eitaa logo
به محفل شهدا خوش آمدید
127 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
2 فایل
شهادت یعنی ... متفاوت به آخر رسیدن وگرنه مرگ پایان همه قصه هاست 🌷 @Ekram_93 «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک» ♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.‏♡
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹به قول شهید آوینی: اینان انصارالمهدی هستند و خداوند زمینه‌ی برقراری دولتِ كریمه‌ی آل محمد ﷺ را به دست آنان فراهم می‌کند ...
🚨 یک پیمان‌نامه‌‌ی سه نفره‌ی عجیب ⭕️ اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می‌بندیم بر اینکه هر کدام از ما سه نفر به درجه رفیع شهادت نائل آمد دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که از گناهان دو تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند از دو تن دیگر شفاعت نماید. 🔰 هر سه نفر شهید شدند و نیاز به شفاعت یکدیگر پیدا نکردند.
🏷 مصطفی نخستین هدیه را در راه سفرمان به صور به من داد. هنوز ازدواج نکرده بودیم و بی‌صبرانه می‌خواستم ببینم که هدیه چیست. کاغذ کادو را پیش چشمانش باز کردم: یک روسری قرمز با گل‌های درشت! شگفت‌زده به چهره متبسم او زل زدم. گفت: «بچه‌ها (ی مدرسه) دوست دارند شما را با روسری ببیند». بعد از آن، کسی مرا بی‌حجاب ندید. من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌کنند که شما چرا خانمی بی‌حجاب به مؤسسه می‌آوری... نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد. این‌ها روی من تأثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد.... 📔نگاهی به زندگی شهید چمران، ص۵۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کل زندگی شهید مدافع امنیت همین است تصویری از منزل شهید یاسر شجاعیان که روز ۲۵ شهریور توسط تروریست‌ها به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات اعلام خبر شهادت به خانواده شهید مدافع امنیت بسیجی یاسر شجاعیان که روز گذشته در شهر نورآباد ممسنی به فیض عظیم شهادت نامد
... 👈 هر وقت ڪه مـادر واسه سـر و سامـون دادن پسـرش نقشه ای میڪشید ... ميگفت:"بچه های مردم تیڪه پاره شدن ... افتادن گوشه ڪنار بیابونا ... اون وقت شما می گید ڪاراتو ول ڪن بیا زن بگییییر ...؟!!!" 💔 👈 با همه این اوصاف ... وقتی پیام حضرتــ امام (ره ) رو شنید ... راضـی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری ... ولی بهشون نگفته بود ڪه این خانوم همسر شهیدن ..! تجربه زندگی مشــــتــرڪو داشتم ... بعد شهادتــ همسرم ...۶ مـــاه هــر چـــــی خـواســـتـگـار اومده بود ردشون ڪــــردم ...نـمــی خـواســـتـم قـبــول ڪنــم ...اولش ...جوابم به مصطفی هم منفی بود ...! پـیــغـام فرستاد:"امـــــــام گـفـتـن: بــا هـمـســــــــرای شُـــــــــهــدا ازدواج کـنـیــد . قـبـــول نـڪــــردم ، گـفـتـــم:"تــا ســــالگرد همسرم بـایــــد صــبــر ڪـنـیــد💔 ..."گفتش:"شــــمــاســــــیـّـدیــن ... مـیخـوام دومــــــاد حـضـــــرت زهــــــــــــرا (سلام الله عليها) بـشــــــم ... دیـگــــه حـرفــــی نـــزدم و قبول ڪردم ...💍 👈 یه ڪارت دعـوت واسه امام رضـا (عليه السلام) نوشته بود که فرستادش مشهد 💌 یه ڪـارت هم واسه امام زمان (عج) ڪه انداخت تو مسجد جمڪـران ... 💌 یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه (سلام الله عليها) بُردش قم و انداخت تو ضريح ڪـريمه اهل بيت ... 💌 👈 درست قبل عروسی ...حضرت زهرا (سلام الله علیها ) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد : "خانوم جان ...! من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم ؛ حضـرت تو جوابش فرموده بود : چـرا بايد دعوت شما رو رد ڪنیم ...؟ چرا به عروسیتـون نیایم ؟ ڪی بهتر از شما ...؟ ببین ... همه مون اومـدیم ... شما عزیـز ما هستی مصطفـی جـان 💚💚💚 دو هفتــه بعد از عـروسیــمون هم دستـم را گذاشـت تـوی دست مـادرش و گفت : دوسـت دارم دختـر خوبـی برای مادرم باشـی و رفت جبهـه .💔 💚💚 👈ڪـــاری ڪــنیم ڪــه در مجالسمـــــون ورود ممنــــوع بـــرای مادرمـــــون نداشتــــه باشیــــم .👉 ✍همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
