📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
#استوری🌺 #سالروز_شهادت🥀 #شهید_حسن_غفاری🥀 ╭━━⊰❀🌹❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╯
☆بسم رب الزهرا
🍃از همه #دلبری کردیم،جز #مهدی ...
دل مهدی را بردن، #هنر میخواهد که ما هنوز بی هنریم.🥺
.
🍃میدانی!
#بدبختی ما بی هنران از آن جا شروع شد که با ان همه گنج های پنهان در درونمان باز هم به #بیراهه کشیده شدیم.
از چه رو؟
با نشناختن #اهل_بیت ، با نشناختن #مولایمان ... 😔
.
🍃اما در این میان، هنرمندانی بودند که نه تنها به بیراهه نرفتند، بلکه با انتخاب هایشان عجیب دلبری کردند.❤
بلکه با انتخاب هایشان ما را به #تفکر وا داشتند .
انتخاب های انها، #تلنگری شد برای #تامل ما،
یکی مانند #او ..
.
🍃اویی که هیچ چیز در این دنیا #آرامَش نمی کرد، جز وصال حق و خشنودی او.
اویی که حتی اگر از انتخاب هایش هم بگذری، مقدمه صفحات زندگی اش، #نماز_اول_وقت بود و اگر چند خط پایین تر می آمدی، می رسیدی به #نیکی_به_والدین و در اخرختم میشد به همنشینی با #زیارت_عاشورا.🌹
.
🍃اما از او که بگذریم، می رسیم به همان خود بی هنرمان که در این روزهای #غریب که حالمان را عجیب گرفته، به فکر شناختن هم نیستیم، حال عمل کردنمان پیشکش...😓
♡اللهم_ عجل_ لولیک _الفرج♡
.
✍نویسنده : #مونا_زارع
.
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
.
📅تاریخ تولد : ۲۵ شهریور ۱۳۶۱
.
📅تاریخ شهادت : ۱ تیر ۱۳۹۴ .سوریه درعا
.🥀مزار شهید : قطعه ۲۶ بهشت زهرا
╭━━⊰❀🌹❀⊱━━╮
@shahidtoraji213
╰━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
🌿🌿🌿 📒 «قصه ی دلبری» « #قصه_ی_دلبری» داستان زندگی «شهید محمدحسین محمدخانی»، از شهدای مدافع حرم است
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 قصه ی دلبری»
#قسمت_اول
⏪ بخش یکم:
حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم جذب چه چیز این آدم شده اند. از طرف خانم ها چند تا خواستگار داشت مستقیم به او گفته بودند، آن هم وسط دانشگاه.
وقتی شنیدم گفتم:
«چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی!»
اصلا باورم نمی شد. عجیب تر اینکه بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند.
به نظرم هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد. برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تأکید کرد:
«وقتی زنگ زد، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده!»
برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم. باورم نمی شد این صدا صدای او باشد. بر خلاف ظاهر خشک و خشنش، با آرامش حرف می زد. تُن صدایش زنگ و موج خاصی داشت از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.
در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم:
«این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده»
به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما رو به دیوار نشست آن دفعه را خود خوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم.
به در گفتم تا دیوار بشنود، زور می زد تا جلوی خنده اش را بگیرد.
معراج شهدای دانشگاه که ارث پدرش بود، هر موقع می رفتیم با دوستانش آن جا می پلکید. زیر زیرکی می خندیدم و می گفتم بچه ها باز هم دار و دسته محمد خانی!
بعضی از بچه های بسیج با سبک کار و کردارش موافق بودند و بعضی مخالف. بین مخالف ها معروف بود به تندروی و متحجر بودن. اما همه از او حساب می بردند برای همین ازش بدم می آمد فکر می کردم از این آدم های خشکه مقدس از آن طرف بام افتاده است.
اما طرفدار زیاد داشت خیلی ها می گفتند مداحی می کنه، هیئتیه، می ره تفحص شهدا خیلی شبیه شهداست.
توی چشم من اصلا این طور نبود. با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن ها می خندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 قصه ی دلبری» #قسمت_اول ⏪ بخش یکم: حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم جذب چه چیز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒قصه ی دلبری
#دلبری
⏪بخش دوم:
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می شد دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم:
«دانشگاه به این بزرگی و این چندتا موکت!»
در جواب حرفم گفت:
«همینا هم بعیده پر بشه!»
وقتی دیدم توجهی نمی کند، رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد که:«بفرمایین!»
