eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3.1هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
12.2هزار ویدیو
236 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰مادر شهیدی که اُمُّ البَنین ایران شد 💥حاجيه خانم فاطمه عباسي ورده (مادر مكرمه شهيدان؛ «احمد»؛ «علي»؛ «يونس» و «محمّد» جوادنيا) متولد ورده ساوه است؛ اما بعد از ازدواج به تهران آمده است. 🥀از حاج آقا همسرش می‌گوید که اولین اذان‌ سحرهای ماه رمضان در محله و مسجد را او می‌گفته است. 🥀این مادر شهید درباره فرزندانش مي‌گويد: احمد از قبل از انقلاب فعالیت می‌کرد. یادم هست یک شب که دیر آمد ساعت دو نیمه شب بود؛ اما من بیدار بودم. دنبالش تا اتاق رفتم و دیدم چیزی را لابلای روزنامه‌ پنهان می‌کند. در صندوق گفتم باز کرد، دیدم قوطی رنگ است و او شب‌ها «مرگ بر شاه» را دیوارنویسی می‌کند. 🥀احمد به پاوه رفت و در سال ۵۹ به دست کومله‌ها شهید می‌شود. 🥀مادر تا خبر شهادت احمد را می‌شنود نه شکایت می‌کند نه حتی گریه: «من سریع سجده شکر به جا آوردم؛ چون احمد بالاخره به آرزویش رسید.» 🥀 بعد از شهادت احمد ، علی و یونس ۱۸ و ۱۶ ساله هم بهانه جبهه گرفتند تا دو سال بعد این دو برادر هم به برادر بزرگترشان بپیوندند: «علی و یونس هر دو برای عملیات فتح خرمشهر رفته بودند. علی شب شهید شده بود و یونس صبح؛ اما چون یونس جلوتر بود، جنازه‌اش چند روز دیرتر و موقع مراسم ترحیم علی رسید.» 🥀 محمد پسر ته‌تغاری و شوخ طبع خانواده هم پنج سال بعد به شهادت رسید تا بالاخره مادر خود را «ام‌البنین ایران» کند. ارواح مطهرشهدا،والدین ، همسران آسمانی شون صلـــــــــــواتـــــــــــ🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. ✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت
🕊🌸🕊🌸🕊🌸 💠رؤیای صادقه یکی از مدافعان حرم به نقل از راوی کتاب سه دقیقه در قیامت شب چهلم حاج قاسم بود. سالن بزرگ و پر از جمعیت بود. سخنران می خواست به جایگاه برود. با تعجب دیدم سخنران، خود حاج قاسم است! یادم افتاد حاجی شهید شده. جلو رفتم و گفتم: شما اینجاچیکار می کنید؟ راستی چطور شهید شدید؟ گفت: خیلی راحت، یک گل خوش بو را مقابل من گرفتند و بلافاصله به خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام منتقل شدم. گفتم : ما هم می توانیم شهید شویم؟ گفت: بله، دست خودتونه. گفتم: راستی ، حساب و کتاب اونطرف چطور بود؟ عجله داشت. گفت: (کتاب)سه دقیقه در قیامت را خواندی؟ همون جوریه... 📚سه دقیقه در قیامت ص اول چاپ جدید
۩کانال‌ادعیه‌و‌مناجات‌صوتی﷽۩زیارت‌عاشورا۩شهیدتورجی‌زاده.mp3
زمان: حجم: 3.64M
🕌 زیارت عاشورا 🎙 با نوای آسمانی شهید تورجی زاده ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯ ثواب زیارت رو هدیه کنیم محضر شهیدمون محمد رضا جان ❤️تورجی زاده
♦️ مــــــــــــــــــــــــــــــــادر شَــهـید پیش از آنکه مادر شهید می‌شود ((شهیـــــــــــــــــــــد)) می‌شود... 🏴 به‌مناسبت وفات حضرت ام البنین(س)
22.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و هوای مزار حاج قاسم در شب جمعه 🔹گلزار شهدا کرمان شب جمعه حال و هوایی متفاوت از روزهای گذشته داشت و بیشترین حضور جمعیت را از روزهای اول دهه مقاومت تجربه کرد‌. @shahidtoraji213
. یعنی ..... پسرانم فدای ....امام زمانم 🌙 ◽️......🖤):
@Maddahionlin4_5994488543676728849.mp3
زمان: حجم: 1.93M
╼┅═══╼••╾═══┅╾ 🔶چگونه امام‌زمان«عجل‌الله‌تعالےفرجـہ» از احوال ما خبردار هستند؟ 🎤حجت‌الاسلام ناصررفیعی ╼┅═══╼••╾═══┅╾ 🌤 «عجل‌الله‌تعالےفرجـہ» @shahidtoraji213
« قاسم» 🌷حاج قاسم چقدر زیبا بود! از بدی و کژی مبرّا بود! 🌈مثل آئینه بود و چون شبنم مثل رود وچو چشمه جوشا بود 🌊 همچو کوهی بلند وچون صحرا مثل خورشید، مثل دریا بود 🦋شمع جمع وچراغ شبخیزان مثل پروانه‌های شیدا بود 🌸 مثل گل،مثل ماه، مثل نسیم مثل اسطوره، مثل رویا بود 🌴جامه رزم خاک آلودش عنبرافشان ومشک آسا بود 🌞طلعت آفتاب سیمایش در شب تار عالم آرا بود ⭐️در میان ستارگان سحر روی ماهش امید فردا بود 🌻شرم در آهوان چشمانش در دلش صد جنون لیلا بود 🌼 بر بلندای مِهر پیشانیش خط نوری ز مُهر خوانا بود 🏵 مینوی‌چهر ومصطفیٰ سیرت مهدوی مهر وماه حُسنا بود 🥀در سرش شورکربلایی داشت در دلش روضه‌های زهرا بود 🌹مکتبش درس سرخ عاشورا مشق او آب ومشک وسقّا بود 🍀از برای یتیم آل اللّه همدل ودستگیر و بابا بود 💥در عمل یکه تاز میدان بود در نظر یک حکیم دانا بود 🇮🇷 در ره سرخ عترت وقرآن بهر ایثار جان مهیّا بود 🌗 روزها مثل شیرغرّان بود همه شب در نماز و احیا بود 🤲 نه فقط صف شکن به محرابش هم صف اول مصلّا بود 🦁 در صف کارزار، شیر اوژن مهر رویش امیر دلها بود 🗡در شب حمله وحماسهٔ رزم خط شکن بود و بی‌مهابا بود 🦋بود مصداق«موتوا قبل الموت» قبل مرگش شهید والا بود ☀️یاد او تا خداست پابرجاست صبح وشب ذکر او خدایا بود 🏵 قاصم‌ کفر وقاسم ایمان مَثَلی از مثال اعلی بود 🌞هیچ جایی نبود از او خالی همه جا بود، گرچه بیجا بود 🌼 از نگاه بلند اهل نظر واقعا لایق تماشا بود 🌷صلوات خدا بر آنکس گفت؛ حاج قاسم چقدر زیبا بود! ❤️ابوالفضل فیروزی(نی‌نوا) 🗒۴۰۱/۱۹/۱۵ @shahidtoraji213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا