حاجمنصور_ارضی_آمده_ذیالحجه_و_افتادهام_یاد_منا.mp3
5.51M
🔊 #صوتی
📌 سبک #روضه
📝 آمده ذیالحجه و افتادهام یاد منا
👤 حاجمنصور #ارضی
▪️ویژه شهادت #امام_باقر
☑️ شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
امام باقر(علیه السلام):
_پشت سر برادران (دينى) خود دعا كن، كه اين كار روزى را به طرف تو سرازير مى كند.
بحار، ج76
#شهادت🖤
@shahid1384torji
💚⃟✨
اگر معجونی برای اصلاح نفوس،
بهتر از نمازهای پنجگانه بود،
خدا آن را میفرستاد...
+ آیةالله قاضی فرمودن!
┄┅┅┅❁✿❁┅┅┅┄
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
4_6023701412280535466.mp3
2.85M
•°🌱
شور | من تو رو دارم هیچی نمی خوام
رزق شبانه
◾️#محمد_حسین_پویانفر
🔹#شهادت_امام_محمد_باقر_(ع)
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
دلِ من در هوسِ روی تو ای مونسِ جان ؛ خاک راهی ست که در دستِ نسیم افتادست...!@shahid1384torji
••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_هفتم 🌾
دوهفته ای گذشته بود ازاولین دیدارمون
چت📱 ،تماس صوتی📞،تماس تصویری🤳 همچنان پابرجابود.
دیگه به عنوان یک دخترمذهبی خیلی ازخط قرمزهامو ردکرده بودم.
نمازم،قرآنم،خیلی اعتقاداتم برام بی اهمیت شده بود.😖
کارای شخصیم هم حسابی عقب افتاده بود
خونوادم شاکی بودن که چقدرگوشی دستت میگیری بسه دیگه❌
ولی سبحان شده بودهمه دنیاوزندگی من
صبح وشبم، شام ونهارم، عبادت واستراحتم😴📿😓
همه شده بودن سبحان
چندباری سوتی داده بودم وبه جای بردن اسم برادرم اسم اونامیگفتم😧
درکنار همه این مسائل میترسیدم خونوادم بفهمن.😱 اگه پدرم،مادرم،برادرم متوجه میشدن دیگه خیلی ناراحت میشدن😖
هزارتاقفل ورمزبودکه گذاشته بودم روگوشیم که کسی نتونه واردبشه🔒
سبحان ذهنموخیلی درگیرکرده بود ولی چیزی که بدتربود،نخوردن شرایط من وسبحان بود
اختلاف سنی خیلی کم مون،نداشتن شغل،اختلاف بعضی عقاید مهم بین من وسبحان وحتی خونواده هامون، مخالفت خونوادش بااصل ازدواجش تواین سن و.....
منم تواون مدت خواستگارای مختلفی داشتم که به خاطرعلاقه ام به سبحان همه شونوبه دلایل مختلف ردمیکردم.😖
چه موردهایی که میشد بیشتربهشون فکرکنم امابه خاطراین رابطه وبدون ذره ای فکرردمیکردم.😔
همه این ذهن مشغولی هاموجب این شدکه به سبحان بگم یک هفته نه زنگ بزنیم📱 بهم نه پیام📧 نه هیچی.یک هفته رهای رها باشیم
درست فکرکنیم به جوانب کاروهمه چیز رودرنظر بگیریم. اگه بعدیک هفته بازم نظرمون مثبت بود✅ ادامه میدیم.
یک هفته اندازه یک سال برام گذشت
تواون یک هفته حتی بعضیایه بوهایی هم برده بودن
درطی اون یک هفته هروقت اومدم به مسائل اشتباه وسخت رابطه فکرکنم،عشق موهوم سبحان جلوی همه چیز رومیگرفت.⛔
بعدیک هفته دیگه نتونستم دووم بیارم.بهش پیام دادم
*سلام میخوام ببینمت
_سلام اگه قراره جوابت منفی باشه همینجابگو.نمیخوام تو روم جواب ردبشنوم
*میخوام ببینمت حضوری فقط همین وتمام
دوباره همون مکان قبلی قرارگذاشتیم
من زودتررسیدم
بعدچنددقیقه رسید🚶🏻
🔘ادامه دارد...
◼️شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
••📚🔗
[ #داستان]
#قسمت_هفتم 🌾
دوهفته ای گذشته بود ازاولین دیدارمون
چت📱 ،تماس صوتی📞،تماس تصویری🤳 همچنان پابرجابود.