...🦋 پنج سالش بود که خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدچهار یا پنج سالش که بود اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دیده بود همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می‌کنند. بیدار که شد به من گفت:«مامان من فهمیدم آن ستاره پر نور که همه بهش تعظیم کردند که بود.»با تعجب پرسیدم:«کی بود؟!» گفت:«حضرت زهرا سلام الله علیها بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم بدنم می‌لرزد.🥺💔 گفت دلش می‌خواهد با حجاب شودزینب بعد از رفتن به کلاس های قرآن و ارتباط با دختر های محجبه به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دختر ها نه. البته خیلی ساده بودند و لباسهای پوشیده تنشان می‌کردند. زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم می‌شد. اگر فکر می‌کرد کاری درست است. انجام می‌داد و کاری به اطرافیانش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت:«مامان، من دلم می‌خواهد با حجاب شوم.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیم دیگر من بود. پس حتما به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد.😍✨ کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش می‌کرد و به مدرسه می‌رفت.همکلاسی هایش او را مسخره می‌کردند و اُمل صدایش می‌زدند. بعضی روزها ناراحت به خانه می‌آمد معلوم بود گریه کرده است. می‌گفت:« مامان به من می‌گویند اُمل.» یک روز به او گفتم:« تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» جواب داد:« خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه می‌خواهند بگویند.»✨🌹 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「﷽」 • . برادرشہیدم♥️ بعضـے وقت‌ها دوست داشتن ، حیاتـے دیگر است ! زنده نگه داشتن کسی در درونت ، حتـے با وجود فاصله‌اے دور . . . (: 🌱
🦋•• ✍شنبه ۲۵ شهریورماه ۶ نفر از نیروهای بسیجی شهرستان نورآباد طی حکمی مامور به حضور در میدان اصلی شهر نورآباد شدند و در حالی که در ایستگاه توقف کرده بودند دو موتورسوار در کسری از ثانیه شروع به شلیک به سمت آنها کرد.۲ راکب موتورسوار در یک ضرب‌الاجل نیروهای بسیجی را از گردن به بالا مورد شلیک یک اسلحه ساچمه‌زنی قرار می‌دهند که طی این تیراندازی بسیجی یاسر شجاعیان ۲۷ ساله به علت شدت جراحت پس از انتقال به بیمارستان به شهادت رسید🥺 🥀 ♥️
33.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°~💛🌼~° شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها، حیات دوباره می‌دهد. عشق شهید، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد. 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید . 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️آن‌کس‌کہ‌تو‌ر‌اشناخت‌،جان‌را‌چہ‌کند؟!🍃 فرزندوعیال‌و‌خانمان‌را‌چہ کند؟! دیوانہ‌کنی‌هردو‌جهانش‌بخشی... دیوانہ‌‌تو‌هر‌دو‌جهان‌را‌چہ‌کند؟! :)♥️ _شعر مورد علاقه ی شهید که روزی مزارشون هم حک شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹💐🥀🌴🥀💐🌹 💐 با گذشت و ایثار و انفاق و اطعام ، جهاد و صیام و انصاف با خلق و احسان و دستگیری از مستمندان و غیره کوتاهی نکنید ، گامی بر خطا بر ندارید که بر ما حفظ و صیانت از ارزشهای قرآن و مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام واجب است . 🌹 🕊 🌹 🌹 🌺 💐🌼
🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴 قسمــت ما میشــد اے کـاش... میتــرسم از خــودم زمـانی که؛ "دلِ مــادر خـودم" را میشــ‌‌‌‌‌‌‌‌ـ‌ـ‌کنم و در عـین حـال بر احوالِ "دلِ مادران " گریـه میکنم... میتــرسم از خـودم زمانی کـه؛ به نامحرم نگــاه میکنم؛ و در عیـن حال هیات میروم و بر امام حسین اشک میریزم و از دم میزنـم... میترسـم از خـودم زمانی که؛ از اهل بیت و‌ شهدا دم میزنـم و نمـازم اول وقت نیست... میترسـم از خودم زمانی که؛ عاشق هستم و اخلاق و ادب ندارم... تکلیف مدار نیستم... میترسـم از خـودم زمـانی که؛ از دم میزنـم و به حرف ها و خواسته هایشان بی توجهـم... میترسـم از خـودم زمانی که؛ سر می کنم ولی گفتگو بانامـحــرم برایم عادی شده... میترسم از خـودم زمانی کـه؛ حرفـ هایـم با عملــم فرسنـگ ها فاصله دارد... باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! منیت را تکبر را دلبستگی را غرور را غفلت را آرزوهای دراز را باید از خود گذشت! باید کشت نفس را... درد دارد! دردش کشتن لذت هاست... 🌴 🌹🕊
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 به روایت وقتی از این كانال كه سنگرهای دشمن را به یكدیگر پیوند می‌داده‌اند بگذری، به خواهی رسید، به او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت اما چهره ریز نقش و خنده‌های دلنشینش نشانه‌ی بهتری است. شادی روح و 🥀 🌹🕊
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 تفڪر ڪردن بهتر از زیاد سخن گفتن است . زیرا تفڪر ، انسان را آگاهتر و زیاد سخن گفتن ، انسان را دچار آفت زبان می ڪند ڪه اعم است از دروغ و غیبت و ... حیا داشتن مرد و زن نمی‌شناسد ؛ چه در رفتار و چه در گفتار ... ما نباید فڪر ڪنیم چون مرد هستیم می‌توانیم از هر گفتاری و یا از هر پوششی استفاده ڪنیم . سفارش من به همسر و دخترم حفظ حجاب برتر است . شادی روح و 🥀 🕊🌹
🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴 چقدر از منش این دور شدیم آنقدر خیره به دنیـا شده و کور شدیم معذرت از همه خوبان وهمه همرزمان ما برای وصله‌ی ناجور شدیم در همه‌جا فاتـح اصلی بودن عجــــب‌ اینجاست‌ که‌ مـا‌ این‌ همــــه‌ مغــــــــــرور شدیم شادی روح و 🌹🥀🌹
🔷وصیت نامه شهید والامقام امیر حاج امینی 🌷سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان پاک و مخلص او. بعد از مدت ها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم می دهد، برای رهایی از این زجر، به این نتیجه رسیده ام و آن در این جمله خلاصه می شود: خدایا! عاشقم کن. 🌷از این که بنده بد و گنهکار خدایم، سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم، آرزوی مرگ می کنم؛ ولی باز چاره ام نمی شود. به راستی که (ان الانسان لفی خسر) هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم؛ جز این که دلم را به دو چیز خوش کرده ام؛ 🌷یکی این که با این همه گناه، دوباره مرا به سرزمین پاک و اخلاص و صفا و محبت باز گرداند؛ پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد؛ هر چند که چشم دلم کور است و نمی بینم و احساسش نمی کنم؛ اگر چنین نبود، پس چرا مرا به این جا آورد؟ 🌷دوم این که قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدی هایم، بسیار دلسوزم. لحظه ای حاضر به تحمل هر گونه رنجی می شوم؛ بله به این دو چیز دلم را خوش کرده ام. 🌷پس ای پروردگار من! اگر دوستم داری که مرا به این جا آورده ای، پس مرا به آرزویم که... برسان و یا به این خاطر که نمی توانم باعث رنجش کسی شوم، پس بیا و مرا مرنجان و خشنودم کن و مرا با خودت... . 🌷دنیا برای ضعیف نفسان، یک گرداب هلاکت است. اگر لحظه ای به خودمان واگذارده شویم، وای بر ما که دیگر نابودیمان حتمی است. خوشا آن کس که به یاری او، در این گرداب هلاک گردد. 🌷ای حسین! ای مظلوم کربلا! ای شفیع لبیک گویان! ندای هل من ناصرت را من نیز لبیک گفتم (به خواست او) شفاعتم کن و مگذار در این گرداب هلاکت هلاک گردم و ای خدا... . 