eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
224 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿 📒 «قصه ی دلبری» « » داستان زندگی «شهید محمدحسین محمدخانی»، از شهدای مدافع حرم است به روایت مرجان درعلی، همسر شهید. ✍ کتاب را «محمدعلی جعفری» نوشته است. خاطرات «قصه ی دلبری» از دوران دانشجویی همسر شهید در دانشگاه آغاز می‌شود و پس از آن با ذکر خاطراتی از آغاز زندگی مشترک با شهید محمدخانی، تولد فرزندان و در نهایت شهادت شهید به پایان می‌رسد. کتاب، نثری شیرین و خواندنی دارد؛ مانند بیش تر آثاری که روایت فتح در این قالب منتشر کرده است، با این تفاوت که این‌بار حرف از شهیدی است که همانند ما در این شهر نفس کشیده و زندگی کرده است. از جمله ویژگی‌های «قصه ی دلبری»، داستان بی‌پیرایه آن است که براساس واقعیت چیده شده؛ بی ‌آن که نویسنده بخواهد از شخصیت اصلی این قصه، یک ابرقهرمان یا یک اسطوره ی افسانه ای بسازد. این داستان را هر شب همین جا، بخش به بخش با هم خواهیم خواند. با ما همراه باشید! ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
🌿🌿🌿 📒 «قصه ی دلبری» « #قصه_ی_دلبری» داستان زندگی «شهید محمدحسین محمدخانی»، از شهدای مدافع حرم است
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 قصه ی دلبری» ⏪ بخش یکم: حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم جذب چه چیز این آدم شده اند. از طرف خانم ها چند تا خواستگار داشت مستقیم به او گفته بودند، آن هم وسط دانشگاه. وقتی شنیدم گفتم: «چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی!» اصلا باورم نمی شد. عجیب تر این‌که بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند. به نظرم هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد. برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تأکید کرد: «وقتی زنگ زد، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده!» برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم. باورم نمی شد این صدا صدای او باشد. بر خلاف ظاهر خشک و خشنش، با آرامش حرف می زد. تُن صدایش زنگ و موج خاصی داشت از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز ‌شد بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده» به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما رو به دیوار نشست آن دفعه را خود خوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود، زور می زد تا جلوی خنده اش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه که ارث پدرش بود، هر موقع می رفتیم با دوستانش آن جا می پلکید. زیر زیرکی می خندیدم و می گفتم بچه ها باز هم دار و دسته محمد خانی! بعضی از بچه های بسیج با سبک کار و کردارش موافق بودند و بعضی مخالف. بین مخالف ها معروف بود به تندروی و متحجر بودن. اما همه از او حساب می بردند برای همین ازش بدم می آمد فکر می کردم از این آدم های خشکه مقدس از آن طرف بام افتاده است. اما طرفدار زیاد داشت خیلی ها می گفتند مداحی می کنه، هیئتیه، می ره تفحص شهدا خیلی شبیه شهداست. توی چشم من اصلا این طور نبود. با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن ها می خندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 قصه ی دلبری» #قسمت_اول ⏪ بخش یکم: حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم جذب چه چیز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒قصه ی دلبری ⏪بخش دوم: کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می شد دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم: «دانشگاه به این بزرگی و این چندتا موکت!» در جواب حرفم گفت: «همینا هم بعیده پر بشه!» وقتی دیدم توجهی نمی کند، رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد که:«بفرمایین!» بدون مقدمه گفتم: «این موکتا کمه!» گفت: «قد همینشم نمیان» بهش توپیدم: «ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!» او هم با عصبانیت جواب داد: «این وقت روز، دانشجو از کجا می آد؟» بعد رفت دنبال کارش. همین که دعا شروع شد ، روی همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم؟ یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه. مقرر کرده بود برای جا به جایی وسایل بسیج حتما باید نامه نگاری شود . همه ی کارها با مقررات و هماهنگی او بود. من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم. هر کاری که به نظرم درست بود انجام می دادم. جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه ها خشکش زد. چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهاش ور می رفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخوری پرسید: «این این جا چه کار می کنه؟» همه بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیر چشمی به همه نگاه کردم دیدم کسی نُطق نمی زند. سرم را بالا گرفتم و با جسارت گفتم: «گوشه معراج داشت خاک می خورد آوردیم این جا برای کتابخونه!» با عصبانیت گفت: «من مسئول تدارکات را توبیخ کردم! اون وقت شما به این راحتی می گین کارش داشتین!» حرف دلم را گذاشتم کف دستش: «مقصر شمایین که باید همه کارا زیر نظر و با تایید شما انجام بشه! این که نشد کار!» لبخندی نشست روی لبش و سرش را انداخت پایین با این یادآوری که «زودتر جلسه را شروع کنین» بحث را عوض کرد. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ 🍃✼═══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒قصه ی دلبری #دلبری ⏪بخش دوم: کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می شد د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش سوم: وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه این که آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم «ابویی» که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت: «آقای محمد خانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!» اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد. قیافه ی جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمی‌کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می‌گفتم: ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم سر همین می‌دیدم که خب، آدم متأهل دنبال دردسر نمی‌گردد! به خانم ابویی گفتم: «بهش بگو این فکر رو از مغزش بریزه بیرون!» شاکی هم شدم که چه طور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد از من انکار و از او اصرار. سر در نمی‌آورم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان به مغزم کشیده می شد. ناغافل مسیرم را کج می کردم ولی این سوهان مغز تمامی نداشت هر جا می رفتم جلوی چشمم بود. معراج شهدا، دانشکده، دانشگاه، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری. گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم گفتند: «از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کار!» کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی‌داد و خیلی مراعات می‌کرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت و یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه‌ها با ماشین های مختلف می‌رفتند بین این همه آدم از من پرسید: «با چی و کی بر می گردید؟» یک بار گفتم: «به شما ربطی نداره که من با کی می رم!» اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم. گفتم: «این جا شهرستانه. شما این جا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!» گاهی هم که پدرم منتظرم بود تا جلوی در دانشگاه می‌آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوی سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه. به عجز و التماس که «سینی رو بدید به من که سنگینه» گفتم: «ممنون من خودم می‌برم!» و رفتم. از پشت سرم گفت: «مگه من فرمانده نیستم؟ دارم می گم بدین به من!» چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: «فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!» گاهی هم چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید، ولی انگار نه انگار. چند دفعه کارهایی که می خواست برای بسیج انجام دهم نصفه و نیمه رها کردم و بعد با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجه ی عکس می‌داد. نقشه سر هم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه‌ها و دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک می زند برای برنامه‌های «بوی بهشت». راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می‌گفت و بیشتر بچه‌ها آن روز را روزه می گرفتند بعد از نماز هم کنار شمسه معراج، افطار می کردیم. پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد تا آش نذری بدهد. قید یکی دو تا از اردوها را هم زدم. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش چهارم: یک کلام ، بودنش ترسناک به نظر می‌رسید. حس می‌کردم مرغش یک پا دارد. می گفتم: «جهان بینیش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین» در اردوهایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود، حداقل سه نفری. اصرار داشت: « جمعی و فقط با برنامه‌های کاروان همراه باشد!» ما از برنامه‌های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دو نفر دوست دارند با هم بروند. در آن مواقع، باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم. چند بار در این در رفتن ها مچمان را گرفت. بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطه ی ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید. یکی از اخلاق بدش این بود که به ما می‌گفتند فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیر آبی می رفتیم ، می دیدیم بَه! آقا خودش آن جاست؛ نمونه اش حسینیه ی گردان تخریب دوکوهه. شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه السلام) قرار است بروند حسینیه ی گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم یک پا ایستاد که «نه، چون دیر اومدیم و بچه ها خسته ن بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!» و اجازه نداد و گفت: «همه برن بخوابن! هر کی خسته نیست، می تونه بره داخل حسینیه حاج همت!» باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه السلام) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آن جاست! داخل اتوبوس با روحانی کاروان جلو می نشستند و با حالتی دیکتاتورگونه تعیین می‌کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آنها بنشینند. صندلی بقیه عوض می‌شد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، می‌خواستم دق دلی ام را خالی می کنم. کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون. نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه؛ اصلا برایم مهم نبود که بفهمد. فقط می خواستم دلم خنک شود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد وقتی روحانی کاروان می گفت: «باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون» من با آن شال باندها را می‌بستم. با این ترفندها ادب نمی‌شد و جای مرا عوض نمی‌کرد. در سفر مشهد ساعت یازده شب با دوستم برگشتم حسینیه. خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می‌کرد گفت: « چرا به برنامه نرسیدین؟» عصبانی گذاشتم توی کاسه اش: «هیئت گرفتین برای من یا امام حسین؟ اومدم زیارت امام رضا نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام به شما ربطی داره؟» دقِ دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: «شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن بچه پیش دبستانی نیستن که!» گفت: « گروه سه چهار نفری بشید و بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون. بعد با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین!» می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایون را بگذارد پشت سرمان. مسخره اش کردم که « از این جا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم!» کلی کَل کَل کردیم. متقاعد نشد خیلی خاطرمان را خواست و گفت: برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم این‌که با من این طور سر شاخ می شود و دست از سرم بر نمی دارد؛ چه طور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده. آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت: «خانما بیان نمازخونه!» دیدیم حاج آقا را خواب‌آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش چهارم: یک کلام ، بودنش ترسناک به نظر می‌رسید. حس می‌کردم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش پنجم: رفتارش را قبول نداشتم. فکر می‌کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد. نمی توانستم با کلمات قلمبه سلمبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاً کار من نبود. دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم: «من دیگه از امروز به بعد مسئول روابط ‌عمومی نیستم خداحافظ!» فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم. شاید هم دعوایی مفصل. بر عکس؛ در حالی که پشت میز نشسته بود، آرام و باطمأنینه، گونه پر ریشش را گذاشت توی مشتش و گفت: «یک نفر را به جای خودتون مشخص کنید و برید!» نگذاشتم به شب بکشد، یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سال‌ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود ، چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود «آزاد شدم!» صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود. زهی خیال باطل! تازه اولش بود. هر روز به نحوی پیغام می فرستاد و می‌خواست بیاید خواستگاری. جواب سر بالا می‌دادم. در داخل دانشگاه جلویم سبز شد و بدون مقدمه پرسید: «چرا هر کی رو می فرستم جلو جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم: «ما به درد هم نمی خوریم!» با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: «ولی من فکر می کنم خیلی هم می خوریم!» جوابم رو کوبیدم توی صورتش: «آدم باید کسی که می‌خواد همراهش بشه، به دلش بشینه!» خنده پیروزمندانه ای سر داد، انگار به خواسته‌اش رسیده بود: «یعنی این مسئله حل بشه مشکل شمام حل می شه؟» جوابی نداشتم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود طوری گفت که بشنوم: «ببینید حالا این قدر دست دست می کنید، ولی می آد زمانی که حسرت این روزها را بخورید!» زیر لب با خودم گفتم: «چه اعتماد به نفس کاذبی» اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید: «حسرت این روزها!» مدتی پیدایش نبود، نه در برنامه‌های بسیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال در می آوردم از دستش راحت شده بودم کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست. تا این که کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت: «معلوم نیست محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه!» نمی دونم چرا یک دفعه نظرم عوض شد دیگر به چشم یک بسیجی افراطی نگاهش نمی کردم حس غریبی آمده بود سراغم. نمی دونستم چرا این طور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده! وقتی برگشت پیغام داد می‌خواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ابویی گفت: « دو، سه ساله این بنده خدا را معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بزار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!» گفتم: «بیاد ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه!» شب میلاد حضرت زینب (سلام الله علیها) مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمی‌دانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود با همان ریش بلند و تیپ ساده ی همیشگی اش آمد. از حیاط که وارد خانه شد با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید: «مرجان، این پسره چه قدر شبیه شهداست!» با خنده گفتم: «خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام!» خانواده‌اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره می کردند که «این دوتا برن حرف‌هاشون را بزنن!» با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت: «چقدر آینه! از بس خودتون را می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ششم: از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی می‌کردم... می لرزیدم. خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می کرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام. اتاق را گز می کرد، انگار روی مغزم رژه می رفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید چه در ذهنش می چرخید نمی‌دانم! نشست رو به رویم خندید و گفت: «دیدید آخر به دلتون نشستم!» زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می‌گذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: «این جا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!» نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام «علیه السلام» بود و دل من. از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود: «راست کارم نبودن، گیرو گور داشتن!» گفتم: «از کجا معلوم من به درد تون بخورم؟» خندید و گفت: « توی این سال‌ها شما رو خوب شناختم!» یکی از چیزهایی که نظرش را جلب کرده بود، کتاب‌هایی بوده که دیده و شنیده بود می‌خوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. می‌گفت: «خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین بلکه خوردین!» فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. می گفت: «وقتی این کتابا رو می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن، واقع زندگی ‌کردن! اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!» من هم وقتی آنها را می‌خواندم، به همین رسیده بودم که اگه الان سختی می‌کشند ولی حلاوتی که آن ها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند. این جمله را هم ضمیمه اش کرد که: «اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم، مثل وهب!» می خواستم کم نیاورم گفتم: «خب منم میام!» منبر کاملی رفت. مثل آخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش. از خواستگاری هایش گفت؛ این که کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود. گفتم: «من نیازی نمی‌بینم اینها را بشنوم!» گفت: «اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!» گفت: « از وقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!» می خندید که: «چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمی آد این شکلی می رفتم اگر کسی هم پیدا می‌شد که خوشش می اومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!» از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت: «حرفتون که تموم شد کارتون دارم!» از بس دلشوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریز حرف می زد و لابه لاش میوه پوست می‌کند و می‌خورد گاهی با خنده به من تعارف می کرد: « خونه خودتونه، بفرمایین!» زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود و بعضی هم خنده دار. او که انگار از اول بله را شنیده ، شروع کرد از آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود سپاه، فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر کرده بود ؛ طلبگی یا معلمی. هنوز دانشجو بود. خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است. پر رو پر رو گفت: «اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین، امیرعباس، زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختند روی سرم. کسی نبود بهش بگوید: «هنوز نه به باره نه به داره!» یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم هر چه بیرون می آورد ، تمامی نداشت. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ششم: از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی می‌کردم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هفتم: با همان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت های دیگر که از لبنان و سوریه خریده بود. مطمئن شده بود که جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد. صدایش را پایین‌تر آورد و گفت: «دو تا نامه نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا «علیه السلام» یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا !» برگه ها را گذاشت جلوی رویم، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها، درشت نوشته بود. از همان جا خواندم ؛ زبانم قفل شد: «تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی» انگار در این عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند: «هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جا به جا نمی کنه! خیلی ناز نازیه!» خندید و گفت: « من فکر کردم چه مسئله ی مهمی می‌خواین بگین، اینا که مهم نیست!» حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق برید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس می کردم: «شما بفرمایین، من بعد از شما میام!» ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم در آمده بود که چرا این قدر یک دندگی می‌کند. خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی‌شوم. دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم: «پام خواب رفته!» از سر لُغُزپرانی گفت: «فکر می کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!» دلش روشن بود که این ازدواج سر می‌گیرد. نزدیک در به من گفت: «رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین گفتم: برام پدری کنید، فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!» دل مرا برد، به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردم. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ. تازه باید بعد از ازدواج می‌رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود. زیاد می پرسید: «تو همه ی اینا رو می دونی و قبول می‌کنی؟!» کار تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد: «سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم!» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده ی زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش. حتی دفعه ی اول که او را دید گفت: « این چه قدر مظلومه!» باز یاد حرف بچه ها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ می زد: شبیه شهدا، مظلوم. یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز می دیدم، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد، به محمد حسین زنگ زد که: «می‌خواهم ببینمت!» قرار و مدار گذاشتند که برویم دنبالش. هنوز در خانه ی دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، سیر تا پیاز زندگی اش را گفت: از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت: «همه زندگیم همینه، گذاشتم جلوت. کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه، فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!» او هم کف دستش را نشان داد و گفت: «منم با شما رو راستم!» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیه ی موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر مادرم پسر خاله شد! موقع برگشت به پیشنهاد پدرم‌ رفتیم امامزاده جعفر «علیه السلام» یادم هست بعضی از حرف‌ها را که می‌زد، پدرم بر می گشت عقب ماشین را نگاه می‌کرد. از او می پرسید: «این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟» گفت: «بله» در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود. ⏪ ادامه دارد.. ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هشتم: مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم. پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت: «به نظرم بهتره چند جلسه ی دیگه با هم صحبت کنن!» کور از خدا چه می‌خواهد، دو چشم بینا! قارقار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید، چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمی‌توانم آن دست گل را چه طور با موتور این قدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. تا وارد اتاق شد پرسید: «دایی تون نظامیه!» گفتم: «از کجا می دونین؟» خندید که «از کفشش حدس زدم!» برایم جالب بود که حواسش به کفش‌های دم در هم بود. چندین مرتبه ذکر خیر پدر را کشید وسط برای این که صادقانه سیر تا پیاز زندگیش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید: «نظرتون چیه؟» گفتم: «همون که حضرت آقا می گن» بال در آورد قهقهه زد: «یعنی چهارده تا سکه!» از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله! می خواست دلیلم را بداند. گفتم: «مهریه خوشبختی نمی آره!» حدیث هم برایش خواندم: «بهترین زنان امت من زنی است که مهریه ی او از دیگران کمتر باشد!» این دفعه من منبر رفته بودم. دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود حس کردم زور می زند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلویم و گفت: «راستی سرم بره هیئتم ترک نمی شه!» ته دلم ذوق کردم نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه، چون دنبال این طور آدمی می گشتم. حس می‌کردم حرف دیگری هم دارد. انگار مزه مزه می کرد. گفت: «دنبال پایه می‌گشتم باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه!» بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد: «هر کس را که دوست داری باید برایش آرزوی شهادت کنی!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هشتم: مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش نهم: مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقا آیت‌اللهی که بیاید برای خواندن خطبه عقد. ایشان گفته بودند: «بروید امامزاده جعفر یزد.» خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند: یکی یزد، یکی تهران. مخالفت کرد گفت: «باید یکی را ساده بگیریم.» اصلا راضی نشد من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید. شب تا صبح خوابم نبرد دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم: «۵۰ درصد ازدواج تحقیقه، ۵۰ درصد توسل. نمی شه به تحقیق امید داشت، ولی می‌توان به توسل دل بست.» با این که به دلم نشسته بود ولی باز دلهره داشتم متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا (علیه السلام) همان که خیرم کرده بود برایش. چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می دیدم. در بین همهمه ی زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح: « ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی ده که محبت نچشیده» همه را سپردم به امام «علیه السلام». رفتم اتاقم با هدیه هایش ور رفتم:کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت: «نخوابیدی؟ برو یه سوره قرآن بخون!» ساعت ۶ و نیم صبح خاله ام آمد. با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می‌کردند. نشسته بودم و بِرّوبِر نگاهشان می کردم. با خودم گفتم: « یعنی همه اینا داره جدی می شه؟» خاله‌ام غرولندی کرد که: «کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش!» همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش پقی زدم زیر خنده. هیچ کس باور نمی کرد، این آدم تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: «شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما را پوشیده؟» در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش: یک بار برای مراسم عقد، یک بار هم برای عروسی. همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: «حالا چرا امامزاده؟» نداشتیم بین فک و فامیل کسی که این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه ی بخت. سفره عقد ساده ای انداختیم، وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم قسمت شد قرآن و جانماز هدیه ی حضرت آقا را بگذارم داخل سفره ی عقد. سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چند وقت بعد از دفتر ایشان زنگ زدند منزلمان که: « نویسنده این متن زنه یا مرد؟» مادرم گفت:« دخترم نوشته!» یکی دو هفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است. آقای آیت‌اللهی خطبه ی عقد مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیات. فامیل می‌گفتند: «ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم!» حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. گفت: «این جا جایی که دعا مستجاب می شه!» هر چه می خواستم بهش بفهمانم ول کن، این قدر روی این مطلب پا فشاری نکن، راه نمی‌داد. و هی می گفت: «تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم، مطمئنم که شهید می شم!» فامیل که از ابتدای امر کاملا گیج بودند. آن از ریخت و قیافه داماد، این هم از مکان خطبه عقد. آن ها آدمی با این ‌همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضی‌ها که فکر می‌کردند طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پول داری داشتم که همه دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سؤال شده بود. مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که «بله» گفته است. عده ای هم با مکان ازدواجمان کنار می‌آمدند، ولی می گفتد: مهریه ش را کجای دلمون بذاریم. «چهارده تا سکه هم شد مهریه؟!