دیگه به عنوان یک دخترمذهبی خیلی ازخط قرمزهامو ردکرده بودم.
نمازم،قرآنم،خیلی اعتقاداتم برام بی اهمیت شده بود.😖
کارای شخصیم هم حسابی عقب افتاده بود
خونوادم شاکی بودن که چقدرگوشی دستت میگیری بسه دیگه❌
ولی سبحان شده بودهمه دنیاوزندگی من
صبح وشبم، شام ونهارم، عبادت واستراحتم😴📿😓
همه شده بودن سبحان
چندباری سوتی داده بودم وبه جای بردن اسم برادرم اسم اونامیگفتم😧
درکنار همه این مسائل میترسیدم خونوادم بفهمن.😱 اگه پدرم،مادرم،برادرم متوجه میشدن دیگه خیلی ناراحت میشدن😖
هزارتاقفل ورمزبودکه گذاشته بودم روگوشیم که کسی نتونه واردبشه🔒
سبحان ذهنموخیلی درگیرکرده بود ولی چیزی که بدتربود،نخوردن شرایط من وسبحان بود
اختلاف سنی خیلی کم مون،نداشتن شغل،اختلاف بعضی عقاید مهم بین من وسبحان وحتی خونواده هامون، مخالفت خونوادش بااصل ازدواجش تواین سن و.....
منم تواون مدت خواستگارای مختلفی داشتم که به خاطرعلاقه ام به سبحان همه شونوبه دلایل مختلف ردمیکردم.😖
چه موردهایی که میشد بیشتربهشون فکرکنم امابه خاطراین رابطه وبدون ذره ای فکرردمیکردم.😔
همه این ذهن مشغولی هاموجب این شدکه به سبحان بگم یک هفته نه زنگ بزنیم📱 بهم نه پیام📧 نه هیچی.یک هفته رهای رها باشیم
درست فکرکنیم به جوانب کاروهمه چیز رودرنظر بگیریم. اگه بعدیک هفته بازم نظرمون مثبت بود✅ ادامه میدیم.
یک هفته اندازه یک سال برام گذشت
تواون یک هفته حتی بعضیایه بوهایی هم برده بودن
درطی اون یک هفته هروقت اومدم به مسائل اشتباه وسخت رابطه فکرکنم،عشق موهوم سبحان جلوی همه چیز رومیگرفت.⛔
بعدیک هفته دیگه نتونستم دووم بیارم.بهش پیام دادم
*سلام میخوام ببینمت
_سلام اگه قراره جوابت منفی باشه همینجابگو.نمیخوام تو روم جواب ردبشنوم
*میخوام ببینمت حضوری فقط همین وتمام
دوباره همون مکان قبلی قرارگذاشتیم
من زودتررسیدم
بعدچنددقیقه رسید🚶🏻
🔘ادامه دارد...
◼️شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
ادامه ماجرا...👇👇👇
هوش و استعداد خاصي داشت. رمزهاي بي سيم را سريع حفظ مي کرد. شب اول از سرما ترسيده بود. اما رفته رفته به آنجا عادت کرد .
مدتي بعد به سراغ او رفتم. با بسيجي ها حسابي جور شده بود. با برخي از آنها صحبت مي کرد و مسائل و مشکلات ديني خودش را مي پرسيد.
به نماز خواندن او نگاه کردم. انگار يک عمري نمازخوان بوده! مانند بقيه بسيجي ها شده بود.
يک ماه بعد، که از ترک مواد توسط مهيار مطمئن شدم، بي سيم زدم و گفتم: عصر بيا پايين، مي خوايم بريم تهران.
توي راه هم گفتم: تو ديگه پاک شدي، برو دنبال کار استخدام.
عصر روز بعد توي خانه بودم که مهيار تماس گرفت. با عصبانيت گفت: امير اگه شما نميري منطقه، من فردا بر مي گردم.
بعد با عصبانيت ادامه داد: اين خواهراي من هيچي نمي فهمن. يه مشت جَوون دارن اونجا جون ميدن و نون خشک مي خورن تا اينها توي آرامش باشن، امّا اينها نمي فهمن. انگار توو اين مملکت نيستن.
فردا با مهيار برگشتيم. نماز اول وقت او ترک نمي شد. حالا او به من تذکّر مي داد که نماز اول وقت و... را رعايت کن.