🌷بسیار بد و ضعیفم و در مقابل گناه، یارای مقاومت ندارم؛ زیرا هنوز نشناختمت و حتی در راه شناختت نیز زحمت نکشیده ام؛ زیرا ضعیف و پایبند به این دنیایم و نمی توانم از خوشی ها و آسایش های محض و پوشالی این دنیا دل بکنم و در راه شناختت سختی کشم؛ سختی ای که پر از شیرینی و لذت است؛ ولی افسوس که این سختی و حلاوت نصیبم نمی گردد. 🌷خالقا! تو را به خودت قسم، تو را به پیامبران و امامان زجر کشیده و معصومت قسم، بسیار عاشقم کن. اگر چنین کنی که از دریای رحمت و کرامتت چیزی کاسته نمی شود و زیانی به تو نمی رسد. 🌷همه آرزویم این است که ببینم از تو رویی چه زیان تو را که من هم، برسم به آرزویی ❣اگر چنین کنی، دیگر هیچ نخواهم؛ چون همه چیز دارم. می دانم اگر چنین کنی، از این بند، رهایی یافته و دیگر به سویت پر... . خدایا! دل شکسته و مهربانم را مرنجان.» ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید بی سر سید محمدرضا واعظ مومنی 🕊💐💫🕊💐💫🕊 تاریخ ولادت: ۱۳۴۴/۴/۴ محل ولادت: شهرستان بیجار تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۹/۲ نحوه شهادت: به دست عناصر حزب کومله ۱۱ ماه به اسارت درآمدند و سرانجام به شهادت رسیدند مزار: گلزار شهدای روستای آب باره سقز 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
🌤زندگینامه شهید گرانقدر سید محمدرضا واعظ مومنی💫 مظلوم ترین شهید نوجوان💔 💐🕊شهید سید محمدرضا واعظ مؤمنی در تاریخ چهارم تیرماه سال 1344 در شهرستان بیجار دیده به جهان گشود. پدرش سید ناصر طلبه بود. سید محمدرضا کودکی سختی داشت. در چهار سالگی به همراه مادر و خواهرانش به تهران مهاجرت کرد.سال1350 شش ساله بود که به مدرسه رفت.  در همین ایام دو خواهرش ازدواج کردند و او ماند و مادر و یک خواهر کوچکش. مدتی در بابلسر در خانه‌ی دامادشان زندگی کردند. شرایط دوباره آنها را به تهران برگرداند تا در خانه‌ی خواهر دیگرش سکنی گزیدند. او علاقه‌ خاصی به طراحی و خوشنویسی داشت و در دیوار نویسی‌های انقلاب خط می نوشت و در تظاهرات شرکت می کرد. سال 1360 به پیشنهاد دایی اش به همراه مادرش به بیجار برگشت و این بار در خانه ی آنها ساکن شد. مشکلات معیشتی و سختی های زندگی او را از ادامه‌ی تحصیل بازداشت. اما توانست تا سال سوم راهنمایی ادامه تحصیل دهد. سید محمد رضا واعظ همان سالها در بسیج نام نویسی کرد و در تاریخ دهم بهمن ماه سال1361 همزمان به خدمت سربازی رفت و به جبهه اعزام شد. مدتی بعد در سپاه نام نویسی کرد و به جبهه اعزام شد. او در  مناطق بانه- سردشت- دیواندره و هزار کانیان با ضد انقلاب جنگید. وقتی از جبهه بازگشت برای دوره‌ی چتربازی در تهران برگزیده شد و در روز در تاریخ دهم دی ماه 1361 به همراه همرزمش هنگام عزیمت به تهران در جاده بیجار- سنندج توسط افراد حزب کومله دستگیر شد و حدود 11 ماه در اسارت دشمن ماند و سرانجام در روز دوم آذر ماه 1362 به درجه رفیع شهادت نائل گشت. مادرش در روستاهای سنندج پرس و جو می کرد تا شاید نشانی از محمدرضا بیابد. سیزده ماه گذشت و مادر همچنان در پی فرزندش روستاها را زیر پا می گذاشت . آخرین مکان روستای آب باره‌ی سقز بود. مردم روستا وقتی عکس محمدرضای نوجوان را دیدند پرده از راز شهادت او برداشتند. 🥀🕊ضد انقلاب سرش را بریده و بدنش را دفن کرده بودند. سرانجــــام با نبش قبر پیکر بی سر او را در کنار همرزم اصفهانی اش یافتند و برای خاکسپاری به بیجار منتقل نمودند. پیکر پاکش خارج از گلزار شهدا ی بیجاردفن شده است. 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ناگفته های مادر گرامی شهید گرانقدر سید محمدرضا واعظ مومنی⁉️⁉️⁉️ ✨✨✨مادر شهید سید محمدرضا واعظ مومنی:✨✨ «خدا را شکر می‌کنم که به من افتخار داد مادر شهید باشم و امیدوارم جوانان مملکت ما قدر این خون‌های پاک را بدانند». خانم راضیه نامی، مادر گرانقدر این شهید والامقام ناگفته‌های از زندگی پر فراز و نشیب فرزند شهیدش به میان می‌آورد که در ادامه توجه شما را به مطالعه آن جلب می‌کنیم. 