#یازهرا
#خاطرات_شهید_تورجی_زاده
#عطش
#نوار_مصاحبه_شهید_و_خاطرات_دوستان
با دیدن مجروحین و صحبت های آن ها یکدفعه اشک از چشمانم جاری شد.دست خودم نبود.یاد کربلا افتادم
یاد بچه هایی که منتظر عمو بودند.آن هایی که به هم دلداری می دادند.می گفتند: عمو رفته برای ما آب بیاره.
شب از نیمه گذشت.کنار یکی از سنگرها خوابم برد.دقایقی بعد از خواب پریدم.لنگ لنگان راه میرفتم.زخم پایم را دیگر فراموش کرده بودم.آنقدر شهید و مجروح جابه جا کرده بودم که سرتا پایم خونی بود.سکوت عجیبی در منطقه بود.
زیر نور ماه چیزی حرکت میکرد.با دقت نگاه کردم !گروهی سمت ما می آمدند.
یکدفعه یکی از بچه ها داد زد.گردان جدید اومد .آب اومد!
بلافاصله صدای ناله مجروحان بلند شد.همه جان تازه گرفته بودند.همه می گفتند:آب! آب
#پایان_قسمت_عطش
@shahidtoraji213