`🌱•
داخل یکی از شیار ها بدجوری گیر
افتادیم .نه میتوانستیم جلو برویم
نه کسی حاضر ب عقب نشینی بود
.پشت شیار ،مقر فرماندهی بعثی
ها قرار داشت .آنها با تمام توان ما
را زمین گیر کرده بود .خیلی از
بچه ها همان جا داخل شیار ،
شهید و مجروح شدند.
ما هم میتوانستیم در صورت
با از بین نبردن فرماندهی بعثی
،نمیتوانیم نیرو های عراقی فعال
در آن نقطه را فلج کنیم.
آتش سنگین دشمن به فاصله کمی
از بالای سرمان عبور می کرد
.وضعیت سخت و طاقت فرسایی
بود .دوستان و همرزمان ما یکی
یکی پر پر می شدند .یکی از
برادران که خون زیادی از او رفته
بود ناگهان فریاد یاحسین سر داد
و با تمام قدرت فریاد زد :بردار ها!
راه امام رو ادامه بدین...بریدجلو.
انقلاب خون میخواد ...یاحسین
این ها را که گفت چشمانش بسته
شد و دیگر صدایی از او برنخواست .
بچه ها روحیه حماسی شان دوچندان شد .با صدایی بلند یا حسین گفتند و
جلو رفتند ...
این روزها هر وقت سر یک دو راهی
گرفتار می شوم یاد حرف های آخر آن شهید بزرگوار می افتم
-روای :علی اکبر محمد علی تبار-
کتاب دل و دریا
مجموعه روزهای ماندگار
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
حاج حسین یکتا؛
جعفر خیلی امام زمانی بود و
چهارشنبه ها جمکران رفتنش
ترک نمیشد.یه شب با همدیگه
رفتیم گلزار شهدای قم. جعفر توی
یه قبر خوابید و بهم گفت:
سنگ لحد رو بذار.
یک ماه و نیم از این قضیه گذشت.
ظهر نیمهٔ شعبان توی طلائیه
خمپاره خورد به سنگر و جعفر
شهید شد. قبرهای زیادی توی گلزار
شهدای قم حفر شده بود. اما پیکرِ
جعفر رو دقیقا توی همون قبری
گذاشتند که اون شب توش خوابیده بود. تازه حکمت کاراون شبش رو فهمیدم.
شهید جعفر احمدی میانه جی
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
بچه که بودیم میشنیدیم برای
دیدن امام زمان [عج] باید خود
را به آب و آتش زد. همیشه برایم
سوال بود. اتش را می دانستم اما
اب مگر چه ویژگی دارد؟ من بچه
بودم ونمیفهمیدم. بزرگتر که
شدم در روایتی دیدم [کسی که
در آب شهید میشود،
اجر دو شهید را دارد.]
هرکس اگر دوست دارد معنی
این حرف را بفهمد، باید شب
عملیات والفجر ۸ را به خوبی
لمس کند.
غواصی کاری مشکلی است.
خیلی ترس دارد. اگر کسی در آب
مجروح شود دستش به چیزی بند
نیست. نمیتواند یک گوشه دراز
بکشد و پناه بگیرد.
آن هم آب اروند که پر از ... سرما و
آتش دشمن را هم باید به آن اضافه
کرد. آیا تا به حال دست زخمی تان
را در آب یخ بردهاید؟! غواص باید
عمیق ترین زخمها را در آب سرد
زمستان تحمل میکرد. قبل از آغاز
عملیات والفجر ۸، بچههای
اطلاعات عملیات، شب های
سختی را پشت سر گذاشتند.
ساکت و آرام تا خط دشمن شنا
می کردند. زیر نور منور ها اگر
سرشان را بالا می آوردند، نصف
جمجمهشان را از دست میدادند!
بیرون آب، یک نفر مسئول زیپ
لباس ها بود! میدانید چرا؟!
آنقدر آب اروند سرد بود که انگشتان غواص یخ میزد و
توان حرکت نداشت. بعضی از
غواصها از سرما فکشان جا بهجا
میشد و کارشان به اورژانس
میکشید. شب والفجر ۸ بود،
بچههای موج دوم، وقتی به خاک
دشمن رسیدند، می گفتند معبر،
آسفالت شده بود.
کدام لباس رنگ آسفالت است؟!
بچه های غواص یکی یکی روی
زمین غلطیدند تا راه برای بقیه باز
شود. آن ها آن روز جلوی گلوله
ایستادند تا امروز ما روی پای خود
بایستیم. [ انالذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا ] را آنها تفسیر کردند.
شهدا خیلی من بودند. امروز هم
اگر این همه سراغ شهدا میآیند
به خاطر آن است که از نامردی ها
خسته شدهاند...
