#یازهرا
#عطش
#نوار_مصاحبه_خاطرات_شهید_و_دوستان
به آقای ترکان گفتم: بیا جلو!با خوشحالی سرش را بالا آورد گردنش را کشیده و دهانش را باز کرده بود.یک ،دو،سه ...فقط پنج قطره!دهانش هنوز باز بود.اشک در چشمانم حلقمه زده بود. با خجالت گفتم حاجی تموم شد. با همان حال مجروحیت گفت:یعنی چی!مگه آب نیاوردی!توروخدا یکم آب بده دیگه چیزی نمی خوام!من هم که عصبانی شده بودم گفتم:حاجی مگه یادت رفته کربلا چی شد!اینجا هم کربلاست!
بعد مکثی کردم و با صدای بغض آلود گفتم:ببین حاجی!همه این مجروح ها تشنه اند همه ما تشنه ایم.نیروی کمکی نیومد .دشمن هم شدید داره اتیش می ریزه آقای ترکان دیگه چیزی نگفت. ساکت و آروم خوابید.یا شاید هم از هوش رفت.بعد با ناراحتی گفتم:حاجی به یاد آقا باش
#ادامه_دارد...
@shahidtoraji213