاید، انجام میدهیم!
♥️ بچه هایت را به کی می سپاری؟
🍃 #خدا ! #همه_چی_خدا !
♥️مگر نگفتی بعد از بابا سرپرستی ام را قبول میکنی؟
🍃مگر تا حالا من سرپرست شما بودم؟ «الله ولي الذين آمنواء. من ولی و سرپرست کسی نبوده ام.
از ته دل قهقهه می زد و این جملات را میگفت. فیلمش هم به یادگار برایم ماند . ۱۳۹۵/۱۱۴
منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" | به روایت مادر شهید ...
♥️ #شهید_محمود_رادمهر
#همه_چی_خدا
💌 رسانه رسمی شھیـد محمـود رادمھـر ;
Join╰➤ @SHAHIDRADMEHR_IR
insta, telegram, soroush, eitaa, rubika
yon.ir/J6Y3G
✌️ #فرمانده_محمود_رادمهر
📌 محمود در محل دیده بانی مستقر بود و مشغول هماهنگی كل آتش خودی بود. ما هم از مرکز فرماندهی مشغول کنترل میدان بودیم. حوالی ساعت سه بعدازظهر بود که تکفیری ها تک سنگینی را شروع کردند. وجب به وجب خاک خان طومان را می زدند. حدود ساعت ۳:۳۰ بود که تکفیری ها محل دیده بانی زندند.
📌 محمود با چند نفر دیگر تلوتلوخوران از محل دیده بانی خارجی به طرف عقب راه افتادند. ظاهرا به خاطر ریخته شدن آجرپاره های ساختمان محل دیده بانی روی سرشان تعادلشان به هم خورده بود. شاید هم ترکش خورده بودند. به هر حال محمود تلوتلوخوران خودش را به یکی از ساختمان ها که برخی اسناد، اوراق و نقشه های اطلاعاتی در آن بود، رساند تا اطلاعات موجود را از بین ببرد.
📌 بعد از ورود محمود بود که ساختمان محاصره شد. هرچه هم به محمود بی سیم می زدیم که خودش را زودتر از آن ساختمان خارج کند، جوابی نیامد... [شهید]سیدجواد اسدی با دیدن این صحنه دوید تا به محمود کمک کند که در حین ورود به ساختمان تیر خورد و به شهادت رسید.
📌 آنجایی که سید جواد افتاده بود، دقیقا در تیررس تک تیرانداز تکفیری ها بود. دقایقی بعد از شهادت سید جواد، محمود داشت از ساختمان خارج می شد که با جنازه سیدجواد روبه رو می شود. با بی سیم موضوع شهادت سیدجواد را اطلاع می دهد. صدای محمود را که از بی سیم شنیدم، گوشی را برداشتم و پشت سرهم صدایش زدم: محمود، محمود؛ رضا! محمود؛ محمود، رضا!
📌 میخواستم به او بگویم که از آن نقطه خودش را دور کند. مدام صدایش میزدم و او جواب نمیداد. آخرش هم هیچ جوابی از او نشنیدیم و فردا متوجه شدیم که چه گوهری را از دست داده ایم...
📒منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" | به روایت سردار رستمیان ، فرمانده وقت لشکر۲۵کربلا .
♥️ #شهید_محمود_رادمهر
🔭 #فرمانده #نخبه #نابغه
💌 رسانه رسمی شھیـد محمـود رادمھـر ;
Join╰➤ @SHAHIDRADMEHR_IR
insta, telegram, soroush, eitaa, rubika
https://zaya.io/ieogj