-مرحوم حجت السلام شیخ عبدالله ضابط.-
-شهدای غواص-
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود ، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ، همشیره ، تا حالا ندیدمت ، تازه اومدی اینجا؟!
زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ، تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره ، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت ، مهین هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندان هایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت ، همشیره راه بیفت بریم .
شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت ، زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون .
بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت ، من هم شاهرخ را ندیدم ، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک ، بی مقدمه پرسیدم ، راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد ، اما وقتی اصرار کردم گفت ،
دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک توی خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم ، توی خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن ، من اجاره و خرجی شما رو می دم....
#شهیدشاهرخ_ضرغامی
-شاهرخ-
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
داخل یکی از شیار ها بدجوری گیر
افتادیم .نه میتوانستیم جلو برویم
نه کسی حاضر ب عقب نشینی بود
.پشت شیار ،مقر فرماندهی بعثی
ها قرار داشت .آنها با تمام توان ما
را زمین گیر کرده بود .خیلی از
بچه ها همان جا داخل شیار ،
شهید و مجروح شدند..
ما هم میتوانستیم در صورت با
از بین نبردن فرماندهی بعثی
،نمیتوانیم نیرو های عراقی فعال
در آن نقطه را فلج کنیم.
آتش سنگین دشمن به فاصله کمی
از بالای سرمان عبور می کرد
.وضعیت سخت و طاقت فرسایی
بود .دوستان و همرزمان ما یکی
یکی پر پر می شدند .یکی از
برادران که خون زیادی از او رفته
بود ناگهان فریاد یاحسین سر داد
و با تمام قدرت فریاد زد :بردار
ها!راه امام رو ادامه بدین...
برید جلو.انقلاب خون میخواد ...یاحسین
این ها را که گفت چشمانش
بسته شد و دیگر صدایی از او
برنخواست .بچه ها روحیه
حماسی شان دوچندان شد .با
صدایی بلند یا حسین گفتند و
جلو رفتند ...
این روزها هر وقت سر یک دو راهی
گرفتار می شوم یاد حرف
های آخر آن شهید بزرگوار می افتم
-راوی؛علی اکبر محمد علی تبار-
کتاب دل و دریا
مجموعه روزهای ماندگار
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
اوایل انقلاب ژیان داشت.
بهش می گفتم: بابا، این همه
ماشین توی پارکینگ موتوریه،
چرا یکیش رو برنمی داری،
سوار شی ؟
می گفت: همین هم از سرم زیاده.
از استان داری دو تا حواله ی پیکان
فرستادند. هر پیکان، چهل و پنج
هزار تومان ؛ یکی برای صیاد،
یکی برای من. صدایش را در
نیاوردم. نودهزار تومان جور
کردم و ریختم به حساب ناسیونال. تلخ شد. گفت:
کی پیکان خواسته بود؟
ماجرا را گفتم.
گفت: پولم کجا بود؟
ژیانش را گرفتم،
فروختم بیست هزار تومان.
بیست و پنج هزار تومان هم
براش وام گرفتم، تا خیالش
راحت شد.
چند سال بعد، ستاد مشترک
ارتش بهش حواله ی حج داد
. قبول نکرد باپول ستاد برود.
پیکانش را فروخت،
خرج مکه اش کرد.
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 12
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
هیچ وقت یادم نمی رود:
روزی کفش های خودشان را
که واکس می زدند،
کفش های مهدی،
پسر ارشدمان را هم واکس زدند.
گفتم: «چرا این کار را کردید؟»
گفت: « من نمی توانم مستقیم به
پسرم بگویم که این کار را انجام
بده، چون جوان است و امکان دارد
به او بَربخورد..
میخواهم کفش هایش را واکس
بزنم و عملاً این کار را به او
بیاموزم...
-کتاب طلایهداران نور-
- شهید صیاد شیرازی-
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
یادم هست در یکی از سفرهایی که
به روستاها میرفت، همراهش
بودم داخل ماشین هدیهای
به من داد.
اولین هدیهاش به من بود و
هنوز ازدواجنکرده بودیم.
خیلی خوشحال شدم و
همان جا بازش کردم.
دیدم روسری است.
یک روسری قرمز با
گلهای درشت.
جا خوردم، اما او لبخند زد و
به شیرینی گفت:
بچهها دوست دارند شما
را با رو با روسریببینند.
از آن وقت روسری گذاشتم.
او مرا مثل بچه ای کوچک قدم به
قدم جلو برد و به سمت اسلام آورد.
-کتاب طلایهداران نور-
-شهید مصطفی چمران-
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
صبح یکی از روزها با هم به کاباره
پل کارون رفتیم. به محض ورود ،
نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی
افتاد که سر به زیر، پشت قسمت
فروش قرار گرفته بود. با تعجب
گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا
ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود.