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش دهم: همیشه در فضای مراسم عقد، کف زدن و کِل کشیدن و این ها را دیده بودم. رفقای آقای محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. آنها هم بعد از روضه مسخره بازیشان سر جایش بود. شروع کردند به خواندن شعر «رفتند یاران چابک سواران...» چشمش برق می زد گفت: « تو همونی که دلم می خواست، کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد!» مدام زیر لب می گفت: «شُکر که جور شد. شکر که همونی که می خواستم شد، شکر که همه چی طبق میلم جلو می ره. شکر!» موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید، مگه تمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی، ولی باورم نمی شد تا این حد. امضاها مثل هم در نمی آمد. زیر زیرکی می خندید: «چرا دستت می لرزه؟ نگاه کن! همه امضاها کج و کوله شده!» بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه، قرار شد خودش بیاید دنبالم. دهان خانواده اش باز مانده بود که چه طور زیر بار رفته بیاید آتلیه. اصلا خوشش نمی آمد، وقتی دید من دوست دارم، کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آن جا قصه عوض شد. سه چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود. راحت نبودم. خانم عکاس برایش جالب بود یک آدم مذهبی با آن ظاهر، این قدر مسخره بازی در می‌آورد که در عکس‌ها بخندم. همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلند بلند می خواند: « دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم/ خیلی حسین زحمت ما را کشیده است!» کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. یاد روزهایی افتادم که با بچه‌ها می آمدیم این جا و او همیشه ی خدا این جا پلاس بود. بودنش بساط شوخی را فراهم می‌کرد که «این باز اومده سراغ ارث پدرش!» سفره ی خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد. حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضی ام کند به ازدواج. می گفت قبل از این که قضیه ی ازدواجمان مطرح شود، خیلی از دوستانم می آمدند درباره ی من از او مشورت می خواستند. حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند. غش غش می خندید که «اگر می گفتم دختر مناسبی نیست ، بعدا به خودم می گفتن پس چرا خودت گرفتیش؟ اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی!» حتی گفت: « اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود، دلم می خواست شما رو یه کتک مفصل بزنم!» آن کَل کَل های قبل از ازدواج، تبدیل شدن به شوخی و بذله گویی. آن شب، هر چه شهید گمنام در شهر بود، زیارت کردیم. فردای روز عقد رفتیم خانه ی خاله ی مادرش. آن جا هم سرِ ماجرا وصل می شد به شهادت. همسر شهید بود، شهید موحدین. روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم. محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت. با اعتماد به نفس، درس نخوانده رفت سر جلسه. قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که درس را در ده دقیقه برایش بگوید. جالب این که آن درس را قبول شد. قبل از امتحان زنگ زد که «دارم می آم ببینمت!» گفتم: « برو امتحان بده که خراب نشه!» خندید که: «اتفاقاً می آم که امتحانم خراب نشه!» آمد. گوشه ی حیاط ایستاد، چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. دوباره این جمله را تکرار کرد: «تو همونی که دلم خواست، کاش منم همونی بشم که تو دلت می خواد !» رفت که بعد از امتحان، زود برگردد. تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه خریده بودم: پیراهن، کمربند، ادکلن. نمی‌دانم چه قدر شد، ولی به خاطر دارم چون می‌خواستم خیلی مایه بگذارم، همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد. بعد از نهار با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق. شوکه شد. خندید: «تولد منه؟ تولد تو؟ اصلا کی به کیه؟» وقتی کادو را بهش دادم گفت: « چرا سه تا؟» خندیدم که «دوست داشتم!» نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد، به شوخی گفت: «اگر ساده ترم می خریدی، به جایی بر نمی‌خورد!» یک پیس از ادکلن را زد کف دستش. معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده: «لازم نکرده فرانسوی باشه. مهم اینه که خوشبو باشه!» برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد. آخر سر خندید که «بهتر نبود خشکه حساب می کردی می دادم هیئت؟» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش دهم: همیشه در فضای مراسم عقد، کف زدن و کِل کشیدن و این ها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش یازدهم: سر جلسه ی امتحان، بچه‌ها با چشم و ابرو به من تبریک می گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند با چه کسی ازدواج کرده ام. جیغی کشیدند شبیه همان جیغ خودم وقتی که خانم ابویی گفت: « محمدخانی آمده خواستگاریت!» گفتند: «ما را دست انداختی!» هر چه قسم و آیه خوردم، باورشان نشد. به من زنگ زد آمده بود نزدیک دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می‌گویم یا شوخی می کنم. نزدیک در دانشگاه گفتم: « ایناها! باور کردین؟ اون جا منتظرمه!» گفتند: «نه تا سوار موتورش نشی باور نمی کنیم!» وقتی نشستم پشت سرش، پرسید: «این همه لشکر کشی برای چیه؟» همین طور که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم گفتم: «اومدن ببینن واقعا تو شوهرمی یا نه!» البته آن موتور تریل معروفش را نداشت کلاً آن موتور وقف هیئت بود. عاشق موتورسواری بودم. ولی بلد نبودم چه طور باید با حجاب کامل بنشینم روی موتور. خانم های هیئت یادم دادند. راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم. چند بار با اصرار، دایی ام را مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور همین. با هم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمین که باور نمی‌کردی خانه دانشجویی باشد، بیشتر به حسینیه ا‌ی نقلی شبیه بود. ولی از حق نگذریم، خیلی کثیف بود آن قدر آن جا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت‌: « به خاطر تو این جا رو تمیز کرده م.» گوشه ی یکی از اتاق ها، یک عالمه جوراب تلنبار شده بود. معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است، فکر کنم اشتراکی می پوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس شهدا. از این کارش خوشم آمد. بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا و پایین کرد. خیلی از کارت ها را دیدیم پسندش نمی‌شد. نهایتاً رسید به جمله از حضرت آقا با دست خط خودشان. «بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست، صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می‌گویم.» «سید علی خامنه ای» دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی. انتخابمان برای مغازه دار جالب بود. گفت: «من به رهبر ارادت دارم، ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسیش چاپ کنه!» از طرفی هم پافشاری می‌کرد که نمی‌شود از متن های حاضر، یکی را انتخاب کنیم. محمدحسین در این کارها سر رشته داشت به طرف قبولاند که می‌شود در فتوشاپ این کارت را با این مشخصات، طراحی و چاپ کرد. قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود. بعضی‌ها می‌گفتند قشنگ است، بعضی ها هم خوششان نیامد. نمی‌دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه، ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل، عقدشان را داخل امامزاده برگزار کنند. از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود. می‌گفت: «این همه تیر و تخته به چه کارمون می آد؟» از هر دری سخن گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم. موقع خرید حلقه ، پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم باز باید میز مذاکره تشکیل می‌دادیم و آقا رو قانع می کردیم. بهش گفتم: « انگشتر عقیق باشه برای بعد، الآن باید حلقه بخریم!» حلقه را خرید، ولی اولین بار که رفتیم مشهد، انگشتر عقیقی را انتخاب کرد و دادیم همان جا برایش ساختند. کاری به رسم و رسوم نداشت. هر چه دلش می گفت همان راه را می رفت. از حرکات و سکنات خانواده اش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان محمد‌حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟ روزی موقع خرید جهیزیه خانم فروشنده به عکس صفحه ی گوشی ام اشاره کرد و پرسید: «این عکس کدام ‌شهیده؟» خندیدم که «هنوز شهید نشده، شوهرمه» کم کم با رفت و آمد و بگو بخند هایش، توجه همه را جلب کرد. آدم یخی نبود سریع با همه گرم می گرفت و سر رفاقت را باز می‌کرد. با مادربزرگ اُخت شد و برو بیا پیدا کرد. چند وقت یک بار یکی دو شب خانه اش می ماندیم. با آن خانه انس پیدا کرده بود، خانه ای قدیمی و سقف های ضربی. زیاد می رفت به گوسفندهایش سر می‌زد. طوری شده بود که خیلی از جوان‌های فامیل می‌آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج. بعضی هایشان می خندیدند که «زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی می گی!» دختر خاله ام می‌گفت: «الان داره خودش را رحیم پور ازغدی می بینه!» من هم مسخره اش می کردم: «ازغدی رو می شناسی؟ ایشون محمد حسین شونه!» خدایی قلمبه سلمبه حرف می زد، ولی آخر حرف‌هایش به این می رسید که «طرف به دلت نشسته یا نه؟» زیاد هم از ازدواج خودمان مثال می زد. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش دوازدهم: یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان. برای این که بتوانیم روزه بگیریم، عمره را یک ماهه به جا آوردیم. کاروان یک دست نبود پیر و جوان و زن و مرد. ما جزو جوانترهای جمع به حساب می آمدیم. با کارهایی که محمدحسین انجام می‌داد، باز مثل گاو پیشونی سفید دیده می شدیم. از بس برایم وسواس به خرج می داد. در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم. بلد نبود، به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سوال کردم. ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد. از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست. هر وقت می‌رفتیم عرب ها آن جا خوابیده یا نشسته بودند. زیاد روضه می خواند. گاهی وسط روضه ها شرطه های سعودی می‌آمدند و اعتراض می‌کردند. کتاب دستش نمی گرفت، از حفظ می خواند. هر وقت مأموران سعودی مزاحم می شدند، وسط روضه می‌گفت: « بر پدر همه تون لعنت!» چند بار هم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند. با وهابی ها کَل کَل می کرد خوشم می آمد این ها از رو بروند. از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال این ها بشو، تأثیری ندارد. دوتایی بار اولمان بود می‌رفتیم مکه. می دانستم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه بیفتد سه حاجت شرعی ما برآورده می‌شود. همان استاد تاریخ گفت: «قبل از دیدن خانه کعبه اول سجده کنید. بعد که تقاضای خودتان را از خدا خواستید سر از سجده بردارید» زودتر از من سرش را آورد بالا. به من گفت: «توی سجده باش! بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن، خرج امام حسین (علیه السلام) کن.» وقتی نگاهم به خانه ی کعبه افتاد گفت: «ببین خدا هم مشکی پوش حسینه!» خیلی منقلب شدم. حرف هایش آدم را به هم می ریخت. کل طواف را با زمزمه روضه انجام می‌داد، طوری که بقیه به هوای روضه هایش می سوختند. در سعیِ صفا و مروه دعاها که تمام می شد روضه می خواند، دعای جوشن کبیر می خواند یا مناجات حضرت امیر (علیه السلام) و من همراهی اش می‌کردم. بهش گفتم: «باید بگیم خوش به حال هاجر! اون قدر که رفتی و اومدی بالأخره آب برای اسماعیلت پیدا شد، کاش برای رباب هم آب پیدا می شد!» انگار آتشش زدم بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موقعی که برای غار حرا از کوه می رفتیم بالا خسته شدم، نیمه‌های راه بریده بودم و دم به دقیقه می‌نشستم. شروع کرد مسخره کردن که: «چه زود پیر شدی! تنبلی می کنی؟» بهش گفتم: «من با پای خودم می آم، هر وقتم بخوام می شینم. بمیرم برای اسرای کربلا، مردان نامحرم بهشون می خندیدن!» بد با دلش بازی کردم. نشست سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد. در طواف، دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می‌کرد تا بتوانم «حجر الاسود» را ببوسم. کمک دست بقیه هم بود خیلی‌ به زوار سالمند کمک می‌کرد. مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود. دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر. یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانم‌های داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار و گفت: «صدقه بذار کنار. این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثل پروانه دورت می چرخه!» از این نصیحت های مادرانه کرد خندید و گفت: «این که می گن خدا در و تخته رو به هم جفت می کنه نمونه ش شمایین!» دائم با دوربینش چیلیک چیلیک عکس می گرفت بهش اعتراض می‌کردم: «اومدی زیارت یا عکس بگیری؟» یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود: «یا زهرا» در مکه هدیه داد به شیعه ای یمنی. وقتی رفتیم مکه، گفت: «دیگه دوست ندارم بیام! باشه تا از دست سعودی‌ها آزاد بشه!» کلا نه تنها مکه یا جاهای دیگر، در خانه هم کاری می‌کرد که وصل شود به اهل بیت (علیه السلام) خاصه امام حسین (علیه السلام) یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی‌تفاوتی برسم و بعد بهش عشق و علاقه پیدا کنم، همین کارهایش بود. دیدم دیوانه وار هیئتی است. همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند، ولی این که چه قدر مایه بگذارند، مهم است. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش سیزدهم: اولین حقوقی که از سپاه گرفت ۲۵۰ هزار تومان بود. رفت با همه ی آن کتیبه خرید برای هیئت. از پرده فروشی، ریش ریش های پایین پرده را خرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد. پاتوقش پاساژ مهستان بود. روی شعر پیدا کردن برای امام حسین (علیه السلام) خیلی وقت می‌گذاشت شعارش این بود: «ترک محرمات، رعایت واجبات، توسل به اهل بیت». موقع توسل شعر و روضه می‌خواند. گاهی واگویه می کرد. اگر دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین (علیه السلام) صحبت می کرد. اگر کسی هم دور و برمان نشسته بود، با نجوا توسلش را جلو می برد. بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین (علیه السلام) به کار می‌برد. عاشق روضه های حاج منصور بود. ولی در سبک سینه زنی، بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش می‌آمد. نهم فروردین سال ۱۳۹۰ در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم. خانواده‌ها پول گذاشتن روی هم و خانه ای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردند. خیلی آن جا را دوست داشت. چند وقتی که آن جا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم، قبول کردم که واقعا موقعیتش بهتر است. هم محله ای مذهبی بود و هم ساکت و آرام. اکثر مسجدهای شهرک را پیاده می‌رفتیم، به خصوص مقبره الشهدا، کنار آن پنج شهید گمنام. پیاده‌روی و کوهنوردی را دوست داشتم. یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی. موقع برگشتن پام پیچ خورد، خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم دکتر گفت: « تاندون پا کمی کشیده شده نیازی نیست گچ بگیرین!» فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید. با این که وضع مالی اش چندان تعریفی نداشت، کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس انداز و این چیزها نبود، حتی بهش فکر نمی کرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده می‌کرد، رسید نمی‌گرفت. برایش عجیب بود که ملت می ایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند. می خواست خانه را عوض کند، ولی می گفت: «زیر بار قرض و وام نمی رم!» وقتی می دید پولش نمی‌رسد بی خیال می شد. محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق می گرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش برمی‌داشت و کارت را می‌داد به من. قبول نمی‌کردم، می‌گفت: «تو منی، من توام، فرقی نمی کنه!» البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم. از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می‌کرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد. اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی‌پولی به مشکل بر بخوریم. از وضعیت اقتصادی اش باخبر بودم، برای همین قید بعضی از تقاضاها را می‌زدم. برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و این ها مراسم رسمی نمی‌گرفتیم، اما بین خودمان شاد بودیم. سرمان می رفت. هیئتمان نمی رفت: «رایة العباس چیذر»، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم (علیه السّلام) غروب جمعه ها می رفتیم طرف خیابان پیروزی هیئت گودال قتلگاه. حتی تنظیم می کردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد، سالمان را تحویل کنیم، به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد، این سه تا هیئت را مقید بودیم. حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت. رد خور نداشت شب های جمعه نرویم شاه عبدالعظیم (علیه السلام). برنامه ثابت هفتگیمان بود. حاج منصور آن جا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل می خواند. نماز صبح را می خواندیم و می رفتیم کله پاچه می خوردیم به قول خودش: «بریم کَلَپچ بزنیم!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش سیزدهم: اولین حقوقی که از سپاه گرفت ۲۵۰ هزار تومان بود. رفت با ه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش چهاردهم: تا قبل از ازدواج، به کله پاچه لب نزده بودم. کل خانواده می نشستند و بَه بَه و چَه چَه می‌کردند، فایده ای نداشت. دیگ کله پاچه را که بار می گذاشتند عُق می زدم و از بویش حالم بد می شد. تا همه ظرف هایشان را نمی شستند، به حالت طبیعی برنمی گشتم. دو سه هفته می رفتم و فقط تماشایش می کردم. چنان با ولع با انگشتانش نان ترید آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته است. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم، مزه اش که رفت زیر زبانم، کله پاچه خور حرفه‌ای شدم. به هر کس که می گفتم کله پاچه خوردم خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده ام، باور نمی کرد. می گفتند: « تو؟ تو با این همه ادا و اطوار؟» قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم، همه چیز باید تمیز می بود. سرم می رفت دهن زده کسی را نمی‌خورم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمد حسین خیلی تغییر کردم. کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ. دهنی او را هم می خوردم. اگر سر دردی، مریضی یا هر مشکلی داشتیم معتقد بود برویم هیئت خوب می شویم. می‌گفت: «می‌شه توشه ی تموم عمر و تموم سالت رو در هئیت ببندی!» در محرم بعضی‌ها یک هیئت بروند می گویند بس است، ولی او از این هیئت بیرون می آمد، می رفت هیئت بعدی. یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول زد. داخل ماشین مداحی می‌گذاشت. با مداح همراهی می‌کرد و یک وقت هایی پشت فرمان سینه می‌زد. جزو آرزوهایش بود در خانه روضه ی هفتگی بگیریم، اما نمی‌شد. چون خانه‌مان کوچک بود و وسایلمان زیاد. می‌گفت: « دو برابر خونه تیر و تخته داریم!» فردای روز پاتختی، چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه. بیشتر از پنج، شش نفر نبودند. مراسم گرفت. یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند. زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند. این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم. چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم، رفت و از بیرون شام خرید. البته زیاد هیئت دو نفره داشتیم. برای هم سخنرانی می‌کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می‌خواندیم، بعد چای، نسکافه یا بستنی می خوردیم. می گفت: «این خوردنیا الان مال هیئته!» هر وقت چای می ریختم می آوردم می‌گفت: « بیا دو، سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!» زیارت عاشورا می خواندیم و تفسیر می کردیم. اصرار نداشتیم که جامعه ی کبیره را تا ته بخوانیم. یکی دو صفحه را با معنی می‌خواندیم، چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه می‌کرد و توضیح می‌داد. کلا آدم بخوری بود موقع رفتن به هیئت یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن آبمیوه، بستنی یا غذا، گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد. در مسیر رفت و برگشت دهانمان می جنبید. همیشه دنبال این بود برویم رستوران، غذای بیرون بهش می چسبید. من اصلا اهل خوردن نبودم، ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد. علاقه اش با بقیه ی خوراکی ها فرق داشت. چون قیمه ی امام حسین «علیه السلام» و هیئت را به یادش می‌انداخت کیف می کرد. هیئت که می رفتیم، اگر پذیرایی یا نذری می دادند به عنوان تبرک برایم می آورد. خودم قسمت خانم ها می گرفتم، ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از هیئت رایة العباس با لیوان چای، روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف می کرد، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می کردند. چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرانشان می گفتند‌: «حاج آقا یاد بگیر، از تو کوچک تره!