بدون مقدمه گفتم:
«این موکتا کمه!»
گفت: «قد همینشم نمیان»
بهش توپیدم: «ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!»
او هم با عصبانیت جواب داد: «این وقت روز، دانشجو از کجا می آد؟»
بعد رفت دنبال کارش.
همین که دعا شروع شد ، روی همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم؟
یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه. مقرر کرده بود برای جا به جایی وسایل بسیج حتما باید نامه نگاری شود . همه ی کارها با مقررات و هماهنگی او بود.
من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم. هر کاری که به نظرم درست بود انجام می دادم. جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه ها خشکش زد. چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهاش ور می رفت. مبهوت مانده بودیم.
با دلخوری پرسید:
«این این جا چه کار می کنه؟»
همه بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیر چشمی به همه نگاه کردم دیدم کسی نُطق نمی زند. سرم را بالا گرفتم و با جسارت گفتم:
«گوشه معراج داشت خاک می خورد آوردیم این جا برای کتابخونه!»
با عصبانیت گفت:
«من مسئول تدارکات را توبیخ کردم! اون وقت شما به این راحتی می گین کارش داشتین!»
حرف دلم را گذاشتم کف دستش:
«مقصر شمایین که باید همه کارا زیر نظر و با تایید شما انجام بشه! این که نشد کار!»
لبخندی نشست روی لبش و سرش را انداخت پایین با این یادآوری که «زودتر جلسه را شروع کنین» بحث را عوض کرد.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
🍃✼═══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒قصه ی دلبری #دلبری ⏪بخش دوم: کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می شد د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش سوم:
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه این که آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود.
خانم «ابویی» که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت:
«آقای محمد خانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!»
اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد.
قیافه ی جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد.
میگفتم:
ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم سر همین میدیدم که خب، آدم متأهل دنبال دردسر نمیگردد!
به خانم ابویی گفتم:
«بهش بگو این فکر رو از مغزش بریزه بیرون!» شاکی هم شدم که چه طور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد از من انکار و از او اصرار. سر در نمیآورم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان به مغزم کشیده می شد. ناغافل مسیرم را کج می کردم ولی این سوهان مغز تمامی نداشت هر جا می رفتم جلوی چشمم بود. معراج شهدا، دانشکده، دانشگاه، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری.
گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم گفتند:
«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کار!»
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند.
گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت و یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچهها با ماشین های مختلف میرفتند بین این همه آدم از من پرسید:
«با چی و کی بر می گردید؟»
یک بار گفتم:
«به شما ربطی نداره که من با کی می رم!»
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم. گفتم:
«این جا شهرستانه. شما این جا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!»
گاهی هم که پدرم منتظرم بود تا جلوی در دانشگاه میآمد که مطمئن شود.
در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوی سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه.
به عجز و التماس که «سینی رو بدید به من که سنگینه» گفتم:
«ممنون من خودم میبرم!» و رفتم.
از پشت سرم گفت:
«مگه من فرمانده نیستم؟ دارم می گم بدین به من!»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم:
«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»
گاهی هم چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید، ولی انگار نه انگار. چند دفعه کارهایی که می خواست برای بسیج انجام دهم نصفه و نیمه رها کردم و بعد با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجه ی عکس میداد. نقشه سر هم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامهها و دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد.
دلم لک می زند برای برنامههای «بوی بهشت». راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و بیشتر بچهها آن روز را روزه می گرفتند بعد از نماز هم کنار شمسه معراج، افطار می کردیم. پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد تا آش نذری بدهد. قید یکی دو تا از اردوها را هم زدم.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش چهارم:
یک کلام ، بودنش ترسناک به نظر میرسید. حس میکردم مرغش یک پا دارد.
می گفتم: «جهان بینیش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین»
در اردوهایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود، حداقل سه نفری. اصرار داشت: « جمعی و فقط با برنامههای کاروان همراه باشد!» ما از برنامههای کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دو نفر دوست دارند با هم بروند. در آن مواقع، باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم. چند بار در این در رفتن ها مچمان را گرفت. بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطه ی ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.
یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفتند فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیر آبی می رفتیم ، می دیدیم بَه! آقا خودش آن جاست؛ نمونه اش حسینیه ی گردان تخریب دوکوهه.
شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه السلام) قرار است بروند حسینیه ی گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم یک پا ایستاد که «نه، چون دیر اومدیم و بچه ها خسته ن بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!» و اجازه نداد و گفت:
«همه برن بخوابن! هر کی خسته نیست، می تونه بره داخل حسینیه حاج همت!» باز هم حکمرانی!
به عادت همیشگی گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه السلام) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آن جاست!
داخل اتوبوس با روحانی کاروان جلو می نشستند و با حالتی دیکتاتورگونه تعیین میکرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آنها بنشینند. صندلی بقیه عوض میشد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلی ام را خالی می کنم. کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون. نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه؛ اصلا برایم مهم نبود که بفهمد. فقط می خواستم دلم خنک شود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب.
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد وقتی روحانی کاروان می گفت: «باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون» من با آن شال باندها را میبستم. با این ترفندها ادب نمیشد و جای مرا عوض نمیکرد.
در سفر مشهد ساعت یازده شب با دوستم برگشتم حسینیه. خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه میکرد گفت:
« چرا به برنامه نرسیدین؟» عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:
«هیئت گرفتین برای من یا امام حسین؟ اومدم زیارت امام رضا نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام به شما ربطی داره؟»
دقِ دلی ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: «شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن بچه پیش دبستانی نیستن که!» گفت:
« گروه سه چهار نفری بشید و بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون. بعد با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین!» می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایون را بگذارد پشت سرمان.
مسخره اش کردم که « از این جا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم!» کلی کَل کَل کردیم. متقاعد نشد خیلی خاطرمان را خواست و گفت: برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم.
به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سر شاخ می شود و دست از سرم بر نمی دارد؛ چه طور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدسِ از آن طرف بام افتاده. آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت:
«خانما بیان نمازخونه!» دیدیم حاج آقا را خوابآلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش چهارم: یک کلام ، بودنش ترسناک به نظر میرسید. حس میکردم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش پنجم:
رفتارش را قبول نداشتم. فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد. نمی توانستم با کلمات قلمبه سلمبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاً کار من نبود. دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند.
در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:
«من دیگه از امروز به بعد مسئول روابط عمومی نیستم خداحافظ!»
فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم. شاید هم دعوایی مفصل. بر عکس؛ در حالی که پشت میز نشسته بود، آرام و باطمأنینه، گونه پر ریشش را گذاشت توی مشتش و گفت:
«یک نفر را به جای خودتون مشخص کنید و برید!»
نگذاشتم به شب بکشد، یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم.
حس کسی را داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود ، چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود «آزاد شدم!» صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود.
زهی خیال باطل! تازه اولش بود. هر روز به نحوی پیغام می فرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سر بالا میدادم. در داخل دانشگاه جلویم سبز شد و بدون مقدمه پرسید:
«چرا هر کی رو می فرستم جلو جوابتون منفیه؟»
بدون مکث گفتم:
«ما به درد هم نمی خوریم!»
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد:
«ولی من فکر می کنم خیلی هم می خوریم!» جوابم رو کوبیدم توی صورتش:
«آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!»
خنده پیروزمندانه ای سر داد، انگار به خواستهاش رسیده بود:
«یعنی این مسئله حل بشه مشکل شمام حل می شه؟»
جوابی نداشتم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود طوری گفت که بشنوم:
«ببینید حالا این قدر دست دست می کنید، ولی می آد زمانی که حسرت این روزها را بخورید!»
زیر لب با خودم گفتم:
«چه اعتماد به نفس کاذبی»
اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید:
«حسرت این روزها!»
مدتی پیدایش نبود، نه در برنامههای بسیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال در می آوردم از دستش راحت شده بودم کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست. تا این که کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت:
«معلوم نیست محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه!»
نمی دونم چرا یک دفعه نظرم عوض شد دیگر به چشم یک بسیجی افراطی نگاهش نمی کردم حس غریبی آمده بود سراغم. نمی دونستم چرا این طور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده!
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ابویی گفت:
« دو، سه ساله این بنده خدا را معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بزار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!»
گفتم:
«بیاد ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه!»
شب میلاد حضرت زینب (سلام الله علیها) مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمیدانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش.
به دلم نشسته بود با همان ریش بلند و تیپ ساده ی همیشگی اش آمد. از حیاط که وارد خانه شد با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید:
«مرجان، این پسره چه قدر شبیه شهداست!»