💐مادر شهید: می‌خواهم برای شما عزیزان از لحظه تولد تا هنگام شهادت پسرم (سید محمدرضا) برایتان هر آنچه در خاطر دارم بازگو کنم. محمدرضا، پسر عزیز من در شهریور ماه سال ۱۳۴۴ بعد از سه فرزند دختر به دنیا آمد و بسیار خوش قدم و پا به روزی بود. پدرش طلاب بود و من هم در آن زمان خانه دار بودم. روز‌ها و ماه‌ها و سال‌ها گذشت و محمدرضا بزرگ و بزرگتر شد. وقتی به سن چهار سالگی رسید ما به تهران نقل مکان کردیم و دو سال بعدش، یعنی در سن ۶ سالگی به دبستان رفت. از اینکه خدا به ما پسری داده بود خیلی خوشحال بودم، چون به خاطر نداشتن پسر حرف‌ها شنیده بودم، بگذریم! محمدرضا در همان دوران کودکی یک دوست و هم بازی برای خودش انتخاب کرد تا دوره دبستان را پشت سر گذاشت همین طور بود. به او می‌گفتم چرا فقط یک دوست را انتخاب می‌کنی؟ می‌گفت: من دوستی را قبول دارم که با محبت‌تر مهربان‌تر و بی ریا‌تر باشد. مدیر، ناظم و معلم هایش خیلی ازش راضی بودند و می‌گفتند: پسر شما خیلی مهربان و ساکت هست، نه تنها به کسی آزار نمی‌رسونه بلکه در سخت‌ترین شرایط همیشه سعی کرده به هم کلاسی هاش کمک کند. وقتی به سال اول راهنمایی رسید، تحصیلاتش در این دوره مصادف بود با آغاز تظاهرات مردمی علیه رژیم ستمشاهی و محمدرضا همراه بچه‌ها به تظاهرات می‌رفت و علیه ظلم و ستم رژیم پهلوی شعار می‌داد و، چون خط خوبی داشت روی دیوار شعار‌های انقلابی می‌نوشت. با دوستش به مسجد می‌رفت و سخنرانی‌ها را گوش می‌داد و کتاب‌هایی که مربوط به انقلاب و اسلام بود، به سختی گیر می‌آورد و مطالعه می‌کرد. محمدرضا سال دوم راهنمایی همراه با درس خواندن به بسیج می‌رفت به طوریکه ما خبر نداشتیم پس از مدتی باز ما به بابلسر رفتیم، همکاران دامادم که ارتشی بودند به او (دامادم) خبر دادند که ما برادر خانم شما را می‌بینیم که به پایگاه بسیج می‌رود، برای شما گران تمام می‌شود، چون تو ارتشی هستی. با اینکه دامادم بهش تذکر داد و او را از این کار منع می‌کرد، ولی محمدرضا در این خصوص گوشش بدهکار کسی نبود و هر کاری که خودش می‌دانست درست است انجام می‌داد. در سال سوم راهنمایی به درخواست برادرانم از بابلسر به بیجار بازگشتم و زندگی را از صفر شروع کردم. با تمام مشکلاتی که در این سال‌ها داشتیم در سال ۱۳۶۰ به ناچار از ادامه تحصیل باز ماند، اما مرتب به پایگاه‌های بسیج در رفت و آمد بود، حتی گاهی هم شب‌ها مشغول نگهبانی می‌شد. محمدرضا پس از مدتی برای جبهه ثبت نام کرد و چند روز بعد از ثبت نامش عازم جبهه شد. بعد از چند ماه که از جبهه بازگشت به عضویت سپاه پاسداران در آمد و وقتی لباس سبز سپاهی را به تن می‌کرد با افتخار می‌گفت من یک سپاهیم. در بهمن ماه ۱۳۶۱ برای گذراندن دوره چتربازی راهی شهر تهران شد و در مسیر سنندج - بیجار گروهک‌های ضد انقلاب با متوقف کردن ماشین، او را به اسارت بردند. من ماندم تنها و بی کس، به اکثر روستا‌های مسیر سنندج رفتم و همه جا را زیر پا گذاشتم، اما اثری از او نبود، هر بار خبری می‌شنیدم و هر بار می‌گفتند در فلان منطقه است، آن جا‌هایی که گروهک‌های از خدا بی خبر مقر داشتند می‌رفتم تا بلکه بتوانم خبری از محمدرضا به دست بیاورم، راه‌های پر پیچ و خم و دره‌های خطرناکی را پشت سر گذاشتم، ولی نبود که نبود. نا امیدانه باز می‌گشتم، بعد از ۱۱ ماه بی خبری و آوارگی خبری بهم رسید و من هم درنگ را جایز ندانستم و همراه برادران پیشمرگ مسلمان به روستای «آب باره» از توابع شهرستان دیواندره رفتم و در آنجا عکس پسرم را به اهالی روستا نشان می‌دادم. روستاییان گفتند: همین صاحب عکس بود، ضد انقلاب او را شهید کردند و سرش را با خود بردند و پیکرش را در همین روستا به خاک سپردند. ✨ادامه👇