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش پانزدهم: خیلی بدش می آمد از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می روند می‌گفت: «مگه این ها خونه و زندگی ندارن!» ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود. حتی می‌گفت: «دیگران باید این کارها رو یاد بگیرن!» اعتقادش این بود که «با خط کش اسلام کار کن.» پدرم می‌گفت: «این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود، ما می‌گفتیم شوهرش ادبش می کنه ولی شما که بدتر اون رو لوس کردی!» بدشانسی آورده بود با همه بخوری اش گیر زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود. خودش ماهر بود کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم. آبگوشت، مرغ و ماکارونی اش حرف نداشت، اما عدسی را از بس زمان دانشجویی پخته بود از خانم ها هم خوشمزه تر می پخت. املتش که شبیه املت نبود نمی دانم که چطور همه مواد را این طور مخلوط می‌کرد که همه چیز داخلش پیدا می‌شد. یادم نمی‌رود اولین باری که عدس پلو پختم، نمی‌دانستم آب عدس دیگر نباید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت و آب عدس هم اضافه کردم. شفته پلو شد. وقتی گذاشتم وسط سفره خندید گفت: « فقط شمع کم داره که به جای کیک تولد بخوریم!» اصلا قاشق فرو نمی رفت داخلش. آن را برد ریخت روی یک زمین که پرنده‌ها بخورند. دست به سوزنش هم خوب بود. اگر پارچه ای پاره می شد، دکمه کنده می شد یا نیاز به دوخت و دوز بود، سریع سوزن نخ می کرد می گفت: «کوچک که بودم مادرم معلم بود و می‌رفت مدرسه من بیشتر پیش مادربزرگم بودم!» خیاطی از آن دوران به یادگار داشت. یکی از تفریحات ثابتمان پیاده‌روی بود در طول راه تنقلات می‌خوردیم. بهشت زهرا رفتنمان هم نوعی پیاده‌روی محسوب می شد. پنج شنبه ها یا صبح جمعه غذای آماده برمی داشتیم و می‌رفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر می چرخیدیم. یک جا بند نمی شد از این شهید به آن شهید. از این قطعه با آن قطعه. اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام گفت: «برای این که این وصلت سر بگیره، نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشان شکسته، با هزینه خودم تعویض کنم!» یک روز هشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود. یک روز هم پنج تا. گفتم: «مگه از سنگ قبر ثوابی هم به شهید می رسه؟» گفت: «اگه سنگ قبر عزیز خودت بود، باز همین رو می گفتی؟» به شهید چمران انس و علاقه ی خاصی داشت به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت. اسم جهادی اش را هم گذاشته بود: «عمار عبدی.» عمار را از کلید واژه از « أین عمار» حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی‌ها می‌گفتند: «از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر القائم هستی.» ذوق می کرد تا این رو می‌شنید. الگویش در ریش گذاشتن شهید محسن دین شعاری بود. زمانی که جهاد مغنیه شهید شد، واقعا به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثیه ی خانه مان را مرتب می کردیم. می خواستم چیدمان را تغییر بدهم، کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و می گفت آقازاده ای که روی همه را کم کرد. تا چند وقت عکس رسول خلیلی روی ماشین و داخل اتاق داشت. همه شهدا را زنده فرض می کرد که «این‌ها حیات دارن ولی ما نمی بینیم!» تمام سنگ قبرهای شهدا را دست می کشید و می‌بوسید. بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پابرهنه می‌شد، ولی در بهشت‌زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش را در بیاورد. تاریخ تولد و شهادت شهدا را می خواند می زد توی سرش که: «ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم!» تازه وارد سپاه شده بود نُه ماه بعد از عروسی. برای دوره آموزشی پاسداری رفت اصفهان. پنجشنبه جمعه ها می آمد یزد. ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد. از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودند، صبح ها ساعت هشت می‌رفت تا دوی بعد از ظهر. می خوابیدم تا نزدیک ظهر، بعد هم تا ختم قرآن روزانه ام را می‌خواندم می‌رسید، استراحتی می کرد و می زدیم بیرون و افطاری را بیرون می خوردیم. خیلی وقت‌ها پیاده می رفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا، به مکان های تاریخی اصفهان هم سر می زدیم: سی و سه پل و پل خواجو. همان جا هم تکه کلامی افتاد سر زبانش: امام و شهدا، هر وقت می‌خواست بپیچاند می‌گفت: «امام و شهدا!» - کجا می روی؟ - امام و شهدا! - با کی می ری؟ - با امام و شهدا ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش پانزدهم: خیلی بدش می آمد از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش شانزدهم: کم‌کم روحیاتش دستم آمد. کتاب، زیاد می‌خواند، رمان‌های انقلاب، کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگینامه ی شهدا. کتاب های شهدا به روایت همسرانشان را خیلی دوست داشت. همیشه می‌گفت: «دوست دارم اگر شهید شدم کتاب زندگی ام را روایت فتح چاپ کنه!» حتی اسم برد در قالب کتاب‌های نیمه پنهان ماه باشد. می گفت در خاطراتت چه چیزهایی را بگو، چه چیزهایی را نگو. شعرهایش را نوشت و در پوشه ی جداگانه ای در رایانه ذخیره کرد و گفت: «اینا رو هم ته کتاب اضافه کن!» عادت نداشتیم هر کسی تنهایی بنشیند برای خودش کتاب بخواند، به قول خودش یا باید آن یکی را بازی می داد یا خودش هم بازی نمی‌کرد، بلند می خواند که بشنوم. در آشپزی، خودش را بازی می داد اما زیاد راهش نمی دادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند، چون ریخت و پاش می‌کرد و کارم دو برابر می‌شد بهش می گفتم: «کمک نکنی بهتره!» آدم منظمی نبود، راستش اصلاً این چیزها برایش مهم نبود. در قوطی زردچوبه و نمک را جابجا می گذاشت. ظرف و ظروف را طوری می چید که شتر با بارش آن جا گم می‌شد. روزه هم اگر می‌گرفتیم باید با هم نیت می‌کردیم. عادت داشت مناسبت‌ها روزه بگیرد، مثلا عرفه، رجب، شعبان. گاهی سحری درست می کردم، گاهی دیر شام می خوردیم به جای سحری. اگر به هر دلیلی یکی از ما نمی توانست روزه بگیرد، قرار بر این بود آن یکی، به روزه دار تعارف کند. جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند، این طوری ثوابش را می‌برد. برای خواندن نماز شب کاری به کار من نداشت، اصرار نمی کرد که با هم بخوانیم خیلی مقید نبود که هر شب بلند شود برای تهجد؛ نه، هر وقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمی داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا می‌کرد،گاهی فقط به یک سجده. کم پیش می آمد مفصل و با اعمال بخواند. می گفت: «آقای بهجت می فرمودند: اگر بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتن فقط یک سجده شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی، همونم خوبه!» خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم. از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او ازدواج کنم. در اردوها کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان ایستادند ما هم پشت سرشان. صوت و لحن خوبی داشت. بعد از ازدواج فرقی نمی‌کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر و مادرهایمان، گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند. مواقعی که نمازش را زود شروع می‌کرد، بلند بلند می گفتم: «واللهُ یُحِبُّ الصّابِرین» مقید بود به نماز اول وقت. در مسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم. زمان‌هایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین می‌گفت: «نگه داریم!» اغلب در قنوتش این آیه از قرآن را می‌خواند: «َربَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَ ذُرَّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ اِمَاماً» قرآن جیبی داشت و بعضی وقت ها که فرصتی پیش می‌آمد می خواند: مطب دکتر، در تاکسی. گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می‌خواند. با موبایل بازی هم می‌کرد. بعضی مرحله هایش را کمکش می‌کردم اگر من هم در مرحله ای می‌ماندم برایم رد می کرد. اهل سینما نبود ولی فیلم اخراجی ها را با هم رفتیم دیدیم. بعد از فیلم نشستیم به نقد و تحلیل. کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم، چه قدر خندیدیم! طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می‌کرد و سلیقه اش را می شناخت. از همان روزهای اول متوجه شد که جانم برای لواشک در می‌رود. هفته ای یک بار را حتماً گل می خرید، همه جوره می خرید گاهی یک شاخه ساده، گاهی دسته تزیین شده. یک بسته لواشک، پاستیل، قره قروت هم می گذاشت کنارش. اوایل چند دفعه بو بردم از سر چهار راه می خرد. بهش گفتم: «واقعاً برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟» از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و یکم: ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «مایع آمنی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست دوم: وقتی به هوش آمدم، محمدحسین را دیدم. حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می‌رفت، نا و نفسی برایش نمانده بود. آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه ی خون. سه نصف شب حرکت کرده بود، می‌گفت: «نمی دونم چه طور رسیدم این جا» وقتی دکتر برگه ی ترخیصم را امضا کرد، گفتم: «می خوام ببینمش!» باز اجازه ندادند. گفتند: «بچه‌ رو بردن اتاق عمل، شما برین خونه بعد بیاین ببینیدش!» محمد حسین و مادرم بچه‌ را دیده بودند. روز چهارم، پنجم رفتم بیمارستان دیدمش. هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت، طبیعیِ طبیعی. فقط کمی ریز بود، دو کیلو نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود. بخیه های روی شکمش را که دیدم، دلم برایش سوخت. هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی. دو بار ریه اش را عمل کردند، جواب نداد. نمی توانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد: این که هم نفس بکشد و هم شیر بخورد. پرسنل بیمارستان می گفتند: «تا ازش دل نکنی، این بچه نمی ره!» دوباره پیشنهادها و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم. با دستگاه زنده است. اگر دستگاه را جدا کنیم بچه می میره! رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم. هم به نفع خودتونه و هم به نفع بچه. اگر بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش! وقتی می‌شد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه می‌دادیم جدا کنند! ۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ولی نه من حال و روز خوبی داشتم، نه محمدحسین هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم. نامنظم می رفتیم و به بچه سر می زدیم. عجیب بود برایم. یکی دو بار تا رسیدیم به بخش مراقبت ویژه ی نوزادان، مسئول بخش گفت: «به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم!» ناگهان یکی از پرستارها گفت: «این بچه‌ آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه اش شروع می شه!» می‌گفت: «انگار بو می کشه که اومدین!» می‌خواست کارش را ول کند. روز به روز شکسته تر می شد. رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه ی پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (علیهاالسلام) مجلس گرفت. مهمان ها که رفتند خودش دوباره نشست به روضه خواندن: روضه حضرت علی اصغر (علیه السلام) روضه حضرت رباب (علیها السلام). خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم. همه ی طلا و سکه هایی که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند، یک جا دادیم برای عتبات. می‌گفتند: «نذر کنین اگر خوب شد، بدین!» قبول نکردیم. محمدحسین گذاشت کف دستشان که: «معامله که نیست!» در ساعات مشخصی به من می‌گفتند بروم و به بچه شیر بدهم. وقتی می رفتم، قطره ای شیر نداشتم. تا کمی شیر می‌آمد، زنگ می زدم که: «الان بیام بهش شیر بدم؟» می گفتند: «الان نه. اگه می خوای بده به بچه های دیگه!» محمدحسین اجازه نمی‌داد، خوشش نمی آمد از این کار. دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد، برگشت. مرخصش که کردند، همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است. پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش، در خانه تا نگاهش به او افتاد، یک دل نه، صد دل عاشق شد. مثل پروانه دورش می چرخید و قربان صدقه اش می رفت. اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد. دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد، هی سیاه می شد. حتی نمی‌توانست راحت گریه کند. تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت می‌گفت: «از عمد بچه‌ رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه!» سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه. حال روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیمش خانه، این قدر به هم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد و می گفت: «این بچه یک شب اومد خونه، همه رو وابسته و بیچاره ی خودش کرد و رفت!» محمد حسین باید می‌رفت. اوایل ماه رمضان بود گفتم: «تو برو، اگه خبری شد زنگ می زنیم!» سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد. شب دیوانه کننده ای بود بعد از پنجاه روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم. دور خانه راه می‌رفتم، گریه می کردم و روضه حضرت رباب (علیها السلام) را می‌خواندم. مادرم سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشد. عکس ها، سونو گرافی ها و هر چیزی که نشانه ای از بچه داشت گذاشت زیر تخت. با پدر و مادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری، سوم، هفتم، چهلم. خانواده اش گفتند: «بچه کوچک این مراسما رو نداره!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و سوم حرف، حرف خودش بود. پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند. محمد حسین روی حرفش، حرف نمی زد، خیلی با هم رفیق بودند. از من پرسید: «راضی هستی این مراسما رو نگیریم؟» چون دیدم خیلی حالش بد است رضایت دادم که بی خیال مراسم شود. گفت: «پس کسی حق ندارد بیاید خلد برین (قبرستانی در یزد) برای خاکسپاری. خودم همه کارهاش رو انجام می دم!» در غسالخانه دیدمش. بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده بود و کفن کرده بود. حاج آقا مهدوی نژاد و دو سه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان، درست و حسابی اجازه می‌دهد بچه را ببینم، آن هم تنها. بعد از غسل و کفن چند لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم. خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه ی حضرت علی اصغر (علیه السلام) با او وداع کردیم. با آن روضه که امام حسین (علیه السلام) مستأصل، قنداقه را بردند پشت خیمه. می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد. تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب! سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام را ببیند، بیشتر به او سخت می گذرد و همه را ریختم در خودم. بردیمش قطعه نونهالان. خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سرِ دست گرفته بود و خیلی بی‌تابی می‌کرد. شروع کرد به روضه خواندن. همه به حال او و روضه هایش می سوختند. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد. کسی جرأت نداشت بهش بگوید بیا بیرون. یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد. پدرش رفت و گفت: «دیگه بسه!» فایده نداشت. من هم رفتم بهش التماس کردم، صدقه سرِ روضه های امام حسین (علیه السلام) بود که زود به خود آمدیم. چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند. از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش آمد که باید سُرم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانه مان. می گفتند فقط خانم ها می توانند همراه باشند، درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند بیاید داخل. می‌گفت: «نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم!» هر روز صبح قبل از رفتن سر کار، یک لیوان شربت عسل درست می کرد، می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سوال بود که این آدم، در مأموریت‌هایش چه طور دوام می آورد، از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم، چون خانم ها و آقایان جدا بودند، همه اش پیام می‌داد یا تک زنگ می‌زد. جایی می نشست که بتواند من را ببیند. با ایما و اشاره می گفت کنار چه کسی بنشینم. با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام می گرفت. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و سوم حرف، حرف خودش بود. پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و چهارم: نمی‌دانستم چه نقشه ای در سرش دارد. کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی، یکی اصحاب و یاران اهل بیت (علیه السلام) را نبش قبر می‌کند و می‌خواهد حرم ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد. خوب که تنورش داغ شد، یک جمله گفت: «منم می خوام برم!» نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم: «خب برو!» فقط پرسیدم: «چند روز طول می کشه؟» گفت: «نهایت ۴۵ روز.» از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد آمده بودم. دور خانه راه افتاده بودم، مثل کمیته ی جستجوی مفقودین دنبال خوراکی می گشتم. هر چه دم دستم می‌رسید، در کوله اش جاسازی کردم. از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته؛ تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. پسته و نبات ها را لای لباس‌هایش پیچید و خندید. ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: «با هم اینا رو می خوریم!» یکی را مسخره کرد که: «مثل لودر هر چی بگذاری جلوش می بلعه» دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق می‌زد. با شوخی و خنده بهش گفتم: «طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به سوریه حسودیم می شه!» وقتی آمد لباس‌های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم بهش گفتم: «اون جا خیلی خوش می گذره یا این جا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق مرگی؟» انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: «ما بی خیال مرقد زینب نمی شویم روی تمام سینه زنانت حساب کن!» تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که کم کم باید باروبُنه اش را ببندد. همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند به فرودگاه. هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند حالتی شبیه کلاغ پر. بهش گفتم: «خب حالا تو هم! خیالت راحت، جا نمی مونی!» فقط یادم هست مرتب می پرسیدم: «کی برمی گردی؟ چند روز می شه؟ نری یادت بره این جا زنی هم داشتی ها!» دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز، اما جلوی همکارانش خجالت می کشیدم. خداحافظی کرد و رفت. دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم، نمی خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید. هنوز هیچ چیز نشده، دلم برایش تنگ شد. برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش، برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش. صدای زنگ موبایلم بلند شد. محمدحسین بود، به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: «دلم برات تنگ شده!» تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.حتی پای پرواز که: «الان سوار می شم و گوشی را خاموش می کنم!» می گفت: «می خوام تا لحظه ی آخر باهات حرف بزنم!» من هم دلم می خواست با او حرف بزنم. شده بودم مثل آن هایی که در دوران نامزدی، در حرف زدن سیری ندارند. می ترسیدم به این زودی‌ها صدایش را نشنوم. دلم نیامد گوشی را قطع کنم، گذاشتم خودش قطع کند. انگار دستی از داخل صفحه ی گوشی پلک هایم را محکم چسبیده بود، زل زده بودم به اسمش. شب اولی که نبود، دلم می خواست باشد و خروپف کند. نمی‌گذاشتم بخوابد، باید اول من خوابم می برد بعد او. حتی شب هایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت بر می‌گشت. تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه ی آپارتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو می شدم. صبح از دمشق زنگ زد. کد دار صحبت می کرد نمی فهمیدم منظورش از این حرفا چیست. خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد، چند دفعه قطع و وصل شد. بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند. بعضی وقت ها باید چند بار تماس می‌گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع می شد، دوباره باید زنگ می زد. روزهایی می شد که سه، چهار تا بیست دقیقه ای حرفمان طول بکشد. حرف‌هایمان را ضبط شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می‌شنیدیم، بهتر می‌شد احساساتمان را به هم نشان بدهیم. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و هفتم: نمی دانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر، ولی هر دفعه تأکید می کرد: «کسی از ارتباطمون بو نبره!» فقط مادرم خبر داشت. روزهایی را که نبود می شمردم، همه می دانستند دقیقاً حساب روزها و ساعت های نبودنش را دارم. یک دفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید: «چند روزه که رفته؟» گفتند: «بیست و پنج روز.» گفتم: «یک روز کم گفتین!» گفتند: «چطور مگه؟» گفتم: «ماه قبل ۳۱ روز بوده» اطرافیانم تعجب می کردند که: «تو چه طور می فهمی محمدحسین پشت دره؟» گفتم: «از در آسانسور!» در آن را ول می کرد، عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم به هم خوردنش. یک دفعه تصمیم گرفت مو بکارد. رفت دنبال درمانگاه خوب و مطمئن. هزینه همه جا تقریباً یک سطح بود. راستش قبل از ازدواج می گفتم: «با آدم کور و شل ازدواج می کنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمی دم!» دوستانم می‌گفتند: «اگر بعدها کچل شد چی؟» می گفتم: «اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رو نگاه کنی، متوجه می‌شی!» با دلی که از من برد کم مویی اش را ندیدم. سر این قصه همیشه یاد «غاده» همسر شهید چمران می افتم. باورم نمی شد، می خندیدم که این را بلوف زده، مگر می‌شود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟ جالب این‌ جا بود که یک ریالی هم پول نداشت. هزینه مو کاشتن، شش میلیون تومان می‌شد. بعد که شامپو و یک مشت خرت و پرت هایش را خرید، شد هفت میلیون تومان. گفتم: «از کجا می خوای این همه پول رو بیاری؟» گفت: «به مامانم می گم. پول را که گرفتم یا مو می کارم یا به یه زخمی می زنم!» گفت: «می رم مو می کارم بعد به همه می گم تو دوست داشتی!» گفتم: «توپ رو بنداز توی زمین من، ولی به شرط حق السکوت!» گفتم: «باید من رو در ثواب جبهه هایی که داری می ری، شریک کنی. سوریه، کاظمین و بیابان‌هایی که می رفتی برای آموزش!» خندید که: «همین؟ اینا که چه بخوای چه نخوای، همش مال تو هست!» وسط مأموریت هایش بود که مو کاشت. دکتر می گفت: «تازه سر سال تراکمش مشخص می شه و رشد خودش رو نشون می‌ده!» دو ماهی باید کلاه می‌گذاشت و کرم می زد می خواست سوریه باشد، که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود. وقتی لاغر می شد، مادرم ناراحت می‌شد، ولی خودش خیلی خوشحال بود. می گفت: «بهتر می‌توانیم تحرک داشته باشم و کارم را انجام بدم!» مادرم حرص می خورد. به زور دو، سه برابر به خوردش می‌داد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت: آبگوشت ماهیچه و آش گندم. اگر می‌گفت: «نمی تونم بخورم، مادرم از کوره در می رفت که «یعنی چی؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی!» همه ی عالم و آدم از عشق و علاقه اش به کله پاچه خبر داشتند، مادرم که جای خود. تا دوباره نوبت مأموریتش برسد، چند دفعه کله پاچه براش بار می‌گذاشت. پدرم می خندید که: «کاش این بنده ی خدا همیشه این جا بود تا ما هم به نوایی می رسیدیم!» پدرم بهش می گفت: «شما که هستی می گه، می خنده و غذا می خوره، ولی وای به روزی که نیستی! خیلی بد اخلاق می شه، به زمین و زمان گیر می ده. اگر من یا مادرش چیزی بگیم، سریع به گوشه‌ ی قبایش بر می خوره، ما رو کلافه می کنه ولی شما اگر از شب تا صبح بهش تیکه بندازی، جواب می ده و می خنده!» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و هفتم: نمی دانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر، ولی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۲۸: به پدرم حق می دادم. زور می زدم با هئیت رفتن، پیاده روی و زیارت، سرگرم شوم اما این ها موضعی تسکینم می داد، دل تنگی ام را از بین نمی برد. گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم می کردم. وقتی سوریه بود، هر چیزی را که می‌دیدم به یادش می افتادم، حتی اگه منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره، اگه غذایی بود که دوست نداشت، یا بر عکس خیلی دوست داشت. در مجلسی که می رفتم و او نبود، باز دلتنگی خودش را داشت. به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد در نبودش خیلی به او سخت می گذرد. در زمان مرخصی اش، می خواست جور نبودنش را بکشد. سفره می انداخت، غذا می آورد، جمع می کرد، ظرف می‌شست، نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می کرد. مهارت خاصی در این کار داشت و اتو کشی هیچ کس را قبول نداشت. همان دوران عقد یکی دو بار که دید گوشه ی دستم را سوزاندم، گفت: «اگر تو اتو نکنی بهتره!» مدتی که تهران بود، طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش. از بین دوستانش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودند و رفت و آمد داشتیم. می شد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند باز ما خانم ها با هم بودیم. راضی نمی شدم دوباره مادر شوم. می‌گفتم: «فکرشم نکن! عمرا اگه زیر بار بچه ‌و بارداری برم!» خیلی روضه خواند: «الان تکلیفه و آقا گفتن بچه بیارید!» می‌خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند، بهش گفتم: « اگه خیلی دلت بچه می خواد می تونی، دوباره ازدواج کنی!» کارد بهش می زدی، خونش در نمی آمد. می گفت: «چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟» نه اوضاع و احوال جسمی ام مناسب بود، نه از نظر روحی آمادگی اش را داشتم. سر امیر محمد پیر شدم. آدم می تواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کند چون خوب می‌شود، اما زخم زبان ها را نه. زخم زبان ها به این زودی‌ها التیام پیدا نمی‌کند. دیدم دست بردار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند. خیلی بالا پایین کردم، فهمیدم نمی‌تواند به این سادگی‌ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود. خیلی که پا پی شد، گفتم: «به شرطی که من را ببری کربلا» شاید خودش هم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند، اما آن قدر رفت و آمد که بالأخره روادید گرفت. مدتی با هم خوش بودیم. با هم نشستیم از مفاتیح، آداب زیارت کربلا در آوردیم. دفعه اولم بود می رفتم کربلا. خودش قبلا رفته بود. آن جا خوردن گوشت را مراعات می کرد و نمی خورد. بیشتر با ماست و سالاد و برنج خودش را سیر می کرد. تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم. برخلاف مکه نرفتیم بازار، وقت نداشتیم و حیفمان می‌آمد برای بازار وقت بگذاریم. می گفت: «حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید. اگه خواستین برین نجف!» از طرفی هم می‌گفت: «بیشتر این اجناس تهران هم پیدا می شه، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟» حتی مشهد هم که می رفتیم تنها چیزی که دوست داشت بخریم، انگشتر و عطر سید جواد بود. زرشک و زعفران هم می آمد تهران می‌خرید. همه همّ و غمش این بود تا جایی که بدنمان می‌کشد، در حرم بمانیم زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل. سیری نداشت. زمانی که اشکی نداشت راه می افتاد که برویم هتل. هتل هم می آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم. در کاروان، رفیقی پیدا کرد لنگه خودش، هم مداح بود هم پاسدار. مداحی و روضه کاروان را دو نفره انجام می‌دادند، ولی اهل این نبود که با کاروان و با جمع برود. می‌خواست دو نفری با هم باشیم. می گفت: «هر کی کربلا می ره از صحن امام رضا می ره» قسمت شد خادم حرم حضرت عباس (علیه السلام) فیش غذا به ما داد، خیلی خوشحال بودیم رفتیم مهمانسرای حضرت. ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ‌ زاده🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