با خنده گفتم:
«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام!»
خانوادهاش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره می کردند که «این دوتا برن حرفهاشون را بزنن!»
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت:
«چقدر آینه! از بس خودتون را می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش ششم:
از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی میکردم... می لرزیدم. خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می کرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام. اتاق را گز می کرد، انگار روی مغزم رژه می رفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید چه در ذهنش می چرخید نمیدانم!
نشست رو به رویم خندید و گفت:
«دیدید آخر به دلتون نشستم!»
زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد:
«رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:
«این جا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!»
نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام «علیه السلام» بود و دل من.
از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود:
«راست کارم نبودن، گیرو گور داشتن!» گفتم:
«از کجا معلوم من به درد تون بخورم؟»
خندید و گفت:
« توی این سالها شما رو خوب شناختم!»
یکی از چیزهایی که نظرش را جلب کرده بود، کتابهایی بوده که دیده و شنیده بود میخوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
میگفت:
«خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین بلکه خوردین!»
فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. می گفت:
«وقتی این کتابا رو می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن، واقع زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!»
من هم وقتی آنها را میخواندم، به همین رسیده بودم که اگه الان سختی میکشند ولی حلاوتی که آن ها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند. این جمله را هم ضمیمه اش کرد که:
«اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم، مثل وهب!» می خواستم کم نیاورم گفتم:
«خب منم میام!»
منبر کاملی رفت. مثل آخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش. از خواستگاری هایش گفت؛ این که کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود.
گفتم:
«من نیازی نمیبینم اینها را بشنوم!»
گفت:
«اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!»
گفت:
« از وقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!»
می خندید که:
«چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمی آد این شکلی می رفتم اگر کسی هم پیدا میشد که خوشش می اومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!»
از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت:
«حرفتون که تموم شد کارتون دارم!»
از بس دلشوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت.
یک ریز حرف می زد و لابه لاش میوه پوست میکند و میخورد گاهی با خنده به من تعارف می کرد:
« خونه خودتونه، بفرمایین!»
زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود و بعضی هم خنده دار.
او که انگار از اول بله را شنیده ، شروع کرد از آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود سپاه، فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر کرده بود ؛ طلبگی یا معلمی. هنوز دانشجو بود. خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.
پر رو پر رو گفت:
«اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین، امیرعباس، زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختند روی سرم. کسی نبود بهش بگوید:
«هنوز نه به باره نه به داره!»
یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم هر چه بیرون می آورد ، تمامی نداشت.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ششم: از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی میکردم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش هفتم:
با همان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت های دیگر که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد. صدایش را پایینتر آورد و گفت:
«دو تا نامه نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا «علیه السلام» یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا !» برگه ها را گذاشت جلوی رویم، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها، درشت نوشته بود. از همان جا خواندم ؛ زبانم قفل شد:
«تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی»
انگار در این عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:
«هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جا به جا نمی کنه! خیلی ناز نازیه!» خندید و گفت:
« من فکر کردم چه مسئله ی مهمی میخواین بگین، اینا که مهم نیست!»
حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق برید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس می کردم:
«شما بفرمایین، من بعد از شما میام!» ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم در آمده بود که چرا این قدر یک دندگی میکند. خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم. دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم:
«پام خواب رفته!» از سر لُغُزپرانی گفت:
«فکر می کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!»
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد. نزدیک در به من گفت:
«رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین گفتم: برام پدری کنید، فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!»
دل مرا برد، به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردم. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ. تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود. زیاد می پرسید:
«تو همه ی اینا رو می دونی و قبول میکنی؟!»
کار تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:
«سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم!»
شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده ی زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش. حتی دفعه ی اول که او را دید گفت:
« این چه قدر مظلومه!»
باز یاد حرف بچه ها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ می زد:
شبیه شهدا، مظلوم.
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز می دیدم، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد، به محمد حسین زنگ زد که:
«میخواهم ببینمت!»
قرار و مدار گذاشتند که برویم دنبالش. هنوز در خانه ی دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، سیر تا پیاز زندگی اش را گفت:
از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت:
«همه زندگیم همینه، گذاشتم جلوت. کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه، فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!»
او هم کف دستش را نشان داد و گفت:
«منم با شما رو راستم!»