اما مجبور شده بود بدون حجاب
به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ،
همشیره ، تا حالا ندیدمت ،
تازه اومدی اینجا؟!
زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ،
من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ،
تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها
و اینجور جاها نمی خوره ،
اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا
نمی گرفت گفت ، مهین هستم ،
شوهرم چند وقته که مُرده ،
مجبور شدم که برای اجاره خانه و
خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش
برخورده بود ، دندان هایش را به
هم فشار می داد ، رگ گردنش زده
بود بیرون ، بعد دستش را مشت
کرد و محکم کوبید روی میز و با
عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این
مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت ،
همشیره راه بیفت بریم .
شاهرخ همینطور که از در بیرون
می رفت رو کرد به ناصر جهود و
گفت ، زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و
چادرش را سرش کرد و با
حجاب کامل رفت بیرون .
بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد
و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت ،
من هم شاهرخ را ندیدم ،
تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد
همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و
علیک ، بی مقدمه پرسیدم ،
راستی قضیه اون مهین خانم
چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد ،
اما وقتی اصرار کردم گفت ،
دلم خیلی براشون سوخت ،
اون خانم یه پسر ده ساله
به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث
ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه
خونه کوچیک توی خیابون نیرو
هوائی براشون اجاره کردم. به
مهین خانم هم گفتم ، توی خونه
بمون و بچه ات رو تربیت کن ،
من اجاره و خرجی شما
رو می دم....
#شهیدشاهرخ_ضرغامی
شاهرخ-
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
چند وقت پیش مشکلی داشتم
و رفتم سر قبرش.
کلی گله کردم که چرا
حاجت همه را میدی ولی ما را نه؟!
شب خوابش را دیدم.
بهم گفت ، آبجی!
من فقط وسیله ام ،
ما دعاها را خدمت
امام زمان (عج) عرض میکنیم و حضرت برآورده میکنن.
من واسطه ام ،
کاره ای نیستم ،
اگر چیزی میخواهید اول از
امامزمان (عج) بخواهید...
#شهیدکاظم_عاملو
- سه ماه رویایی-
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
با حرکت دست انگار به کسی اشاره
کرد، تازه متوجه اطراف شدم،
جوانی به نظرم عرب، پشت سر
حسین ایستاده بود، جلوی ماشینی
که با وجود چند سوراخ، هنوز
شکل و شمایل ماشینهای
ضدگلوله را داشت. جوان نجیبانه
جلو آمد، طوری که اون نشنود از
حسین پرسیدم: محافظ شماست؟!
حسین حرفم را نشنیده گرفت!!!
عادت داشت که وقت معرفی یک
نفر به دیگران، از خوبیهای طرف
بگوید!!! دستش را روی شانهی
جوان گذاشت و گفت: اسم این
جوونِ عزیز ابوحاتمه!
اصالتا لبنانیه اما خونه زندگیش تو
دمشقه، ابوحاتم یک شیعهی
محب اهل بیته، خیلی هم عاشق
خانم حضرت زینبِ(س)، فرزند
شهید هم هست، پدرش رو به
جرم «عشق به حضرت زینب(س)»
سر بریدن..
-خاطرات همسر شهید سردار همدانی-
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596
`🌱•
خواب دیدم: در یک بیابان هستم.
از دور گنبد امامزاده ابراهیم
شهرستان بابلسر نمایان بود.
وقتی به جلوی امامزاده رسیدم.
با تعجب تعداد زیادی رزمنده را با
لباس خاکی دیدم
هر رزمنده چفیه ای به گردن و
پرچمی در دست داشت. آن
رزمندگان از شهدای شهر بابلسر
بودند. در میان آنها پدرم را دیدم
که در سال 62 شهید شده بود.
یک گل زیبا در دست پدرم بود.
بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم:
پدر منتظر کسی هستید.؟ گفت:
منتظر رفیقت سید مجتبی علمدار هستیم.
با ترس و ناراحتی گفتم:
یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید!
گفت: بله، چند ساعتی هست که
اومده این طرف. ما آمدیم اینجا
برای استقبال سید. البته قبل از ما
حضرات معصومین و حضرت
زهرا(س) به استقبال او رفتند.
الان هم اولیا خدا و بزرگان دین
در کنار او هستند..
این جمله پدرم که تمام شد از
خواب بیدار شدم. به منزل یکی
از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه
خبر از سید. گفت سید موقع
غروب پرید.
-برگرفته از کتاب علمدار-
-شهیدسیدمجتبیعلمدار-
#سنگرخاطرات
https://eitaa.com/joinchat/1583022171Cf663fac596