مهيار ديگر اهل جبهه شد. يک روز ترک کردن آن محيط معنوي برايش سخت بود. مهيار ۲ سال در کردستان ماند. من درگير کارهاي مهندسي بودم و او در کنار بسيجي ها، مسئول مخابرات سپاه سرو آباد از شهرهاي کردستان شده بود. با بسيجي ها به عمليّات مي رفت، براي آنها حرف مي زد و...
من برخي شب ها که به ديدن او مي رفتم، شاهد بودم که مهيار براي نماز شب بلند مي شد و حال و هواي عجيبي داشت.
عجيب تر اينکه، اين پسر از فرنگ برگشته، که تا مدّتي قبل نماز بلد نبود، دعاي بين نماز جماعت را با سوز خاصّي مي خواند.
او يک بسيجي تمام عيار شده بود. ياد آن زماني افتادم که خانواده او، به خاطر اعتياد، به مرگ فرزندشان راضي شده بودند.
روزها گذشت تا اينکه قبل از عمليّات والفجر ۴، در پائيز سال ۱۳۶۲ نيروهاي رزمنده به سوي منطقه پنجوين عراق حرکت کردند. يک روز بچّه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهيار شهيد شده و پيکرش را برده اند سنندج.
باورم نمي شد. رفتم ستاد شهداي سنندج، گفتم: شهيدي به نام مهيار مهرام داريد؟ گفت: نه.
خوشحال مي خواستم برگردم. همان شخص گفت: امّا چند تا شهيد گمنام داريم که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند.
برگشتم تا آنها را نگاه کنم. ۷ شهيد که همه بدن آنها گلوله باران شده و با ماشين از روي سر آنها عبور کرده بودند، به عنوان شهيد گمنام کنار هم آرميده بودند.
به سختي مهيار را شناختم. يک گردنبند نقره از دوران انگليس در گردنش بود. از روي همان گردنبند او را شناختم. بقيّه هم بچّه هاي سپاه سروآباد بودند که به دست ضدّ انقلاب به طرز فجيعي به شهادت رسيده بودند.
پيکر مهيار به تهران منتقل شد. امّا خانواده اش او را تشييع نکردند. پيکر او بدون تشييع در قطعه ۲۸ بهشت زهراي تهران به خاک سپرده شد!
مراسم ختم او فقط ۱۳ نفر شرکت کننده داشت! او غريب و گمنام تشييع و تدفين شد. امّا براي مراسم چهلم او، به سراغ بچّه هاي لشگر رفتم و ماجراي اين بسيجي غريب را تعريف کردم.
بچّه هاي لشگر، دسته عزاداري راه انداختند و او را از غربت درآوردند. خيابان يوسف آباد از کثرت جمعيّت بسته شده بود.
خواهران او از ايران رفتند. پدرش در سوئيس از دنيا رفت. شهيد مهيار مهرام، راه درست و راه حق را نمي شناخت. از زماني که با انسانهاي الهي در جبهه رفاقت کرد، مزّه رفاقت با خدا را چشيد.
از زماني که راه درست را شناخت، لحظه اي در پيمودن راه حق ترديد نکرد. او بنده واقعي خدا شد. خدا هم در بهترين حالت او را به سوي خود دعوت کرد.
آنها که دوست دارند اين شهيد غريب را زيارت کنند، به قطعه ۲۸ بهشت زهرا رديف ۶ شماره ۴ در کنار شهداي گمنام بروند. روح ما با يادش شاد!
🌹شادي روح پاک اين #شهيد_غريب_و_مظلوم_صلوات!
📚منبع: کتاب "...تا شهادت" (چهل روايت از آنها که توبه کرده و راه حق را پيمودند و با شهادت رفتند.) ص ۲۸ تا ۳۳
کاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي.
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴پسر کوچولوی شهید حججی رو یادتونه؟!!!!
الآن مردی شده واسه خودش...ماشاءالله 😍
رجز خوانی علی پسر شهید حججی
برای دشمنان 💪
فرزند شیری مثل شهید حججی بایدم برا ترامپ رجزبخونه😇✌️
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji
9_Ava(362)_40785.mp3
5.64M
حسین نیا به کوفه
کوفه وفا نداره😔
مداحی
مناسب شهادت مسلم بن عقیل👌✨
شهید تورجی زاده🥰
@shahid1384torji