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیه ی موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر مادرم پسر خاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر «علیه السلام» یادم هست بعضی از حرفها را که میزد، پدرم بر می گشت عقب ماشین را نگاه میکرد. از او می پرسید:
«این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟»
گفت:
«بله»
در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود.
⏪ ادامه دارد..
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش هشتم:
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم. پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت:
«به نظرم بهتره چند جلسه ی دیگه با هم صحبت کنن!»
کور از خدا چه میخواهد، دو چشم بینا!
قارقار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید، چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمیتوانم آن دست گل را چه طور با موتور این قدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند.
تا وارد اتاق شد پرسید:
«دایی تون نظامیه!»
گفتم: «از کجا می دونین؟»
خندید که «از کفشش حدس زدم!»
برایم جالب بود که حواسش به کفشهای دم در هم بود. چندین مرتبه ذکر خیر پدر را کشید وسط برای این که صادقانه سیر تا پیاز زندگیش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید:
«نظرتون چیه؟»
گفتم: «همون که حضرت آقا می گن»
بال در آورد قهقهه زد:
«یعنی چهارده تا سکه!»
از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله!
می خواست دلیلم را بداند.
گفتم: «مهریه خوشبختی نمی آره!»
حدیث هم برایش خواندم:
«بهترین زنان امت من زنی است که مهریه ی او از دیگران کمتر باشد!»
این دفعه من منبر رفته بودم.
دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود حس کردم زور می زند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم
گرفت جلویم و گفت:
«راستی سرم بره هیئتم ترک نمی شه!»
ته دلم ذوق کردم نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه، چون دنبال این طور آدمی می گشتم.
حس میکردم حرف دیگری هم دارد. انگار مزه مزه می کرد. گفت:
«دنبال پایه میگشتم باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه!»
بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد:
«هر کس را که دوست داری باید برایش آرزوی شهادت کنی!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #دلبری 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش هشتم: مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش نهم:
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقا آیتاللهی که بیاید برای خواندن خطبه عقد. ایشان گفته بودند:
«بروید امامزاده جعفر یزد.»
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند: یکی یزد، یکی تهران. مخالفت کرد گفت:
«باید یکی را ساده بگیریم.»
اصلا راضی نشد من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید.
شب تا صبح خوابم نبرد دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم:
«۵۰ درصد ازدواج تحقیقه، ۵۰ درصد توسل. نمی شه به تحقیق امید داشت، ولی میتوان به توسل دل بست.»
با این که به دلم نشسته بود ولی باز دلهره داشتم متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا (علیه السلام) همان که خیرم کرده بود برایش. چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می دیدم. در بین همهمه ی زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح:
« ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا/
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده»
همه را سپردم به امام «علیه السلام».
رفتم اتاقم با هدیه هایش ور رفتم:کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت:
«نخوابیدی؟ برو یه سوره قرآن بخون!»
ساعت ۶ و نیم صبح خاله ام آمد. با مادرم وسایل سفره عقد را جمع میکردند. نشسته بودم و بِرّوبِر نگاهشان می کردم. با خودم گفتم:
« یعنی همه اینا داره جدی می شه؟» خالهام غرولندی کرد که:
«کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش!»
همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم.
وقتی با کت و شلوار دیدمش پقی زدم زیر خنده. هیچ کس باور نمی کرد، این آدم تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم:
«شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما را پوشیده؟»
در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش: یک بار برای مراسم عقد، یک بار هم برای عروسی.
همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند:
«حالا چرا امامزاده؟»
نداشتیم بین فک و فامیل کسی که این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه ی بخت.
سفره عقد ساده ای انداختیم، وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم قسمت شد قرآن و جانماز هدیه ی حضرت آقا را بگذارم داخل سفره ی عقد.
سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چند وقت بعد از دفتر ایشان زنگ زدند منزلمان که:
« نویسنده این متن زنه یا مرد؟»
مادرم گفت:« دخترم نوشته!»
یکی دو هفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است.
آقای آیتاللهی خطبه ی عقد مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیات. فامیل میگفتند:
«ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم!»
حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. گفت:
«این جا جایی که دعا مستجاب می شه!»
هر چه می خواستم بهش بفهمانم ول کن، این قدر روی این مطلب پا فشاری نکن، راه نمیداد. و هی می گفت:
«تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم، مطمئنم که شهید می شم!»
فامیل که از ابتدای امر کاملا گیج بودند. آن از ریخت و قیافه داماد، این هم از مکان خطبه عقد. آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضیها که فکر میکردند طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پول داری داشتم که همه دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سؤال شده بود. مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که «بله» گفته است. عده ای هم با مکان ازدواجمان کنار میآمدند، ولی می گفتد: مهریه ش را کجای دلمون بذاریم. «چهارده تا سکه هم شد مهریه؟!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش دهم:
همیشه در فضای مراسم عقد، کف زدن و کِل کشیدن و این ها را دیده بودم. رفقای آقای محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. آنها هم بعد از روضه مسخره بازیشان سر جایش بود.
شروع کردند به خواندن شعر «رفتند یاران چابک سواران...»
چشمش برق می زد گفت:
« تو همونی که دلم می خواست، کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد!» مدام زیر لب می گفت:
«شُکر که جور شد. شکر که همونی که می خواستم شد، شکر که همه چی طبق میلم جلو می ره. شکر!»
موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید، مگه تمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی، ولی باورم نمی شد تا این حد. امضاها مثل هم در نمی آمد. زیر زیرکی می خندید:
«چرا دستت می لرزه؟ نگاه کن! همه امضاها کج و کوله شده!»
بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه، قرار شد خودش بیاید دنبالم. دهان خانواده اش باز مانده بود که چه طور زیر بار رفته بیاید آتلیه. اصلا خوشش نمی آمد، وقتی دید من دوست دارم، کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آن جا قصه عوض شد. سه چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود. راحت نبودم. خانم عکاس برایش جالب بود یک آدم مذهبی با آن ظاهر، این قدر مسخره بازی در میآورد که در عکسها بخندم.
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلند بلند می خواند:
« دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم/
خیلی حسین زحمت ما را کشیده است!»
کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. یاد روزهایی افتادم که با بچهها می آمدیم این جا و او همیشه ی خدا این جا پلاس بود. بودنش بساط شوخی را فراهم میکرد که «این باز اومده سراغ ارث پدرش!»
سفره ی خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد. حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضی ام کند به ازدواج. می گفت قبل از این که قضیه ی ازدواجمان مطرح شود، خیلی از دوستانم می آمدند درباره ی من از او مشورت می خواستند. حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند. غش غش می خندید که
«اگر می گفتم دختر مناسبی نیست ، بعدا به خودم می گفتن پس چرا خودت گرفتیش؟ اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی!» حتی گفت:
« اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود، دلم می خواست شما رو یه کتک مفصل بزنم!»
آن کَل کَل های قبل از ازدواج، تبدیل شدن به شوخی و بذله گویی. آن شب، هر چه شهید گمنام در شهر بود، زیارت کردیم.
فردای روز عقد رفتیم خانه ی خاله ی مادرش. آن جا هم سرِ ماجرا وصل می شد به شهادت. همسر شهید بود، شهید موحدین.
روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم. محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت. با اعتماد به نفس، درس نخوانده رفت سر جلسه. قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که درس را در ده دقیقه برایش بگوید. جالب این که آن درس را قبول شد. قبل از امتحان زنگ زد که
«دارم می آم ببینمت!»
گفتم:
« برو امتحان بده که خراب نشه!»
خندید که:
«اتفاقاً می آم که امتحانم خراب نشه!»
آمد. گوشه ی حیاط ایستاد، چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. دوباره این جمله را تکرار کرد:
«تو همونی که دلم خواست، کاش منم همونی بشم که تو دلت می خواد !»
رفت که بعد از امتحان، زود برگردد.
تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه خریده بودم: پیراهن، کمربند، ادکلن. نمیدانم چه قدر شد، ولی به خاطر دارم چون میخواستم خیلی مایه بگذارم، همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد. بعد از نهار با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق. شوکه شد. خندید:
«تولد منه؟ تولد تو؟ اصلا کی به کیه؟»
وقتی کادو را بهش دادم گفت:
« چرا سه تا؟»
خندیدم که «دوست داشتم!»
نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد، به شوخی گفت:
«اگر ساده ترم می خریدی، به جایی بر نمیخورد!»
یک پیس از ادکلن را زد کف دستش. معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده:
«لازم نکرده فرانسوی باشه. مهم اینه که خوشبو باشه!»
برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد. آخر سر خندید که
«بهتر نبود خشکه حساب می کردی می دادم هیئت؟»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